Thursday, July 14, 2022

بر سنگ‌فرش شعری از صهبا مقداری

 

 


 

 

بر سنگ‌فرش

۱

مهتاب، بیفروخت

فانوس و بیاویخت

اندر سر هر کوی و خیابان

...

افتاد یکی سایه به‌دیوار

شد هیکل مردی ز پس‌کوچه نمایان

مرد آمد و آهسته فرو کوفت دری را

یک‌بار نه، شش‌بار

...

در باز شد و مرد درون رفت

افتاد یکی شعله ز مهتاب به‌دالان

پرسید یکی:

«ها، خبری هست؟»

«آری، خطری هست!»

مشروطه بود در خطر امشب

باید که شود انجمن ما خبر امشب

با اسلحه، آماده شود منتظر امشب.»

...

در بسته شد و مرد برون رفت

...

در کوچه دیگر

افتاد دمی سایه آن مرد به‌دیوار

باز، آمد و آهسته فروکوفت دری را

یک‌بار نه، شش‌بار

...

۲

در کنج یکی کوچه، در آغوش سیاهی

در زمزمه؛ مردان سپاهی

ناگاه ز جا جست یکی، گفت: «خبردار!

افتاد یکی سایه به‌دیوار»

...

شد هیکل مردی ز پس‌کوچه نمودار،

مردان سپاهی همه از جای بجستند

یک‌باره بگفتند:

«مشروطه‌چی است این!»

کردند همه آتش و «مشروطه‌چی» افتاد

سوراخ شد از تیر

خون شد ز سراپاش سرازیر

آهسته به‌خود گفت: «چه شادم! همگی را

کردم خبر آخر

افسوس که می‌میرم ازین تیر!

مشروطه من! خون مرا هدیه تو بپذیر»

...

مشروطه‌طلب مُرد

مشروطه ولی تازه‌ نفس گشت و به‌جا ماند.

 

 

صهبا مقداری (بهرام صادقی)

از کتاب "بازمانده‌های غریبی آشنا" تدوین: محمدرضا اصلانی (همدان)