Thursday, November 18, 2010

1

اينك منم
با دامني از ماه
دشت در دشت
فسانه مي بافم
آبي تر از مرگ
بنفش تر از خيال

دست از روز بازداشته ام
كه سوداي كاسبان است و
كفش دريده ي دلالان
و به يغماي خوابهاي خود مي شوم
طبق طبق
آفتاب مي فروشم

اينك منم
پياده
در عبور مست ِبادها
و جامه خََََََََََََََََََََََََََََََََلَق مي كنم
از اينهمه نوازش خونين برگ

داماني برهنه دارم
از ماه


2


دنيا چيزي است
محدود به اندوهم
و كسي چه داند كه چيست اين اندوه
در بهار
اندوه نشكفتن است
در پائيز
اندوه نريختن
در زمستان
چه شكي است ميان آفتاب و زمين
و من
كه در حاشيه ي مردمي قدم مي زنم
كه ولنگار در طعم همه گوشتها
چهار فصل را به هم مي دوزند

پس چه دستي مي توانم داشت
بر اين همه آتش
كه در خاكستر خود
ماندگاري را تمهيد مي كنند

صداي آوندهاي خود
مي شنوم
كه باد از آن در وسوسه است
و من از آن در عذاب
و اندوه
در اين تركيدن آوندها 
ابدي است

و از اين همه
پدرانم چه دانند كه چيست
مرا كه ديگر يقه چركينم
در صداي دسترس ِمعامله ها


3


به آفتاب گفتم
نگاه كند به اندوهم
روي ترش كرد چنان
كه آسمان درهم پيچيد
و باريد چنان
كه به سايبان شدم
و ديدم كه زمين
چگونه دل به آب داده است

ديگرم پاي خانه رفتن نيست
كه آن كودك اگر كوزه يي شكست و گريست
من
خانه ي دل شكسته ام 
و نمي دانم
چگونه آفتاب با من آشتي خواهد كرد

به ياد فريدون رهنما                                                    
                                              
4

نه صبح
نه غروب
تنها
جويي كه شادمانه به مرگ مي رود

ما
كه زير چرخ كبود
ز هر چه رنگ تعلق بود
آزاد بوديم
اكنون در آن سوتر هر چه مرگ تواند بود
با خود
رودررو مي شويم
آغشته به همه ي نيرنگها
وفادار به همه ي رنگها
و قفل اسطوره ي ارسطو
بر لبهاي مان
و در زير پاي مان
جهان را قفل فراگرفته است
و آفتابگردان هاي ژاله بار اميد
به كلاغها تسليم مي شوند

اكنون
نه صبح و نه غروب
تنها
صلاه قيامت
و فرياد كلاغي
بي طاقت از بودن ِبسيار

5


غروبي كه تو دوست داري
معشوق من
اكنون
به نام لحظه ي آخر
در برابرم ايستاده
آبي ِ سترگ
آبي نبودن و ديگر نخواستن

چگونه به زاري باز آرم
ترا
غروب نهايت يافته ي من
كه كاملي و نمي خواهي
چشمان خواستاري كه از تاريكي نگاه ها هراسيده
و دلزده از دروغ چراغهاي شرمگين زمين
مي ميرد
در اين كمال آخرين لحظه
آخرين رنگ
رنگ ِ بنفش مانده ي دلگير

غروبي كه تو دوست داري
معشوق من
به رنگ ِ رنجهاي من
اكنون ايستاده
به چون آخرين صداي اين زمين
در ته مانده ي سكوت
زمزمه مي كند
دل ِ به تنگ آمده ي جهان را

تو دوست داشتي
معشوق من
اين آبي را
و اكنون
آبي ِ ما از دست شده است


6


بشود كه در سپيدي دامانت
غرق شوم اي يار
تا نبينم اين ديار
كه برگ برگ ِ آن به باد مي شود

بشود
كه چهره غرق كنم
در خطوط مشخص دستهايت
تا نه روياروي شوم
با اين زمين
كه مي پوسد از رطوبت موذي چهره ها

بشود
كه زهرخند ِ بام و
خون چكان ِ شام
ديگر نشود
و دامانت بس شود
اين جهان و آن جهانم
اي يار
كه دل آفتاب داري



محمد رضا اصلاني - از مجله كلك - مهر و آبان 72