Wednesday, October 19, 2011

نامه ي ابراهيم گلستان به آيدين آغداشلو

«همين طور مزخرف است با طمطراق»



چهارشنبه 14 مه 1997
آیدین!
تو پسر خوبی هستی، یا در واقع قبلاً پسر خوبی بودی و حالا اگر خوبی دوام آورده باشد دیگر آدم پا به سن خوبی هستی، اما من همیشه چشمداشتم خوب تر بودن تو بود. خوبتر هم یعنی جمع و جورتر، دقیق تر، عمیق تر. حیف آدم با ذوق با شعور با شرف است که دقیق تر و عمیق تر نباشد. نه؟ یک روز خواستی بیایم خانه ات کارهایت را ببینم اما دقیق بودنت بود که چشمگیر بود- وقتی که عمیق نبود. لباس خانه خوبی بود و نقاشی های بسیار دقیق اما نه در عمق رونده، نه پرواز کننده، فقط دقیق، و با دقت ماهر. یا با مهارت دقیق. ولی به هر حال بسیار دلچسب- که به همین جهت جا برای چشمداشت فراوان، فراوان باز می گذاشت.
چند سال پیش هم که مجموعه ای چاپی از کارهایت برایم فرستادی، که بسیار عزیزشان داشتم، هم در آنها و هم در نوشته هایی که همراهشان بود و چاپ کرده بودی، همه، بسیار چاپی بودند و «جا درجا» نبودنشان، یعنی SPONTANEَ نبودنشان حکایت از دقت زیاد می کرد که بیان کننده حقیقت که نه، واقعیت هم زیاد نبودند. تو فکر می کنی دارم دشنام می دهم؟ نه. دارم علاقه بسیار بسیار زیادم را برای آدم عزیزی که نه خُل است و نه بی ذوق و نه بی هوش و نه کند و نه پرت، می نویسم که فقط تا ته نمی رود. یک کمی که سرش را کرد زیر سطح چون هم باهوش است و هم به هوش خود مطمئن و معتقد، همان یک کمی را کافی می داند و خودش را در قیاس با، نمی دانم، کسانی مثلاً میم.آزاد، یا مخترع شاعری او که سیروس طاهباز اسم داشت(اسمش حالا چیست؟)، با اینها، می گیرد و فکر می کند بس است، و این یک ذره عمق. کل درک و دریافت قابل اتکاءست هست؟ نیست، نیست چه می شود کرد؟ وقتی که نیست نیست. تو همان وقت ها هم از شمیم بهار جون هایت بهتر بودی اما فکر می کردی علی آباد که یک دهکوره بیشتر نیست عاصمه پر جوش و خروشی ست از نیویورک و لندن هم وسیعتر و پرتقلاتر. نه. وسعت و تقلا را در خودت سراغ کن، بساز. اگر شنا می کنی یا در دریا نرو یا وقتی رفتی فقط قوزک پا را تر کردن شنا کردن نیست. چهارده پانزده سالی پیش رفته بودم در سان خوان، در اسپانیا، درست در وسط ساحل شرقی شبه جزیره اسپانیا، کنار مدیترانه. جای بسیار زیبا با ساحل بسیار بسیار دراز شن بسیار نرم طلایی. یک روز به خودم گفتم اینهمه در میان دریا پیش می روی، سه چهار کیلومتر شنا در یک جهت می کنی، یک بار هم به موازات ساحل برو و ببین پشت این دماغه نزدیک چه منظره ای می بینی، رفتم. دویست سیصد متری که رفته بودم ساحل قوس ور می داشت و جایی که نه از هتل و نه از میان دریا دیده می شد دیده شد. لوله قطوری می آمد در دریا که همه نجاست های هتل درجه اول و ده سان خوان و نمی دانم کجاهای دیگر را می ریخت در آن آبی ترین و خوشایندترین جای مدیترانه. اما این دیدن لازم بود و می ارزید به کنجکاوی. فردا از آنجا رفتیم و دیگر به هتل سان خوان برنگشتیم. گه را کشف تازه کرده بودیم. همان بس بود.
این را فعلاً داشته باش تا بعد. داشتم راجع به فقط قوزک تر کردن می گفتم. فقط قوزک تر نکن. آدمی که می ترسد و اصلاً نزدیک آب هم نمی رود عاقل تر است تا کسی که به اسم شنا می رود کنار دریا، یا استخر، و مثل آن شاهکار چارلی چاپلین وقتی که نوک انگشت پایش را کرد توی استخر برمی گردد و با حوله همه تنش را که تر نشده است خشک می کند و حتی آبی را که به گوشش نرسیده با انگشت در گوش کردن و روی یک پاجستن در می آورد. احمدرضا که می ترسد و از بحث می گریزد البته این عیب را دارد که خودش را برای مقابله با حرف ها زیاد آماده نمی کند اما منطقی تر رفتار می کند تا آیدین که با همه هوش، و به کمک هوشی که دارد و در نتیجه فکر می کند همه چیز را فهمیده است هر چند برای فهمیدن کوشش زیاد نکرده، با کمک این همه هوش چرت می گوید. ادبیات فارسی پُر است از حرفهای قشنگ، مسجع، مقفی، و با رعایت صدها «هنر» و فن عروضی و بدیعی اما بی معنی. ممکن است در بیان جلال الدین رومی صدها نکته پیدا کنی که با منطق و عقل تو جور در نیاید یا به حساب امروز خراب باشد اما دست کم ساختمان دارد، پرواز می کند در دنیایی که خودش در خیلی بالاتر از استراتوسفر ساخته است. اما در ادبیات فارسی، خارج از حدود آن هفت هشت ده تا، و صرف نظر از لحظه های استثنا، می بینی همینطور مزخرف است با طمطراق، یا اخیراً، تلگرافی، و بعد با «اهداف» و «در این برهه از زمان» یا «در راستای» فلان یا بهمان، یا کلمه هایی که در نظر به کار بَرَنده هایش، جل الخالق!، دارند انقلاب بی نظیر می سازند: حالا آیدین آغداشلو که هم اسمش و هم نام خانوادگیش چندان فارسی نیست نه در حد انتقاد و سنجش، بلکه به صورت احساساتی چنان فردوسی را، مثلاً، پایه گذار زبان فارسی و زنده کننده تاریخ ایران و بخشنده «غرور ملی» می شمارد که بیا و ببین! که اگر فردوسی این کارها را کرده بود در نظام داوری فکر انسانی می دیدی کار نادرستی کرده است، و حال آنکه نکرد و قصه ای را که دیگران ساخته و جمع کرده بودند به نظم درآورد و صد سال پیش از او رودکی هم بود و هم از رستم دستان ذکر خیری کرده بود اما آیدین آغداشلو هم خط آهنی که دیگران تعبیه کرده اند لکوموتیو خودش را می راند بی آنکه فکر کند چه می گوید.
بی آنکه فکر کند چه می گوید. بی آنکه فکر کند چه می گوید. بی آنکه فکر کند چه می گوید و مثل صفحه های سوزن خورده لاکی پیش از سالهای پنجاه فرنگی، هی تکرار می کنم بی آنکه فکر کند چه می گوید، بی آنکه فکر کند چه می گوید، بی آنکه فکر کند چرا فکر نکند؟ آیدین آغداشلو کم فکر می کند: فکر می کند اما کم، اما ساندویچ شده میان حس های ما پرورده و دانسته هایی که با مرارت و مشقت و با پشتکار جمع آورده ست. و چون در تنهایی و انزوای اجباری محیط بسیار کند و وامانده چنین کار را کرده است برایش این اشتباه پیش آمده ست که مقدارشان، حجم این دانسته ها، زیاد است. زیاد یا کمی  اینجا نسبی است، چون نسبت را به اطراف خود می گیرد البته این خیلی زیاد به چشمش می آید. اما آیا این واقعاً زیاد است؟ و اگر هم زیاد باشد آیا کافی ست؟ کافی را چه جور اندازه می گیری؟ با قِلّت یا با نبودن این جور چیزها نزد دیگران و در محیط خودت، اگر این کار را می کنی، که می کنی، بسیار به خودت بد می کنی. کم فکر بکن، و در هر چه فکر می کنی بیشتر فکر کن و آن را بسنج. تو کارت«هنر» است. هنر قریحه می خواهد اما به قریحه منحصر نمی شود، به مهارت در رنگ و نقش و نثر و وزن و زاویه و این چیزها منحصر نمی شود. هنر بی سنجیدن، و سنجیدنی که مثل عادت بشود، و نه حساب کتاب های بازاری و سیاسی، میسر نیست. آنقدر بسنج که سنج مثل آب خوردن بشود، و سنجیدن در جهت و ارتقاع فکر، بخصوص. حیف شعور و خیز و قریحه کمیاب توست که در اسارت حمق محیط تو گیر بیفتد و ضعیف و لاغر باشد و بشود و بماند. دیالوگ و داد و ستد فکری در رشد فکری کمک زیاد می کند. بسیار هم لازم است. و در محیط روزگار من کم نبود، نبود. اصلاً نبود. حالا بهتر است اما فقط بالای منبر ننشین، یک خرده هم به نبض زمانه و برداشت دیگران گوش بده، نه برای اطاعت و دنبال کردن، بلکه برای سنجیدن و انتخاب بهتر و دنبال راه و رسم نرفتن. دیالوگ هوشمندانه نبود. نبود که توی سر سگ می زدی «جاودانه ابر مرد» از زمین سبز می شود و می شد. اگر بود این جاودانه بازی راه نمی افتاد، این «زنده یاد» بازی و «استاد» بازی و « در این برهه از زمان» بازی راه نمی افتاد. جاودانه های امروزی بهتر می شدند یا در حد توان ذهنی شان مانند ریگ های کنار راه می ماندند. البته دنیا فرق کرده است و می کند. در همین شماره مجله فیلم که تو هم در آن چند مهمل صادقانه، و بی فکر، ول کرده ای، کسانی هم نوشته اند که پیداست در این بیست و چند سال پا به میدان گذاشته اند یا به دنیا آمده اند که آنقدر بهتر از نسل پیش از خود، و آنقدر فرسنگ ها بهتر و فاصله گرفته تر از نسل سال های 20/30/40 می گویند. دست کم حس و دردشان را صریح، و نو، گفته اند و تو گیر کرده ای در فس ناله های از سکه افتاده چون بهشان عادت کرده ای. بر پدر عادت لعنت. فس ناله هایی که سکه های سربی هستند، و با طلا و نقره فرق ها دارند.
خوب، این ها را مشخص تر و Concrete تر بنویسم، و می نویسم چون تو را با همه بلاهت ها که ازت دیده ام - و از آنها، از آن نوع بلاهت ها خوشم هم آمده است - دوست دارم و از یادم نمی رود که چه جور قرقی  از روی یک عکس کمی از تمبر پست بزرگتر در یک اتاق از یک قلمدان کمی بزرگتر یک نقش پنج یا شش متری دراز را با چه سرعتی و دقتی کشیدی، هر چند آن مینیاتور اسفندیار در ارابه را هرگز نکشیدی هرچند، زهر مارت بشود، آن یکی دو تا شیشه کم بهای آب طلا را گرفتی و برای ما به کار نبردی.
چه می گویی؟ وقتی شخصیت کمال الملک را در جنس و رتبه نقاشی او بی هوا بر می زنی و از یاد می بری که راه و رسم سلطان محمد و رضا عباسی را که لابد باید گفت ایرانی است کناری گذاشت، کار صبا را هم دنبال نکرد، از جوش زنده کاری که در روزگارش بود بی اطلاع و بی بهره ماند و اگر خواست از تیسین و ورونز رهبری بگیرد رفت و آن «نامه نویس» را کشید یا آن چشم اندازهای پخت را تحویل تو داد- خوب، چرا درست درباره اش نمی گویی، و با گفتن های نادرست سبب می شوی که سیر و سیلان رشد آنهایی که چشم به دست و حرف و کار تو دارند منحرف شود، و آخر یا در همان مسیر نادرست بمانند یا اگر به انتهای خط که می رسند بفهمند اشتباه می رفته اند ببینند، و ما هم ببینیم، که عمرشان به هدر رفت و خیز آفرینش فروافتاد. فرصت تمام شد و کاری که جان داشته باشد به جا نیاوردند. نقاشی  تا حدی یک امر سوبژکتیو است و انتقاد هم در هر زمینه، به هر حال سوبژکتیو است. اگر نبود تنوع و برخورد تنوع به دست نمی آمد. اما یک چیزهایی هست که باید با تیزاب عیارشان را شناخت، با دو دو تا چهار تا حسابشان را باید کرد. طرح سنگفرش یک حیاط در نقاشی پیرو دلا فرانچسکا، که چون در حد روبروی چشم کشیده ست مشخص نیست، وقتی پیاده اش کنی و آن جوری طرح کنی که انگار از بالا به آن نگاه کرده ای یک دنیا معنای معنوی از آن به دست می آوری. این را باید نگاه کرد نه تنها خط و مسیر قلم مو را و در پشت این همه معنا را باید نگاه کرد نه تنها بازی هوس آلود را. اینجاست که آیدین آغداشلو چرند می گوید. یک وقت در بیست سی سالگی چرند می گفتی اما از آن به بعد هم وقت داشته ای که کمتر چرند بگویی، یعنی خودت رابسازی تا چرند نگویی. حالا نگاه کن که چه مسؤولیتی داری. مسؤولیت نه از قبیل مهملات کسانی که از نوشته های مد روز سال های سن ژرمن ده پره، و له دومگو، و فلور، تقلید می کردند، آنهم با کمال نفهمی، آنهم در نشریه های کمک گیرنده از سازمان امنیت!
آیدین به جای چرت و پرت چرا نداند و نگوید که برای زنده بودن، دیدن و فهمیدن لازم است. سرما یا گرما در محیطهای جغرافیایی، نور یا تاریکی نسبی افق زیاد مطرح نیست. داستایفسکی در سیبری جان گرفت و فالکنر در دشت های گرم پنبه و ذرت می سی سی پی. کافکا در کوچه های تنگ و خانه کوتاه سقف توسری خورده در پراگ، و استینبک در آن هوای دل انگیز و چشم انداز جانفزای مونته ری. هیچ وقت در هلند بوده ای؟ برو ببین. آنقدر از یک طرف به تنبلی، و از طرف دیگر به خود گیرانداختن در حرفهای محلی خود را از فهم عام انسانی محروم نکن. به هر حال اگر هلند رفته باشی، با آن آسمان تپیده کوتاه، با آن زمستان های سرد صحنه های بر و گل، و با آن آدمهای عادی و حتی پایین صحنه های براوئر، با آن چمن های لخت و گاوهای تنبل دوکایپ (که شاید کویپ تلفظ کنی، به غلط) با آن تمام زندگی و شادی و غم و آبستنی و مرگ و عشق و خشکی پیری که رامبراندت نشان می دهد، با آن کارهای اثیری و در ظاهر مطلقاً یکنواخت اما مطلقاً پر از تنوع ورمیر، که حتی از یک اتاق و از چند صندلی بیرون نمی رود، با آن شیر که از کوزه می ریزد، با آن دختر اثیری شفاف، خوب، این ها از کجا آمد، آقای نقاشباشی که می خواهی مانند ترمومتر با بالا و رفتن جیوه قضاوت انسان کنی؟ در همین تنگنای از هم گسلنده و وسیع شونده ای که ایران این پنجاه شصت سال است و با همه افت و خیزها آفتابی ترین و زنده ترین سال های این سیصد چهارصد سال مردم و فرهنگشان بوده است اینها چه ربط به گرما و سرما و آفتاب و ابرشان دارد. انگار انسان علف های صحرایی است که حاجت به آفتاب داشته باشد و از سرما بچروکد. آنچه کم داریم فهم درست، فهم درست، و فهم درست هست و هر چه باشد بعد از آن باشد. همین. حالا بنشین و کلاه خودت را که شاید نداشته باشی قاضی کن، از خودت بپرس این تعریف ها که از ابراهیم گلستان می کنی از کجا به تو ثابت شد که این چنین باشد؟ آیا این تمجیدهای با تمام ضمنی بودنشان از حیث اعتبار فرقی دارد با آن فحش های احمق های نارسا که بردن نامشان دل آشوب به دنبال خود دارد؟ از خودت بپرس او از کجا و از چه کس گرفته بود که تو تحسین برای او داری. و تو از کجا و از چه کس گرفته ای که او را چنین می شناسی و می شناسانی. از قصه های او و از قلق های او در ساختمان های داستانی ش تو که باهوش تر و فهمیده تر از عده ای هستی که درک کرده ای، چه گرفتی؟ آیا تو یا کس دیگر از اصل مطلب اساسی خشت و آئینه چیزی به دست آوردی؟ خود آن آقای نویسنده محترم که سازنده فیلم بود هر چیز را به وجه روشن در همان فیلمش گفت، اما تو حالا بگو چه کس از آن چه فهمیده ست؟ از نفس وجود آن بچه که اصلش را کسی نمی دانست، از آن گفتار رادیو که در اول از رادیوی اتومبیل شنیدی، از آن خانه خراب نیم ساخته متروک و ول، از آن زن شبح آسا، از آن افسر پلیس و آن دکتر، از آن آب خوردن زن در صفای ساکت نصف شبی، از فروافتادن فواره ها، از خانه راننده که در تنگی اتاق حضور وسعت آزار و تنگنای انسانی را می توانی دید، از آن لباس بر تن کودک پوشاندن و تکه تکه برهنه شدن مرد و زن، از آن برنامه رادیو و حرفهایی که مرد مذهبی می گوید، از کوچه های تنگ و مرده و تابوت و گردباد و در جهت های ضد هم رفتن، و هی بشمار از این ها چه حاصلی بردی؟ بجز این که قصه است و سرت گرم شد چه حاصلی بردی؟ تو که فهم داری هم چند آن را چندان به کار نمی آوری چرا فقط توجه کنی که فلان کس را با جرثقیل گرفتند و با چه تردستی از پله پایین آمدن را در یک پلان پیروی کردند؟ شعر اگر خوب است به ضرب خط خوب بهتر نمی شود، و مهملات میم.آزاد و..... را اگر یاقوت با آب طلا بنویسد یا میرعماد یا تو روند آنها را جعل کنی همچنان همان مهملات بی بخار دروغ پرت می مانندهر چند عصا قورت داده هم باشند. نه کلیات را فهمیدند نه جزئیات را. چون در فضای فکریشان، نوشته یعنی سجع و قافیه و وزن و تشبیهات. با هر زبان و بهر پرورده بودن نثرت تو بنویسی اگر مطلب برای گفتن- نداشته باشی فقط کشکی. با کارد می شود برید. کارد اگر تیز نباشد به حد کافی بالاخره می بُرد با مداومت دادن. اما چه بهتر است که تیزتر باشد. نه با چماق یا با پر طاووس بریدن میسر نیست. همین. اما اگر تو ندانی که با چه ابزاری چه چیز را برده اند دیگر چه می گویی؟ گیرم که سینما تازه بود و کسانی که به اصطلاح با فرهنگ مکتوب و شعر و نثر آشنا بودند از آن سردرنیاوردند و میدان دست بچه های بی سواد و گاهی قرتی بود که «بی رقیب بودن» خود در میدان «نقد سینمایی» را نشان بزرگتر بودن و برجسته و عظیم و قاطع بودن خودشان می گرفتند، و به جهنم که می گرفتند، اما مگر در نوشته و شعر هم غلطی می کردند. آنها که به کارهای قدیمی آشنایی داشتند کوله بارهای پر از خاک مرده را به دوش می کشیدند و حالا هم به دوش می کشند، یا از زور بی اطلاعی از هم آن میراث های خودشان را پشت مجامله و تعریف از آن میراث ها پنهان می کنند، از آن مرحوم مبرور خانلری تا این بدبختهای آواره مثل یارشاطر و متینی که دلشان به دشنام به جمهوری اسلامی خوش است تا از کیسه های دولتی خارجی و حتی اسلامی داخلی ناخنک  بزنند و یا همتاهای مقیم ایرانشان که عیبشان را در ضد جمهوری اسلامی بودنشان نمی گیرم، این در رتبه و مرحله و حد دیگری است، عیبشان را در همان بی سوادی و ناآگاهی از روزگار خودشان باید دید. در حد قصه این ها چه فهمیدند؟ من دارم نقشه جغرافیایی فقدان فکر و فرهنگ را جلوت می کشم. آیا این همه که از هدایت تعریف می کنند، به درک قصه های او و ارزش فکری آنها، در هر حد، آگاهی نشان داده اند؟ لقلقه لسان را قبول نکن به جای فهم و بحث. این همه از نیما می گویند اما آیا هنوز گفته اند که حیثیت نیما در چه حد بود و در کجا بود؟ اینکه قافیه را گذاشت کنار؟ آن وقت ها فقط از «آی آدمها» حرف می زدند چون هم ساده بود هم پا به پای منافع حزبی. اما چه بر سرسلطان فتح او درآوردند و چه جور «مانلی» را کنار گذاشتند! و باز رفتند سر عروض قدیمی در کار او، و ندانستند او در واقع چه کار کرده است. سر از هیچ کار درنیاوردند اما در هر کار مهملات فراوان به هم به زور چسباندند. به زور؟ به نفهمی، به ندانستن، و هیچ کس حتی نگفت که اینها چه مهملات می گویند. حتي آنها هم كه تا حدي سرشان مي شد چون از اين گروه احمق تمجيد مي شنيدند دراندن پرده، و بي بخار نشان دادن اين احمق ها، در حساب روز و نفع پرت شخصي شان، فدا كردند، و نديده گرفتند لزوم نشان دادن پوچي و پوكي احمق هاي دلقكي كه به اسم منتقد چرند مي گفتند و با سواد ناقص اشاره مي كردند به آنچه از نوسينده هاي نقد خارجي تصادفاً به دستشان، يا بدتر به گوششان مي خورد.
باز تكرار مي كنم كه اين ها اصلاً براي من در حد كارهاي خودم بي اهميت بود اما رنج مي بردم كه مي ديدم حماقت و پستي اين جور بي افسار مي راند. حتي آدمهاي بسيار هوشمند كه در كارهاي ديگر كشور هم كاره اي بودند هم اجرا كننده و طراح نقشه ها بودند و هم به فرهنگ و شعر و قصه و سينما دلبستگي داشتند از يك طرف چنان در كارهاي اصلي خودشان مشغول بودند و از طرف ديگر به تكرار آنچه مي شنيدند بس مي كردند، و در نتيجه اين ها كه روشن ترين مغرهاي مملكت بودند كاري به كار هنر و اين جور كارها نداشتند يا نمي توانستند داشته باشند، و ميدان به اين ترتيب مطلقاً خالي بود براي تاخت و تاز بي بته ها كه مهملاتشان تنها خوراك نسل جواني مي شد كه رو به خواندن كتاب و نشريه مي آورند. اينها فقط از اين مهملات امكان تغذيه داشتند، و اگر به حد ميل و قدرت انجام كار يا نوشتن چيزي مي رسيدند در همان فضا و هوا كه فضا و هواي منحصر و منفرد موجود بود رشد مي كردند. همه جور هم براي درافتادن با اين وضع كرده بودم. نه تنها در حد قصه و فيلم، بلكه از خرج براي ساختن مركز فيلم بگير تا تي پا زدن به پول جمع كردن و پخش پول براي ساختن آدم، تا كوشش براي فروش نقاشي نقاش ها،عكس گرفتن عكاس ها، چاپ كتاب، نوشتن مقاله، كور كر كه نبوده اي، ديده بودي. و آنچه كه نديده بودي هم اينجا گفتن ندارد. شايد هيچ جا گفتن نداشته باشد. آنچه گفتن دارد عفونت مسلط محيط است كه در آخر مد و مه گفته ام. «آي! اين سرزمين چه خواهد شد با اين فساد زودرس ارزان؟» اين در سال 1345، گمان مي كنم كه گفته شد. سي سال پيش از انقلاب باربر يخچال را نتوانست در آن ظهر گرم تير به نشانه اش برساند و هشت سال پيش از انقلاب هم به جمله آخر «اسرار گنج» نگاه كن. 15 سال پيش از انقلاب، وقتي «خشت و آينه» را مي ساختم مي ديدم يك نفر نترس دارد مقاومت مي كند. در خانه راننده تاكسي عكس مهوش مزين كننده اتاق او بود. در اداره ها همه جا سرود و درود به 28 مرداد و عكس هاي آن بود. در خيابان ها مجسمه هاي خشن زورو ظلم اما در دكانك مسگري در دالان امامزاده اسمعيل خواستم يك عكس به نشانه مردم آن منطقه و آتش كوره بگذارم. عكسي را كه پيدا كردم و مي خواستم به ديوار بزنم مسكر نمي شناخت كه او كيست. پرسيد او كيست. گفتم آقا را نمي شناسي؟ نمي شناخت. من هم درست نمي شناختم. يا اصلاً نمي شناختم. اما او براي من اگر بيان كننده تفكر و تصور من از انديشه هاي لازم براي جامعه نبود همجنس و خواستار نفع آنها بود، با آنها بود. شايد مي شد بازكننده در يا دروازه اي باشد براي به ميدان آمدن مردم. اين ها حس ها و آناليزهاي من بود كه از لابه لاي امكان هاي كم و تنگ بايستي مي گفتم. در همان فيلم، صبح در خانه راننده گوش كن كه راديو چه مي گويد. و اول فيلم در تاكسي راديو چه مي گفت. هر چيز را كه مي شد كردم و هر چيز را كه مي تونستم كرد. سياستمدار اول مملكت پايش را زمين كوفت گفت تو حتي از گل بر سينه من هم نگذشتي. دون ژوان برناردشا را به صحنه آوردم. همه جور كار كردم. و اصلاً و ابداً توقعي هم نداشتم. توقع بايد اين مي بود كه در زير آن گنبد صدايي بپيچد. اما كسي نفهميد و صدايي نپيچيد. و من وظيفه خودم به خودم را ايفا كرده بودم. آنوقت بود كه رفتم بعد از آن همه سال ها مصرف كننده هم نباشم. نه،  به سرما و گرما كاري نداشته باش. در اين نفهميدن ها نگاه كن كه فقط به اينكه با جرثقيل عكس گرفته ام يا مثل دكتر كوشان كه معتقد بود اگر او هم هليكوپتر در اختيارش بود موج و مرجان خارا را مي ساخت. تمام گير كردن در حقارت و حسادت محيط.
همينگوي نويسنده هاي آن روز آمريكا را تشبيه مي كند به كرم هايي كه در شيشه مي فروشند به ماهيگيرها. اين كرم ها در تنگناي شيشه از هم تغذيه مي كنند. حالا از كجا و از چه چيز همديگر را برو از ماهيگيرها يا دانشمندان كرم شناس بپرس. اين گروه دست بقلم غلط انداز هم از چيزهاي يكديگر تغذيه مي كردند براي خودنمايي به يكديگر. حرفشان به خودشان بود و حتي در حمله هاشان دفاع صنفي را از نظر نمي بردند. فقط حقيقت نبود. يا فقط حقيقت بود و درستي كه فدا مي شد. هيچ نويسنده و هيچ نقاشي و هيچ منتقدي نبود كه بسنجد. زود مي پريدند روي كرسي خود نشان دادن. در آن قوطي شكسته تنگ براي خودشان دنياي بزرگ مي ساختند و مهمل هاي خودشان را بصورت نسخه علاج همه دردهاي كيواني و كيهاني تلقي مي كردند. مثل بز اخفش حداكثر سر تكان مي دادند اما آيا مي فهميدند كه در يك قصه چه جور به تدريج كه صبح مي شود و روشنايي زيادتر مي شود و آدمها به هم صحبت مي كنند، اجزاء قصه هم يكي به يكي ديده مي شود و شناسانده مي شود؟ آيا مي فهميدند كه چگونه شر و خبث از يك آتش سيگار به آتش سيگار ديگري منتقل مي شود؟ آيا مي فهميدند مرگ كه هميشه همراه و رفيق آن آدم بوده است حالا براي شفا حبه قند پهلوي بستر او گذاشت؟ آيا فهميدند حمله آخر موج و مرجان را و شيار كف آلود را؟ هيچكس نفهميد. جز فقط يك نفر. اما تمام آن گروه كه هم آن آدم بهشان عن تكلتوئل خطابشان مي كرد نفهميدند. آيا «مارليك» را فهميدند؟ آيا وقتي كه شخم مي شد زمين، و خيش در زمين فرومي رفت آن ابله هاي بي سواد بي گناه كه دل را به فكرهاي خودپسندانه شان خوش نگاه مي داشتند اصلاً مطلقاً ديدند تا برحسب هر جور فهم يا نفهمي شان درباره اش بينديشند؟ ما در زبان فارسي كلمه اي هم به گوشمان نخورد كه از درك زير قشر و ظاهر مطلب حكايتي كند، اصلاً چهار كلمه پشت هم قطار كردن با كش رفتن از ترجمه هائي كه برايشان كردند هيچكسي را شاعر نكرده است اگر چه جاودانه ابرمرد مي شود شد، گاهي. در ما نه چشمداشتي بود نه ترسي، نه اميدي، فقط آرزوي دوردستي بود. حالا كه سال هاي سال گذشته ست ديگر تو سطحي و هوايي نگو، ننويس. من از هيچكس توقعي نداشتم، كه اگر داشتم تعريف و فهم و درك قصد با تمجيد از جوريس ايونز و مالرو و آرتور التون و سادول و جان گريرسون براي من بس بود.
خيلي هم منطقي بود اين نبودن فهم درست، وقتي كه دست كم سه قرن، و در واقع پنج، از افول تمدن ما مي گذشت و تكان خوردن از زمانه اي شروع شد كه مغز فردهاي منفردي مثل داور، با قدرت كاراكتر و نابستگي به حرفهاي كهنه جاري كه در رضاخان بود مملكت را تكاني داد. تكاني از حالتي كه هيچ شباهت نداشت به آن ميوه اي كه ربع قرن بعد به بار آورد، و آن ميوه هيچ شباهت نداشت با آن نفس كشيدني كه از اواخر دهه سي سرعت گرفت،  و تنها بعد از اين خواهد بود كه چيزكي باشد، چيزكي اگر كه دنيا بايستد، والا دنيا مي رود و اينها هم به دنبالش اما با سرعت و توان جنبي، به يدك كشيده شده رفتن. فهم يك چيز آماده نيست، و از محيط بار مي گيرد. محيط كم كم به ضرب پيشرفت وسيع تر مي شود، فريبنده تر هم مي شود، اما بايد در اين ميان،  درست تر ديد. نه مثل آن كم عقل بيماري كه از دوستي هر چه بهش گفتم علم بهداشت را وسيع تر كرده است ، دوا زيادتر شده ست، مرگ و مير كمتر شده است، جمعيت زيادتر مي شود، جمعيت خوراك مي خواهد، و ساختن خوراك آب مي خواهد و آب از زمين درآوردن با حفظ سنت قنات كافي نيست. اما او از چاه عميق مي ترسيد، بس كه پرت بود و پرت ماند و پرت هم رفت. با سد و چاه مخالف بود زيرا براي سد و چاه ماشين لازم بود و ماشين را كه در جاهاي ديگر اختراع شده بود بايد مي آوردند. و اين كارها با چس ناله ها مرادف مي شود باشد اما ميسر نه.
حالا من دارم بعد از مرگ سهراب نسخه نوشدارو و براي آيدين آغداشلو(قافيه را بشكاف!) مي نويسم.
تو هم گير كرده اي در همان مهملات 20/30 سال پيش، و ناچارم مي كني به گفتن حرفهائي كه بايد بيست سي سال پيش مي گفتي يا رواج مي شد داشت،  و ما همان وقت آنها را چنان پيش پاافتاده مي پنداشتيم كه گفتنشان را بيهوده و كوچك كننده مي ديديم اما متعهدين و پيشتازان و پرت ها- اصلاً فراموششان كنيم اينجا، وقار بيشتري نشان داده ايم. سرما و تاريكي آنجا براي ما زيادتر بود از اينجا ، و قدرت خريت و نفهمي و آن ادعاي مردك كاغذنويس كه شكل مار را نشان مردم ده مي داد و از آنها تصديق مي گرفت كه مار نه با ميم و الف و را،  نوشته مي شود بلكه شكل كج و كوله يك مار، مار است. از مردم برات و گواهي گرفتن ربطي به واقعيت نمي گذارد. زمين مي چرخيد اگر چه گاليله را به غلط كردن واداشتند و حكم شرعي صدور فرمودند كه زمين نمي چرخد. ما حرفهاي بزرگ و عميق را نه بلد بوديم و نه مي گفتيم اما آنقدر فهم در ما بود كه مهملات حاج سيد جوادي و مجله مزدور پست پنج ريالي و اباطيل آنها، جانمان را بر لبمان آورد. رفتيم. اينجا هم نفهمي و خريت سياسي فراوان است اما اگر نقاش هاي پرت دارد دسترسي به بحث هاي درست و فزاينده و ثمرآورنده را مي شود شنيد. سرما و گرما براي ديگران و خستگي دركردن و يك كمي وظيفه انسانيتي را كه به خودمان داريم رسيدن، انجام دادن و عضو گروه فاسد فراري هم ميهنان سر در هوا نگرديدن. نمي بيني در چه دنيائي پر از لجن بوديم؟ اين حرفها را كه برايت قصار كردم همه حرفها نبود. نمونه بود. خيلي خيلي بيشتر از اين ها مي شود شمرد. مي شود شمرد كه سهمي كه مي داديم در حد قصه نوشتن و يا فيلمهائي كه بچه هاي ما رسيده به آن شكلك بيندازند نبود، فقط نفس بنا كردن يك دستگاه مرتب تهيه فيلم هم بس بود. نفس در خط آنچه كاووسي فيلم فارسي اش مي گفت نيفتادن بس بود. نفس در يك صف و رديف دست به سينه ها و در كنار بچه هاي قرتي فعلاً مرحوم آن دستگاه فاسد لش بيعار نايستادن بس بود. نفس قبول نكردن و صدا در صدا نينداختن با يارشاطر و شفا و خانلري بس بود. نفس به خود گرفتن كه يا به راه راستي كه مي داني برو يا اصلاً نرو، بتمرگ، و در نتيجه نتمرگيدن و در راه هاي كج نرفتن براي ما بس بود، در كوره راه هاي پرعفونت چپ يا راست، ولي دنبال كردن يك راه راست كه هيچ چيز در اين سال هاي سال از قدرت اعتماد به آن نكاهيده است. اينها هر كدام بس بود. هرگز از كسي به خاطر رفاقت تمجيد نكردن، هرگز تن در ندادن به چرت هاي «حزبي» و «تعهدي» و «پيشتازي» و اين جور دلخوشكنك هاي پرت دروغي. اين ها تمام خودش كارهائي بود كه بايد كرد و كرديم. حالا تو آقا خله بگو سرد و گرم و از اين حرفهائي كه آنقدر شعور داري كه اگر درشان مداقه كني پوچ بودنشان را درمي يابي، فوراً. اما مي افتي روي خط آماده، ليز مي خوري به جائي كه بي فكرها بايد در آن ليز بخورند. دل آدم مي سوزد كه آن كس هم كه فكر مي كرده اي شعور دارد و مي تواند از شعورش بهره هاي فراوان برد، سريده است در روال و رسم جاري بي فكر، يعني فاسد. ما از محيط جغرافيايي انساني اينجوري بود كه بيرون شديم، كه « بر و بحر فراخ است و آدمي بسيار» خيلي چيزها مي شود گفت. اما فكر مي كنم بايد و بعد بايد گفت. از بس نوشتم قلمم ديگر كج و كوله مي رود چون واقعاً گير كرده ام ميان ميل به گفتن تو، و درك اينكه به هر حال حرف، بيهوده است. يك وقت گفته بودي فلان كس مرا وصي خودش كرد. اما نگاه نكرده بودي كه وصي براي چه چيزي؟ نديده بودي كه نفس وصيت،  اصلاً بي پايه و مضحك است. يا تاسف آور. نديده بودي كه عذرخواهي از خطاها حاصل كم بيني و حقارت و كم عمقي و حسادت بود. و اين نديدن تو، يك جور كم عمقي! هيچ وقت فكر كرده بودي كه من كارهايم را بگذارم زمين و آن قدر صفحه كاغذ براي تو سياه كنم؟ ديگر بس است. اميدوارم حالت خوب باشد و گذار سالها ترا پير نكند، و روحيه جوانت را نگاه داري. گذار سالها ترا پير نكند اما بالاخره عاقل بكند. عقلي نه از آن جنس كه رسم بود و با بهره بردن از آن مي شدند روشنفكر و شاعر و منتقد متعهد. يك عقل پاك محكم و روشن به درد بخورتر است، البته. يك عقل مستقل انسان دوست. يك عقل چابك و بيدار و آماده.


با علاقه ا.گلستان



از مجله دنياي سخن
دي و بهمن 1376- شماره 77



Wednesday, October 12, 2011

سه شعر از محمدرضا فشاهي








محمدرضا فشاهي متولد 1324 از ميانه هاي دهه ي چهل – وقتي كه بيست و چند سال نداشت – چهره ي خود را نخست در مطبوعات و سپس در مجموعه ي شعر«رايا» به عنوان شاعري مستعد نشان داد. فشاهي از همان نوجواني به مسائل اجتماعي و فلسفي توجه داشت و هرچه پيش تر آمد، ذهن او از اين نظر، بيش تر تبلور يافت. تا آن جا كه رفته رفته جوهر خيال در جريان كلمات او رنگ انديشه گرفت و شاعر به پرواز در آفاق جامعه شناسي و فلسفه پرداخت و از ديده ها محو شد. تا سال ها بعد كه شنيديم با اعتنا و اعتقاد به آرمان هاي انساني و تعلق به تعلم فلسفه در خاك فرانسه فرود آمده، به دانشگاه پاريس راه يافته و به تدريج مراتب تحصيل و تحقيق را طي كرده و با اخذ دانشنامه ي دكتراي «دتا» در رشته ي فلسفه و ادبيات و دريافت درجه ي «شايستگي رهبري» از طرف برجسته ترين استادان دانشگاه «سوربن» به گروه مدرسان دوره ي دكتراي فلسفه پيوسته است.
محمدرضا فشاهي به جز دو مجموعه ي شعر و مجموعه اي كه هم اكنون آماده ي چاپ دارد، بيشتر آثار خود را در فلسفه و علوم اجتماعي نوشته و آخرين كتاب او«ارسطوي بغداد» است كه در حقيقت بازبيني سير و انديشه و فلسفه ي اسلامي – ايراني با نگرشي انتقادي است كه نتيجه و «سنتز» ي از هفت كتاب چاپ شده ي اوست. و ما در فرصت ديگر به تفصيل بيش تر از آن ها سخن خواهيم گفت. و اما چنان كه به اشاره گذشت فشاهي اين سال ها از شعر نيز غافل نمانده است. هر چند بسيار كم . تا آن جا كه به عدد يك صد هم نمي رسد و عنقريب منتخب آنها را در مجموعه اي كه با ياري دوستان چاپ خواهد شد، خواهيد ديد. و در آن منتخب، اين سه شعر را نيز:
                                                                                    محمد حقوقي
                                                                                                                                         

احساس

چيزي منفي در خانه پرسه مي زند
قرص نان هنوز در گندم زار است و
عطر سياهدانه در علفزار و
ماه چهارده در آب هاي آسمان
                                                     
مرا با باغ هاي كهكشان پولادين كاري نيست
رمه ها و داغگاه شان از سنگ است و
گلوگاه ِ پرنده هاشان نه جايگاه نغمه،
كه انبان آتش است.

پاييز و جمعه و ماه شكفته در ايوان هستند
چيزي سپيد و بي شكل در باغچه موج مي زند و
سُر می خورد، چرخ مي زند، مي خرامد و
آهسته محو مي شود.

با عطر سياهدانه و رازيانه در مشام
قرص نان را گاز مي زدي يا ماه برهنه را؟!

پاريس 1370 شمسي



ظهور

چه كهكشان سبزرنگ نانوشته اي است
دقيقه ي مقدسي كه ناگهان پديدار مي شوي و من
تمام رنگ و عطر و نغمه هاي نهان را مي فهمم
تمام لحظه های خلوت رامشگران و شاعران و
نقاشان را می بینم
فقط «حضور توست» که یاس را
یاس می نماید و
وجود آب های آسمان و زمین را
معنا می بخشد

قسم به صبح جوان پرندگان باغ های عدن
«دقیقه ی غیاب تو» صدای گام های روح را می شنوم دور
می شود
هزار سایه از کنار چشم سرد زمان
نشت می کند
هزار رود کوچک قرمز به قلب دریا می ریزد
هزار مرگ شناور درون خانه بال می گشاید و می سوزاند.

چه می توان کرد
چه درد نانوشته ی زیبایی
چه می توان کردن
چه خواب ناگشوده ی زیبایی
دقیقه ی مقدسی که پدیدار می شوی
خرامان و ناگهان
تمام سنگواره های آسمان و زمین
تنفس از سر می گیرند

                                  پاریس اسفند 1373 شمسی


تولد

سیاه چشم من
سینه بر عطر رنج هایت گشوده ام
که کلام نگفته ی آخرینم تو هستی

اکنون کجاوه ی اول، آرام در می رسد
پیام آور غوّاصان آب های سبزرنگ روح
کجاوه ی هفته رنگ میلادت
که عطر شگفت شب بو دارد

تا کجاوه ی خاموش آخرینم فرارسد
نگاه می کنم و می پذیرم
که تو را«حضور بنفشه» نام بگذارم و خاموش بنشینم

                                                              تهران 1351 شمسی




از مجله ی دنیای سخن
تیر و مرداد 1378- شماره 86


Wednesday, October 5, 2011

خورخه لوييس بورخس

JORGE LUIS BORGES
 ■
چهار شعری که می آید از تازه ترین شعرهای مشهورترین قصه نویس و شاعر معاصر آرژانتین، خورخه لوییس بورخس است که به سال 1899 در بوئنوس آیرس پا به جهان گذاشته است و هنوز، با این که دیگر به کوری گراییده، کاری و خلاق است. چند کلمه یی که درباره ی او می آید، ترجمه یی است-کمابیش آزاد-از نوشته ی سسیل بیتن(Cecil Beaton).

                                                          ترجمه ي فرود خسرواني(بيژن الهي)

بورخس همیشه زحمتها می کشد که نخست یک خواننده باشد؛ در نتیجه خواندن اوست که نوشتنش را سبب می شود. این درست. اما آنچه بورخس از خواننده بودن منظور دارد چیزی است که ما داریم به سرعت از دست می دهیم. ما دیگر در کتابها زندگی نمی کنیم. از همان اولین تاخت و تازهای او به کتاب در کتابخانه ی پدرش، مطالعه برای بورخس یک زندگی جداگانه و جدی بوده است، یک جابه جا سازی در زمان، و رخت کشیدن به بعدهای دیگر، به نقطه یی که مرزهای میان تخیل و واقعیت کمرنگ می شود و به راستی دیگر وجود ندارد. من فکر می کنم که بورخس، در پیشروی میان زبانها، همیشه خود زبان را سطح مجزایی از هستی دیده است که بر آن واژه ها می توانند هر چه را زیر نفوذ بگیرند، حتی آن کسی را که به کارشان می برد؛ اما در عین حال، او همیشه آگاه است که زبان خود نقیضه یی است. واژه ها آن كسي را كه  اداشان مي كند به ريشخند مي گيرند. تصويري كه بارهاي بار در نوشته ي بورخس دور مي زند- كه، جهات مسلم، يك انسان همه ي انسانهاست؛ كه در مطالعه شكسپير ما خود، شكسپيرمي شويم- از آن جهت روي مي نمايد كه بارهاي بار در مطالعات بورخس بر او روي نموده است. او پذيراي زبان است به هر شكلي- مكالمه و دعا، جبر و تانگو، جدولها، نقشه ها، اوزان، تاريخهاي پنهاني در اشياء، ترجمه هاي درست و نادرست. او حتي توفيق يافته است به نقشي از تخيل رنگ يك پژوهش علمي بدهد. من در مطالعه ي بورخس سه لحن مي يابم- نخست، زبان داستانسرايي، زبان كيپلينگ(Kipling)، چسترتن(Chesterton)، استيونسن(Stevenson)، زبان افسانه ها، زبان دسيسه و اتفاق، صراحت رويداهاي وخيم. سپس، زبان شعر سنگين، زبان جادو و معما و طلسم، و واژه هايي چون كيميا. و سوم، زبان تفكرات حكيمانه، از شوپنهاور و بركلي، و از باريك بيني هاي كالريج(Coleridge)، كه وه دو(Quevedo)، و دوكنسي(de Quincey)، گرفته تا كافكا و وهم گرايان. و، البته، در نوشته هاي بورخس است كه اين سه لحن به هم مياميزند، يا بلكه در رايحه يي كه نوشته هاي او و شخصيت او هر دو، برمي آورند. اين زمان كه در قوت و اعتبار ادبيات جاي شك باقي ست، بورخس چنان مي خواند و مي نويسد كه گويي كوچكترين شكي به نيروي واژه ها ندارد- به اين كه واژه ها قادرند روشنگري كنند يا اضطراب برانگيزند. من هميشه فكر مي كنم كه او در جهان زيرين ترجمان جاي مي گيرد، در سكوت بزرگ پشت صحنه ي زبان، و روزانه راه خودش را دقيق، و از سكوت به واژه، به جمله، به كتاب و به كتابخانه مي پيمايد، و باز برمي گردد. فكر مي كنم آنچه بيش از هر چيز در كار بورخس شايان سپاسگزاري است، آن است كه او، از ميان چند عناصر ناهمرنگي، چنان مطالعات گوناگوني، چنان تجربه ي چند زبانه يي، نقطه يي كانوني يافته است. موازنه ي رازآميز، چنان تعادلي كه ما- خوانندگان او- ديگر امكانش را در كتابها نمي پنداشتيم. زماني كه بورخس آگاهي ما را پالوده است، بارهاي بار مي بينيم كه، ضمن مطالعه ي كتابهاي ديگر و تماشاي فيلمها و نقاشي ها، مي گوييم: «عجب، بورخسه ها!» و هست. به پوشيده ترين كنج هاي تخيل كه مي رسيم، تازه در مي يابيم بورخس آن جا بوده است. هميشه چنين نيست كه شخصيت و وجود يك نويسنده به دنيايش روشني دهد؛ كلا، نويسندگان در نهايتشان به شكل كتابي جلوه گرند. اما، مثل هميشه، بورخس استثناء است. او ما را واداشته چيزهاي بسيار در كارش حس كنيم- و اينها چيزهاي راحتي نيست، چيزهاي آساني نيست؛ اما وجود و شخصيت او احساسي پديد مي آورد در سطحي يكسره ديگرگون؛ احساسي بسيار ساده از محبتي بزرگ و عميق.

چهار قطعه
 در مرگ
 كلنل فرانسيسكو بورخس

نوشته روي سنگ مزاري
براي كلنل فرانسيسكو بورخس، پدربزرگم

تپه های رام اروگوئه،
مردابهاي سوزان پاراگوئه
وچمنزارهاي سوزان مغلوب
جوري بي پايان بود
هم در نهاد تو.
به پيكاري در لاورده 1
برآن همه شيردلي
مرگ تاختها آورد.
اين زندگي اگر براي تو پولاد از آب درآمد
و دلت جماعتي خشمگين
كه در سينه ات ازدحام كرد،
باشد كه عدل خداوندي
بر تو سعادت آورد
و ناميرايي همه با تو باد.

          ■
به كلنل فرانسيسكو بورخس
     (1874-1833)
آنك براي زندگاني تو:
چيزي كشيده از جنگ به جنگ.

افتخار، ناگواري و تنهايي
و دلاوري كه پايان نمي گرفت.

مونته ويده ئو2 و آن جانيان مزدور اوريبه3،
ستيغهاي گوژپشت اوروگوئه،
مردابهاي تب زده ي پاراگوئه،
دو گلوله ي پاراگوئي،
دسته هاي سواره ي جوردن4  بر تپه هاي حومه به گشت،
دشتهاي كاتريل5 و مارتين فيه رو6.

در 26 نوامبر 1874،
تا تو را مرگ به چشم آرد،
تن به شالي سپيد پيچيدي
و بر اسبي نقره فام نشستي.

در 28 نوامبر 1874
آرميدي كه بميري
با دو گلوله در شكم.

        ■
كنايتي از مرگ كلنل فرانسيسكو بورخس
            (1874-1833)

او را بر اسب وا مي نهم آن شامگاه
كه در ميان دشت مي راند
تا به ديدار مرگ برخيزد،
و از تمامي ساعات سرنوشت وي
اين يكي- گرچه تلخ- زنده باد.
اسب سپيد و شالپوش سپيد
راهي عامدانه مي گيرند
در همان ناحيه ي هموار.
روبه رو، مرگ صبورانه كمين دارد
درون لوله هاي تفنگها.

كلنل بورخس
دشت را غمگنانه در مي نوردد.
آنچه به گوشش آمد- ترقاترق رمينگتون7 -
آنچه به چشمش آمد- چراگاهي بي پايان-
همه آنچه بود كه او در تمام طول عمر شنيد و ديد.
وطنش اين جا بود - هم در اين هنگامه.
او را بر اسب وامي نهم در آن جهان حماسي
و كمابيش به لمس شعر نمي آرم.

         ■

خونين JUNIN

من خودم هستم و اويم امروز،
مردي كه مرد، مردي خون و نام او
از آن من: غريب اين جا، اما مشهور
كه برابر نيزه هاي سرخپوست
پيروز
ايستاد.
باز مي گردم من به اين «خونين» كه هيچ گاه نديده ام،
به «خونين» تو، بابابزرگ- بورخسم!
اي سايه، اي سراپا خاك!
صداي مرا مي شنوي حالا،
يا در آن خواب مفرغي غافلي
از اين صدا؟
شايد ميان همين چشمهاي باطل
آن «خونين» قديم حماسي را در من
مي جويي -
رمه مي تازد

به لب افق، رده ي پرچينها،
گروهان سواره ي تو،
جايي كه تو يك درخت نشاندي.
پس همان گونه غمين مي نگارمت
و كمي خشن،
ولي هيچ گاه نخواهم دانست
تو كه بودي و چه.

          ■ 

  1. La Verde 
  2. Montevideo
  3. Orihe
  4. Jodaَn
  5. Cotriel
  6. Mortin Fierro
  7. Remington(مارك نوعي تفنگ)

از مجله تماشا - سال دوم- شماره 54

Sunday, October 2, 2011

از محمدحسین مدل




  یک

کی می‌شود افشا
غوغای آنچه منم
                                      در سینه وقت
ای‌کاش باورم
بر قله‌ای بلند
                                                  مدام
                                          می‌نشست
تا باورش شود
مدارای آنچه منم
افشا می‌شود یک روز.

دو

من محو تو می‌شوم
یا محو تو است
تمام من اینک.

سه

در هوا می‌پرم
یا هوا
می‌پرد در من
که این همه راه
شوق می‌شود تا تو.

چهار

متن
می‌گریزد از من
افشایش که می‌کنم هر بار
و صفحه‌ی سفید
که افشای متن می‌شود
روسیاه عالم است.


پنج

من نگاه کردن دیگر را
در نگاه کردن دیگر تو
یک لحظه که نگاه می‌کنم
معنی آه را
در کف دستانم می‌بینم
بس‌که گوارایی.


محمد حسین مدل
از مجله آدینه-اردیبهشت 1377