Tuesday, January 31, 2012

بر گذاره هاي نمگير مرگ رو به سمت آفتابي ياد


شعرهایی از فیروزه میزانی


اي نگار
به بازوان ستاره مي ماني
نه گشت مي زني
نه مي ايستي


 ■ شعر فيروزه ميزاني رو به سمت چشم اندازهاي ناب دارد. نخستين تجلي چنان موقعي، گرم و گيرا بودن بيان اوست كه با وجود دوري از عروض خود بر زبان كه رانده مي شود عزم چميدن مي كند. ميزاني مي داند چه مي نويسد و مي داند چه خواهد نوشت. و همين، خود گوياي پركفايت راه جوئی او در سرزمين هاي بكر شعر است.

                                                                                         منوچهر آتشي

1

از آشيانه ي سنگي ت
                  هي نگار
نيفتي به زهر رقص.
به پرنيان لحظه ي دل
که آن غبار
در تار پارساله
                آرام می چرد
                   رو به سمت آفتابی گیسوت
و داغ ساز
درد جوانتری دارد.

2

از آن یکی که به پندار گنج می پیچید
بر سقف آتش و
            در شام آخرین افتاد
تاجی کرامت آن پیر را جگن می شد
کاین خود میانه ی چاه می چرخید
                                   حلقه وار
که غریبان بادیه را
به تماشای آه برخواند
بی شاخ نوری خود
کان پلکان هستی از یاد رفته بود.

3

از یال چشم که می گذری
عشق دقیقه ایست
                که در بناگوش می تپد
و فرصت مرگ
بر گذاره ی لب
               کوتاه می شود
ای نگار
به بازوان ستاره می مانی
نه گشت می زنی
        نه می ایستی

4

دلی
به فرصت کشتگاه نیلوفر
                         بروید اگر
دهان می گشایم
به روزن برج
تا ببارد
از آن دست
که با دل سیر
            باید مرد

5

به پشت پلک
در بادهای چرخنده
سری به سوی گریه
دمی در مدار مرگ
آن دقیقه ی تاریک
                   پیچیده
در چشم خالیش انگار
دریای دوباره نیست

6

قراری نداشت
هزار ساله روزبان
                      مدام
شانه خواب بوسیدی
بشکند دلت
ماه دیشبه را
باد برده است

7

در هفت نای بریده
به تحریری کوتاه می خواند
اندوه از عقربش
        بر پشت مرگ افتاد
تا فراز خون شود
خواب نیلی دل

8

چنانم میان دو بغض
که اردیبهشت
         در پر مرغان
و از آن گذاره ی نمگیر
                     خیس می آیم
به گردن خاک است
دفن جوانه ها

9

از ذهن ماه
تا بازوان خمیده آب
زخمی ست،
که فصل گیاه می روید
نیمی به گنج
و نیمی به سرفه ی گرگ
که بوی راز دریده دارد
و از صداش
افعی آسیمه
       نور را می پیچد

ای صبح
که از کار مرگ
        دست می شویی
به پشت تنگرود
سینه های عریانی ست
که تا کمرگاش
گریه مشت می کوبد

10

با مهر می آیی و
در تیر مرگ می نشینی
به قصیل جوانه
که در حریم آبها
               جاری ست
و رگ
هزار پاره می کنی
           در شقیقه ی یاد
که سری به خارای سینه می برد

تا متروک شود
این پرسه های نگون بخت
فریفته می شوم
به خواب های آسیمه
از این قرار
که با مهر نیامدی
تا در تیر مرگ بنشینی

11

ای اسب
دلشوره می بری در رگ تاخت
بر این ستاره دشت
که اقبال سوار ندارد
و پیر می شود در یاد
که پای جهان در رکاب مرگ
                             مهتابی ست
و از گدار عشق که می گذرد
خاک مویه می کند به دلتنگی


از مجله تماشا
سال هشتم- شماره 378 - 2537 شاهنشاهی(1357 شمسی)

Wednesday, January 25, 2012

یادداشتی از ابراهیم گلستان


نهم اگست 1999
آقای دهباشی گرامی

آقای کامشاد دریک گفتگوی تلفنی به من خبر داده است که بخشنامه آقای سیروس‏ فرمانفرمائیان را دارید در مجله چاپ می‏‌کنید ومتن آن را آقای سیروس فرمانفرمائیان به شما رسانده است.
در این متن یکی‏ دو اشاره کم وبیش نادرست به گفته‌‏های من به ایشان هم آمده است که در همان یکی ‏دو ماه پیش که خودش نسخه‏‌ای از آن بخشنامه را برای من فرستاده بود هم با تلفن هم‏ با نامه نادرست بودن برداشت ایشان از حرفهایم را به ایشان گفتم و نوشتم.اگر این چیزی که برای‏ شما فرستاده‌‏اند آن اشاره‏‌ها به من را هنوز دارد و درست نکرده‏‌اند یا برنداشته‌‏اند خواهش می‏‌کنم‏ به صداقت به من بنویسید تا آن تذکر خصوصی به ایشان را برایتان بفرستم که یک جا و با هم‏ چاپ شود.
من دلواپسی سیروس برای نام پدرش را می‌‏فهمم اما عقیده دارم که تاریخ و درست‏‌نویسی‏ تاریخ یک جامعه مهمتر است از حفظ یک اعتبار که در ریشه و رشد آن شک بسیار می‏‌توان‏ داشت.
خواهش می‏‌کنم این را برای من فوری بفرمائید.
با سپاس از پیش
ا. گلستان



دوشنبه 28 جون 99
عزیزم سیروس، چیزی را که نوشته بودی و به چاپ رسانده بودی پست آورد. خواندم. من سر درنمی‏‌آورم که این غیظ و خشمی که از کنار مغلطه هم می‏‌گذرد برای چیست؟ و چرا در این وسط تو در میانه می‌‏تازانی. گفت هرکه بامش بیش برفش بیشتر. پدر تو که در زندگی آدم‏ توانائی بوده است ناچار فرزندان زیادی به دنیا داد که بر حسب حساب احتمالات تنوع روحیات‏ و رفتار آنها ناچار کم نیست. حالا تو می‏‌خواهی از حسن‏ها دفاع کنی و از عیب‏ها، اگر بوده‏‌اند، به‏ تکذیب کشانده شوی؟ اینها انعکاس برداشت‏های خود تو خواهند بود که ممکن است تأیید کننده واقعیات یا حرکت‏‌کننده بر خلاف جهت واقعیات از آب درآیند.من همان وقت هم که تلفن‏ کردی و چند بار هم کردی تا بالاخره حرف زدیم همین حرف را،شاید در جمله‏‌های دیگری به تو گفتم،و گفتم که واقعیت‏های مطبوع حاجت به تأیید ندارند و واقعیت‏های ناخوشایند با تکذیب‏های مؤکد به خوشایندی نمی‌‏رسند. بهرحال من فکر می‏‌کنم دو سه نکته را که به نظرم‏ می‌‏رسد برایت بنویسم. بنویسم چون شماره تلفن ترا ندارم، و شماره تلفن بیژن‏1 را هم که دارم‏ هربار به او زنگ می‏‌زنم خانه نیست و یک زن اسپانیائی صدای ضبط کرده‌‏اش را به ما تحویل‏ می‏‌دهد، که به این ترتیب نمی‌‏شود از او هم شماره ترا گرفت.
بهرحال. تو واقعا فکر می‏‌کنی سیروس غنی تمام این چند سال کاری را که کرد برای درافتادن‏ با تو کرد؟ جوری که از نوشته تو برمی‏‌آید، و با ذکر آشنایی قدیمی خودت با او شروع می‏‌شود، انگار قصد تو گفتن این نکته بوده است که سیروس علیرغم آشنائی دورودراز به تو ضربه زده‏ است. شاید قصدت این نبوده باشد اما خواننده از این قسمت از حرف تو این برداشت را می‏‌کند. این هم تعجب ندارد، همچنانکه تعجب ندارد که تو از نوشته او قصدی را گرفته‏‌ای که قصد او نبوده است. شاید هم بوده، من نمی‌‏دانم. ولی با تمام احتیاط کاری و دست به سیاه و سفید نزدن‏‌هائی که از سیروس دیده‏‌ایم و دیده‌‏ام بسیار بعید به نظر می‏‌رسد که یک مرتبه با ملعنت‏ استثنائی این‏جور به تو پریده باشد.
اما دفاع از دیگران. من چنین اتفاق افتاده است که کمی با تو، کمی با علی ِاز دست رفته، کمی‏ با خداداد، کمی با ابو البشر، کمی با مریم خانم، کمی یا در واقع یک بار دو روزه با اسکندر، کمی‏ هم از راه شنیدن صدا در رادیو با ستاره، که گمان نمی‏‌کنم شنیدن به دیدن رسیده بوده است، کمی‏ با کاوه وقتی که بازرگانی نیالا را می‏‌گرداند، کمی هم با منوچهر وقتی که می‏‌کوشید در هیأت‏ مدیره کنسرسیوم جا بگیرد، و داستان دیگری داشت، برخورد داشته‌‏ام. هرکدامتان، خیلی هم‏ طبیعی است، یک جور دیگری دارید. کسانی که مطلقاً رفتارشان وازننده باشد میانتان دیده‌‏ام‏ کسانی هم که مطلقاً حرمت جلب می‏‌کنند میانتان دیده‌‏ام. بنابراین، و باز طبیعی است، یک حکم‏ واحد یک شکل درباره«بچه‏‌های فرمانفرما»نمی‏‌شود و نباید کرد. حتی یک فرد آدم مثل یک‏ منشور جنبه‏‌های گوناگون دارد که تو آن را که روبرویت باشد می‏‌بینی و آن را که نباشد نمی‏‌توانی‏ و نباید از روی جنبه‏‌هائی که دیده‏‌ای بپنداری. فرمانفرما آدمی بوده است که در سر چهارراه تاریخ‏ در این مملکت حاضر بوده است و منشأ اثر بوده است و اثر کارهایش بر حسب دید و برداشت‏ دیگران است و دیگران یک جور نیستند تا یک جور قضاوت کنند. زیاد جوش نزن. سیروس‏ [غنی‏]، که من بکلی برای هیچ نوع دفاعی از او نیست که این را می‌‏نویسم، و کوچکترین اشاره‏‌ای‏ به این‏که بنویسم نه به او من کرده‌‏ام و نه او به من کرده است. مقداری اطلاعات از جائی که‏ می‏‌توانسته به آن دسترسی داشته باشد به دست آورده است. به هرقصدی هم که این اطلاعات را جمع کرده باشد برای کتابش، مسئله اصلی این است که این «اطلاعات» باحیثیت «رسمی» بهرحال‏ وجود ندارد.امسال نشد،سال‏های بعد.سال‏های پیش نشد، امسال. بهرحال این اطلاعات که‏ غلط یا درست بودنشان به مسئولیت کسانی است که در اول آنها را نوشته‏‌اند،وجود دارند و روزی روزگاری درمی‏‌آیند.تو حداکثر این واکنش را از نوشته‏‌ات به دست می‌آوری که بگویند پسرش ازش دفاع کرد،و بعد بر حسب نظر و برداشت خودشان بگویند مزخرف گفت یا درست گفت.آیا تا امروز از آدم‏هائی که دم دست و پیش چشم به بلوغ رسیده ما بوده‏‌اند خود ما با دیگران‏ نظر درست یا کاملی نشان داده‌‏ایم؟بگیر حسین فاطمی. بگیرمهدی بازرگان. بگیر، در جهت‏های‏ دیگر،دکتر فلاح. بگیر امیر عباس هویدا. بگیر عَلـَم.یک تصویر درست حتی با گذشت تاریخ هم‏ به دست نمی‌‏آید که به یک صورت نزد همه معروف باشد. در زبان شکسپیر ژندارک را«جنده» می‌‏بینی.تالستوی ناپلئون را تبسم خباثت می‌‏بینی. در زبان ستاندال ناپلئون تجسم دیگری پیدا می‏‌کند.خود تو خواهرت مریم خانم را قبول نداری، و من او را تا آنچه که در سال‏ها دیده بوده‌‏ام‏ برجسته می‌‏دانم.این خواهر تو.برادر تو آقای منوچهر فرمانفرمائیان را اگر هم نمی‌‏شناختم از کتابش یک آدم پرمدعا و وارونه کننده واقعیات می‌‏شد شناخت.
این کاغذ دارد بی‏‌جهت دراز می‌‏شود. بهرحال تا آنجا که به من اشاره کرده‌‏ای برداشت که نه، ولی ذهنیات من از فرمانفرما، بطور مشخص:آن لوحه که از زبان من آورده‏‌ای، آنچه که من گفتم‏ این بود که فرمانفرما والی مقتدری بوده است در فارس، و کنار سدّ رود خشک شیراز یک سنگ‏ بزرگ کار گذاشته بودند-و من نمی‌‏دانم چه کس کارش گذاشته بود-که به حکومت او در فارس و خدمتش اشاره می‏‌کرد. این سنگ تا سال‏هائی که زمین مجاور آن زمین فوتبال شهر ما بود، یعنی‏ دست‏کم تا سال 1315، هنوز بود.اما گمان می‏‌کنم که بعدها آن را کندند و برداشتند. شاید برای‏ حذف نام او، شاید برای خوش خدمتی به حکومت پهلوی، شاید برای اهمیت ندادن به این آثار. فراموش نکن که یک«شاهزاده»دیگر که حاکم فارس شد بازار کریمخانی را از وسط خراب کرد. فراموش نکن که طی پانصد سال حکومت پارت‏ها، و طی سیصد و پنجاه سال حکومت‏ ساسانی‏ها، و طی 1300 سال از زمان حمله اسلام تا روی کار آمدن پهلوی،تمام مردم این‏ سرزمین که می‏‌گوئیم «خانه اجدادی» ماست، و نیست، از وجود هخامنشی‏ها بی‏‌اطلاع بودند و هرگزبه فکر تعمیر پاسارگاد یا آنچه بهش «تخت‏‌جمشید» می‌‏گوئیم نیفتادند.قصه‏‌های مربوط به‏ فرمانفرما را من از پدر خودم شنیدم، از جمله اینکه در حضور او پدرم زد رفت بالای منبر در روز عاشورا و چنان با هیجان ضد او صحبت کرد که محافظین او با خنجر تجیر فاصله میان مردانه و زنانه عزادارها را پاره کردند و فرمانفرما را اینجور به در بردند و چون این در وقت مقدمات 1919 بود. پدرم هم فرار می‏‌کند چون سربازان دولتی می‏خواستند او را دستگیر کنند و قشون SPR برای‏ سرش قیمت معین کرده بود. وقتی هم که او را بعد گرفتند و بردند پیش والی، فرمانفرما، پدرت‏ بی‌‏تحکم و درشت‌خوئی، با آرامش حاصل از داشتن قدرت، خیلی هم پدرانه، به او گفته بود «تو مرا بی‏‌وطن و خائن وطن و وطن‏فروش می‌‏دانی و حال آنکه یک ربع مملکت مال من است. من از این‏همه ملک چشم‌‏پوشی می‏ کنم؟ من می‌‏خواهم ملک خودم را حفظ بکنم. تو چه چیز را می‏‌خواهی حفظ کنی؟» این یک confrontation کلاسیک است، و همه نزاع‏های عمیق اجتماعی رامی‌‏شود در این تبلور تماشا کرد.
بهرحال. این را هم اضافه کنم که وقتی سیروس کتابش را به من داد، و این بعد از نشر آن بود، من برای اول بار دیدم اسمی از من برده است، فوری هم بهش تلفن کردم که من کاری برای تو یا این کتاب نکرده بودم که از من یاد کرده‌‏ای. سیروس گفت تو خودت ملتفت نبودی و من بسیاری‏ بارها با تو گفتگو می‏‌کردم و از آن گفتگوها، که برای تو عادی و جاری بود، برای کتابم که‏ می‌‏نوشتم استفاده فکری کردم.
بنابراین هیچ‏جور ربطی هم به این کتاب ندارم همچنانکه هیچ‏جوری ربطی هم با این آقای‏ کاتوزیان که در نوشته‏‌ات مرا همپالکی او کرده‏‌ای ندارم.خداوند از سر تقصیرات سیروس‏ فرمانفرما بگذرد.
و بشود که بیشتر یکدیگر را ببینیم، و اگر در ایستگاه قطار در ژنو باز یکدیگر را دیدیم وعده‏ ندهی که در راه یکدیگر را خواهیم دید-و نبینیم.
این طرفها که آمدی سراغی بگیر از ما.
آنقدر این نامه دراز شد که ادامه و اطاله آن حتماً از ذوق و قبول من دور است.
با علاقه و محبت
ا.گلستان


1- بیژن بصیری، پسر خواهر گلستان که در اسپانیا نزدیک به خانه سیروس فرمانفرمائیان خانه دارد.



از مجله بخارا
 مرداد 1378 - شماره7


رجوع کنید به :
1-کتاب رجال ایران در دوره قاجار و مرز ناپیدای خدمت و خیانت-نوشته سیروس غنی،ترجمه حسن کامشاد-انتشارات نیلوفر
2-نقد و معرفی کتاب رجال ایران در دوره قاجار و مرز ناپیدای خدمت و خیانت- ناقد: سیروس فرمانفرمائیان- مجله بخارا، خرداد78، شماره6
3- شایعه و تاریخ - نویسنده: سیروس فرمانفرمائیان - مجله بخارا، بهمن 79، شماره16  

اطلاعات بیشتر راجع به خانواده فرمانفرمائیان:

Monday, January 16, 2012

کفن من، بادبان من

هفت شعر از قاسم هاشمی نژاد


شعرهای هاشمی نژاد، از نخستین سطرها، جای او را در میان شاعران خطه «شعر ناب» باز می نماید. شعرهائی که بیان و زبان در آنها، سرشار از تراوندگی و تازگی است، جز اینکه این خصلت، وجه مشترک همه ی شاعران این خطه است؛ وجه اشتراکی که هویت این گونه شعر را- هم تعیین می کند و هم در معرض تردید قرار می دهد- یک بار دیگر هم این حرف را زده ام: همه ی شاعران این راه، زبانی مشابه دارند، هر چند همه- شان در کار خود صمیمی باشند.
آنچه در شعرهای هاشمی نژاد( چنانکه در شعرهای کریم پور و علی پور و ...) جلب توجه می کنند پرش و پرواز ذهنی اوست در دستیابی به افق ها و نگاههای تازه. این توفیق، هر گاه با حلول شاعر در کلام خود همزمان و همگام شود و شعرش را در جای معین- در کنار شعرهای دیگر- نه آمیخته با آنها- قرار دهد، و هویتش را فریاد زند، کارساز افتاده است.

                                                                                                                   م.آ

باد از رو به رو


لختی که بر قفاش خمیده
پوست بیندازد
این باد از رو به رو
خیل گون
بوی شبانی دل  آرد
به منظر زخم
و به هر حیله که داند
امان بخواهد
تا روز سر آید آخر و بخوابد
این باد از رو به رو
برهم


دلی پر تابی دارم


دلی پر تابی دارم
ازین مناجات بلند
که مدفن بهاری من ست          ای عشق

قوت لبانم بود
لحن کلاله ی بازوش
مگر مذاق مرا شور بدارد حالا
ساتن علفی

دل دیگر بجویم
بن هر دریا

نشان من
         شاید این مرگ بهمنی      این چراغ
         شاید این صبحانه           این ناخن

جز نام تو
زمین را که تر خواهد کرد        ای عشق
باران من بودی
باران من باش

کفن من بادبان من


1
لنگرکشان
بر بی جاده ی مزین به خاکستر

بوسه بوسه طلبد
از خم نگین تو
دریانورد سودایی

( بوی سر شب می زاید     شاعر
اکلیل بازویش)

2
چون انار بسته
از راز خود
پری

نصیبم کاش
حبه ی آخرین باد
مگر بوسه بوسه چیند
بهشت از لبانم

3
تا
آن
روز
کفن من
بادبان من


پنهان از این مصلحت سفید


بگذار گیسوان مرجانی ات را بیاموزم
درین ساعت منقلب
که کار تنک ها به بغض می رسند
از حدیث شبنم

به بوی کدامین جزیره می وزد
خواب شب پره ها
که گلوبند تو
درنگ می کند در آب

پنهان ازین مصلحت سفید
کلام دیگری می زاید
پس هم آوا شوم
با کندرهای شوم

روی گلوگاه تو
رمزی خنیایی مهتاب جاده هاست

سالار سبزه ها
آزادم نهاده
که تکخال تازه بجویم
پای سوسن هر گزی

من همانم من
که امان بوسه ها
دهان من را باز می دارد
امشب


مطلع نمی پذیرد این چامه


مطلع نمی پذیرد این چامه ی
منتشر در عقیق

از رشک دل
ای سبو  ای سبو

بر کوکب و سمندر
گذشتن
با یاد او پیوستن
با او

مرام ممدوحان بنازم

عشق نازنین ما را
به یک کرشمه برکشید و
به خاک افکند
طومار ما خالی

از بوسه و عصیر
ای سبو  ای سبو


چه کاهلانه می چمد


چه کاهلانه می چمد
این کوکب نمناک
غره به شیهه و شبنم جادوش

کجاست آن شعله ی یگانه
که عتیق موجها را
دام محال می کرد

این ست ناقه ی جنون من
این ست کوکبه ی شن

چه بی خیال می گذری بر من
این برهنه وار لمیده
در سایه ی مادیانش
بر شن

- ورا سرو بخوان
سرو


مثل بهار کوچکی


مثل بهار کوچکی
که به خلخال می نشیند
بال زنان
از تب یشم

تا چنبر عشق بسته می ماند
مرا به لالا می داری
بر شانه ی علف
و روی تو
با دریچه ی شهریوری من
و این اقلیم طلا
وزان بر نسیمی دوجانبه

گفتی به پشت درآیی
اگر
همه ی چشم تو
همه ی آسمان
اما نمی دانی
غنیمت من
زیور پروانه یی
که ندارد
تاب
آه



از مجله تماشا
سال هشتم- شماره357