Saturday, November 28, 2015

نامه‌ی بهمن محصص به سهراب سپهری





  تهران، ۴ سپتامبر ۱۹۵۸



جناب جرقاب!

چهار روز است که به این خراب‌شده آمدیم. نه آدرس تو را می‌دانم، نه خبری از تو دارم.

دو شب پیش در کافه نادری سراغ تو را گرفتم، گفتند: اغلب تیمور و بعضی اوقات تو سری به آن محفل فضل می‌زنید. روی این اصل، دیشب رنج را بر خود هموار نمودم (برای دیدن روی کج و معوج‌ات) و در کافه نادری یک ساعتی ماندم ولی خبری نشد. به‌هرحال، این نامه را با پست شهری برای برادرت می‌فرستم، به‌محض وصول آن سری به ما بزن که مردیم از تنهایی و بی‌کاری.



قربان تو

بهمن محصص


از کتاب جای پای دوست (نامه‌های دوستان سهراب سپهری)/ نشر ذهن‌آویز


Friday, November 27, 2015

نامه‌ی بهمن محصص به سهراب سپهری








از رم، ۱۹۵۸/۴/۲۰


سهراب عزیز،

 نامه‌ات رسید و بهتر گفته‌ باشم مدتی است که رسیده است. تازه خانه‌ام را عوض کرده بودم. در حدود دو ماه پیش (که نامه به آن آدرس بود) نامه‌ات را دریافت کردم. خوشحال شدم، خوشحالی غمناکی که از زنده شدن خاطرات به‌آدم دست می‌دهد. گمان می‌کنم که نامه‌ات پر از گله بود. البته نگهش داشتم. گله‌ای که هرکس که بریده شود یا در حال بریده شدن‌ست می‌کند. با کم و زیاد تغییر. اما یک مسئله است. گمان می‌کنم که از نظر دیگران، و حتا از نظر خودم، کسی که راهی برای خودش انتخاب کرد، بد یا خوب، حتا حق گِله جلو آیینه را نیز ندارد. کسی را مجبور نکردند که بیاید. خانه‌ات را رها کن، خانواده‌ات را رها کن. علائق‌ات را ببر. اگر چنین کاری صورت گرفت، اجبار و احتیاج درونی بود. این اجبار متعلق به خود آن شخص بود. خودش انتخاب کرد. در میان مسائل چیزی که وجود دارد، یک آزادی انتخاب نیز هست. پس دیگر گله برای چه؟ برای خانواده؟ برای پدر؟ برای مادر؟ آیا خاطرات واقعیت‌ها، قشنگ‌تر، لذت‌بخش‌تر و رنج‌آورتر نیستند؟ اگر ما از خانواده جدا نشویم، اگر ما علایق را از لحاظ مادی و ظاهری نبریم، طبیعت این جدایی را پیش می‌آورد و زمان روی هر چیز پرده می‌کشد. پس در مقابل امری که دیر یا زود باید انجام بگیرد، گله برای چه؟ خواه‌ناخواه به‌دنیا آمده‌ایم، البته مسلم است که نه دست تو بود نه دست من و نه دست امثال تو و من وگرنه گمان می‌کنم که شکلی دیگر داشت آن‌چه اکنون وجود دارد. شاید هم آب از آب تکان نمی‌خورد. به‌هر حال، مسلم این است که باید این زمان را پُر کرد، زمان میان دو خواب را، زمان میان تولد و مرگ را.
این را من وظیفه‌ی آدمی می‌دانم. ممکن است در این جریان به بی‌حاصلی بربخوریم و بپرسیم برای چه؟ اگر این وظیفه، پر کردن زمان بی‌حاصل است، پس در همان لحظه باید خودکشی کرد، ولی ما خودکشی نمی‌کنیم وگرنه الله اعلم بحقایق الامور.

سهراب عزیز، مسائل خیلی زیادند و حرف نزدن درباره‌شان بهتر. هرکس دیدی خاص دارد و بر آنان که کورند حرجی نیست. توصیه‌ی دوستانه‌ی من به تو این است که مقاومت کنی، تا آن‌جا که می‌توانی و آدم می‌تواند. در ماه مارس و آوریل، برای مدت پانزده روز نمایش از کارهایم ترتیب دادم. هیچ کاری نفروختم. کلکسیونیست‌ها گفتند که خارجی است و معلوم نیست که کارش را در رم دنبال خواهد کرد یا نه. هر جا باشیم باید چوب آن خراب‌شده را بخوریم! وضعیت دنیا نیز خنده‌آور است! از نظر انتقاد و روزنامه، موفقیت من جالب‌توجه بود؛ خیلی چیز نوشتند، رادیو نیز صحبت کرد. از نظر خودم به‌هیچ نمی‌ارزد، ولی از نظر موقعیت اجتماعی قابل ملاحظه است.
از پاریس معلوم است که چندان دل خوشی نداری. تعجب می‌کنم که آیا این شهر بزرگ هیچ‌چیز ندارد که تو را نگهدارد؟ نمی‌دانم در خیال خودت - در موقع حرکت - چه ساخته بودی که در پاریس پیدا نکردی؟ خیال نکن. بچه‌هایی که این‌جا هستند، راه می‌روند و به رم و ایتالیا و ایتالیایی فحش می‌دهند. هیچ‌کس نیست از این‌ها بپرسد: بابا خوش‌تان نمی‌آید، کسی شما را زنجیر نکرده است.
هرجای دنیا گوشه‌ای پیدا می‌شود که شخص را جلب کند. مهم این است که باید زندگی کرد، در لحظات زندگی کرد، این اصل مطلب است.
فردا جشن دو هزار و هفتصد و نمی‌دانم چندمین سال رم است، هر دقیقه که می‌گذرد گرد وغبار سنت‌ها زیادتر می‌شود. ولی خیال نکن در این‌جا خر داغ می‌کنند، اما هرچه باشد، من این‌جا را با تمام سختی و ناراحتی‌هایش بر آن خراب‌شده ترجیح می‌دهم…
سهراب عزیزم، امیدوارم که با هم رابطه‌ی نامه‌ای مرتبی داشته باشیم. من اطمینان می‌دهم که دیگر این‌قدر جواب نامه‌ات را به تأخیر نخواهم انداخت. این دفعه به‌علت گرفتاری‌ها بود. از احوال خودت برایم بنویس. امیدوارم که آرامش و سلامت داشته باشی و در کارهایت موفق باشی.


بهمن محصص
۵۸/۴/۲۰

از کتاب جای پای دوست (نامه‌های دوستان سهراب سپهری)/ نشر ذهن‌آویز


Sunday, November 22, 2015

نامه‌ی بهمن محصص به سهراب سپهری



رم، ۲۹ اکتبر  ۱۹۵۷


جناب سپهری،


قربان تو،… شنیدم که تو هم دررفتی… خیلی خوشحال شدم و صادقانه آرزو دارم که برنگردی. طوری پیش نیاید که مجبور به بازگشت شوی. امیدوارم که خوش و خرم باشی. همین‌طور جناب عصار که یک روز جمعه به اتفاق‌ش و کاظمی به فیلم «جادوگر شهر زمرد» که در سینمای تاج نمایش می‌دادند رفتم و تنها خاطره‌ای است که از ایشان دارم.
چه بنویسم؟ مسائل زیادند ولی فکر می‌کردم از کجا شروع کنم، برای تو که از آن خراب‌شده دررفتی چه چیزی خوشایندی زیادتری خواهد داشت؟
امروز سفارت ما را خواست و وقتی به آن‌جا رفتم دیدم اولین موضوع برای نامه‌ی تو پیدا شده. خبر مهم این‌که Biennale تهران تشکیل می‌گردد. من که از این خبر شاخ درآوردم. نمی‌دانم حالت تو از شنیدن آن چه خواهد بود و حتماً برای تو نیز «آیین‌نامه»(!) خواهند فرستاد. مسخره است. کشوری که حتا یک طبقه‌ی بورژوایی روشنفکر ندارد Biennale  تشکیل می‌دهد. کشوری که با طبقه‌ی هنرمندش مانند طبقه‌ی «نجس‌ها» که در هندوستان وجود داشته رفتار می‌کنند حالا می‌خواهد: «… راه توسعه و پیشرفت هنر ملی (!) نقاشی، مجسمه‌سازی و طراحی را هموارتر…» کند. به‌هرحال، سهراب خان، بدان و آگاه باش که برای «نجس‌ها» فکر کرده‌اند. برای آن‌ها «به‌سعی هنرهای زیبای کشور، هر دو سال یک بار مقارن تشکیل Biennale جهانی (ونیز) یک نمایشگاه ملی در تهران تشکیل می‌دهند.» و «ماده‌ی۴ - Biennale تهران به نقاشان، مجسمه‌سازان و طراحان مدرنیست اختصاص دارد.» توجه فرمودید جناب سپهری که دنیا روی آبادانی دارد. چون مطمئن‌م که «آیین‌نامه» به‌تو و سایر جنابان آقایان خواهد رسید، به‌این‌جهت لازم نمی‌بینم که تزیین روی جلد «آیین‌نامه» را که محصولی از محصولات «گالری استتیک» است بریده و برایت بفرستم، فقط باید عرض کنم که دست‌کمی از طرح «ماه‌پیشونی» تو که در روی جلد «تآتر «زیارت شد، ندارد. گمان می‌کنم که خودت از آن کاری که کردی راضی نباشی.
به هر حال، نمایشگاهی که با آن طرح روی جلد شروع شود خدا می‌داند چه‌گونه ختم خواهد شد و احتیاج به خدا ندارد؛ چون بنده و جنابعالی خوب واردیم.
کسانی از هنر مدرن دم می‌زنند که تاکنون نه از «مدرن» و نه از قدیم چیزی نفهمیده و انتظار نمی‌رود که بفهمند. گمان می‌کنم که برای ما «نجس‌ها» همین طرف‌ها بهتر باشد.


بهمن محصص


از کتاب جای پای دوست (نامه‌های دوستان سهراب سپهری)/ نشر ذهن‌آویز

Saturday, November 7, 2015

شهر دشوار حنجره‌ها




مقدمه‌ی مجموعه‌ی شهر دشوار حنجره‌ها
از اسماعیل نوری علاء

---------------

قصد از نوشتن این سطور بررسی انتقادی کتاب حاضر نیست، بلکه کوششی را برای آشنائی بیشتر با آن در بردارد.

شهرام شاهرختاش از شاعران موج نوست، و از آنجا که در این نهضت به رگه‌های گمراه و فریبنده نگرویده، در شاخه‌ی  موج نوی اصیل جای دارد؛ و چون به وزن شعر بی‌اعتناست، او را می‌توان شاعر موج نوی اصیل نثرگرا خواند.

او نخستین کتاب خود خواب‌های فلزی را در آذر ۱۳۴۶ منتشر کرد. اما اشعار او پیش از این تاریخ، و برای اولین بار در سال ۱۳۴۵  در جزوه‌ی شعر بچاپ رسیده بود. با این حساب دو سال و خرده‌ایست که اسم او در مطبوعات مطرح شده و آثار او بچاپ رسیده است.

در این مدت شهرام شاهرختاش از توفیق بالنسبه‌ای برخوردار بوده است، و اکنون کتاب دوم او نشان میدهد که شاهرختاش در فاصله‌ی بین دو کتابش، توانسته است، با قرار گرفتن در محیطی که می‌تواند میدان تبادل و تعالی افکار باشد، نکات جالبی را در شعر و شاعری بیاموزد.

درباره‌ی نخستین کتاب او تنها چند معرفی و خبر و یک گفتگو (بین محمدرضا اصلانی و حسن حسام) در بازار ادبی بچاپ رسید. او خود مقاله‌ای بنام «یادداشت‌هائی درباره‌ی شعر موج نو» را همراه با گفتگوئی که با یکدیگر داشتیم در همان بازار ادبی بچاپ رسانده است.

«شهر دشوار حنجره‌ها» نام درستی بر این کتاب است، چرا که بسیاری از خصوصیات آن را فاش می‌کند. کتابی‌ست که نشان می‌دهد شاهرختاش در سفر خویش از «خوابهای فلزی» تا به «شهر دشوار حنجره‌ها» حرکت جالب توجهی داشته است.

نخستین کتاب او به‌راستی نمایشگر «خواب» سخت سنگینی‌ست که کاویدنش مشکل می‌نماید. دیوارهائی«فلزی» بر گرد این خوابها سر به فلک کشیده و مانع از ایجاد ارتباطی درست با شعر او میشوند.

اگر این کتاب را خوانده باشی می دانی که چه میگویم. گاه شده است سوار بر ترنی از درون تونل گذشته باشی؟ آنجا که همه تاریکی است و چشم هیچ نمی‌بیند اما همه چیز، گوئی در خواب، در حرکت است. دیوارهای تنگ و سقف پائین آمده را حس می کنی، فرار چیزی فلزی را از زیر پا می‌فهمی، و اصوات و هیاهو و های و هو را. اگر از پیش ندانی که کجا هستی، در این لحظه هیچگونه تعبیری از آنچه که به حس تو در می‌آید نخواهی داشت.

«خواب‌های فلزی» چنین صفتی داشت. در آن با حجم سیاه و درهمی از افکار و کلمات روبرو میشوی که در پایان، چیزی جز خاطره‌ای گیج‌کننده و گاه زننده در ذهن بجا نمی‌گذارد. گوئی براستی در خوابی فلزی اسیر شده باشی. خوابی که بجای ارائه‌ی منظره یا شکل یا شیئی یا آدم، تنها در هم‌پیچیدگی خمیر فلزات را در کوره‌ی تاب داده‌ی سوزان بیاد می‌آورد.

این همه طبیعتاً نه از سر تعمد، که حاصل بی‌اختیاری شاعر بود. او که هنوز بر فکر خویش، بر زبان و کلمات خویش و بر ساختمان و شکل شعرش تسلط کافی نداشت، از اداره‌ی این عناصر عاجز می‌ماند و سیلان پر قدرت اندیشه، که از پیش بعلت تنبلی و نبودن فرصت و امکان، از تعلیل‌های درست و تجزیه و تحلیل‌های پر بارور نشده بود، بر صفحه‌ی سفید کاغذ جاری میشد. (۱)

اما اگر حوصله کنی، «خواب‌های فلزی» خبر زاده شدن شاعری پوینده را به‌تو خواهد داد، چرا که «خواب‌های فلزی/ با دستنبدهای متهم آغاز میشوند» و شاعری به زبان می‌آید تا چنین صریح بگوید:

 

«آنکه

   سهم خود را برد

          ایمانش بازاری بود

و ندانست

که پلها هم حقی دارند.»

 

بدینسان «خواب‌های فلزی» حکایت‌گر سرگذشت «پلی»ست که «دانه‌های زنجیر دستبند متهمان» آنرا میسازند. شهرام شاهرختاش، همراه و همپای نسل خویش، حضور این پل را در زمانه‌ی خود و در درون خویش حس می‌کند.

او گاه چنان ناامید میشود که می‌سراید:

«خورشیدی

از کوه‌های بنفش مشرق

طلوع نمی‌کند.»

و گاه هشدار می‌دهد که:

«باید ساکت بود!

     باید

     ساکت بود!

شاید بوی پیراهنی در راهست.

و در سکوت پیغامی‌ست

که در هیاهو نیست.»

 

باین اعتبار شاهرختاش با نخستین اشعار خود، نام خویش را بعنوان یک شاعر متعهد به شما می‌شناساند. او بی‌طرف نیست و نمی‌خواهد که بی‌طرف شود. اما از زبان شاعران پیش از خود نیز به‌تنگ آمده است- از آنان که در رفتن «خورشید» عزا گرفته‌اند. او، اکنون، اگر از خورشید حرف می‌زند، میگوید که خورشید او از کوه‌های «بنفش» مشرق طلوع نمی‌کند، و بدین‌ترتیب تمثیل‌های خود را بر زمینه‌ای واقع‌گرایانه می‌گستراند.

زبان شعری شاهرختاش، همچون زبان شاعران دیگر موج نوی شعر امروز، تصویری‌ست. به هنگام اندیشه، هر جزء از تخیلش می‌تواند بوجود آورنده‌ی تصویری باشد. بعبارت دیگر کلام در شعر او متوسع میشود و با حرکت بسوی عینیت و جزئی‌گرائی، بارهای ذهنی و عاطفی و کلی خود را در تشعشعی درخشان عرضه می‌دارد:

 

«ما از صحراها آمدیم

تا افسانه‌ی زرد دشت‌ها را

در چشم‌های پنجره

              تصویر کنیم.»

 

شاهرختاش از میدان وسیع تاثیرها می‌گذرد – که به‌موارد مختلف آن در اینجا کاری نداریم. هر که پیش از او به‌سخن درآمده، کم‌وبیش پژواک صدای خویش را در شعر او می‌یابد(۲) . اما او در این میدان فقط رهگذری‌ست که ذهن تاثیرپذیر خویش را به راه‌های ناشناس خواهد کشاند. از هم اکنون این استقلال در سخن او دیدنی‌ست: کتاب دومش پیش روی ماست.

به تمثیل ترنی برگردیم که از تونلی تاریک میگذرد.

همیشه زمانی برای بیرون آمدن و به دشت و دمن زدن وجود دارد. اما پیش از این پیوستن به روشنائی، تو که در کوچه‌ی تنهائی خود نشسته‌ای، ابتدا باز شدن هوا را می‌بینی، دیوارها و سقف را در نوری کمرنگ مشاهده می‌کنی، و حس می‌کنی که دور از تو، اما پیوسته با تو، کوپه‌های جلوتر به دشت پیوسته‌اند.

شاهرختاش در کتاب دوم خود در چنین موقعیتی‌ست و چه کسی می‌داند که او تا به کی در این فرصت باقی خواهد ماند؟

در کتاب دوم شاهرختاش می‌توان گشایشی یافت. اسیر ذهن و کلمات میکوشد تا بر هر دو مسلط شود و آنها را به اداره‌ی خود در آورد. زبان، بی‌آنکه ارزش و خصوصیات خویش را کنار بگذارد، راحت‌تر و حتی صریح‌تر شده است و دیگر از آشفتگی سابق چندان خبری نیست. او دیوارهای محاط بر«خواب‌های فلزی» خویش را می‌شناسد، حضور خود را در «شهر دشوار حنجره‌ها» کشف می‌کند و با این کلمات، دیگر بار، به سخن درمیاید که:


«از فریاد

          تا

           فریاد

بر قامت حنجره تیغی‌ست.»

 

شاهرختاش- که بیشتر از پیش چشم گشوده است- در کتاب دوم خود حکایت شهر دشواری را می‌نویسد که بر قامت حنجره تیغی نهاده است.

شاعر جوان در این محیط به تلواسه دچار می‌آید وعکس‌العملش صریح‌تر و روشن‌تر می‌گردد. هنوز نمی‌توانی از او بخواهی تا سخن را بر مدار منطق، تجزیه وتحلیل، ودیدی انتقادی و تاریخی بگرداند. برای تو اکنون همین بس است که بدانی او بر موقعیت خویش «شاعر» است.

چنین «شعوری» می‌تواند برای شاعر جوان سازنده‌ی زبان و بیان خاصی باشد و بفرهنگ کلمات او معنائی یکدست و مکرر دهد که خود نویدگوی آینده‌ای به استقلال گراینده است.

«تلواسه»ی او حاصل کدام فکر است؟

نخست-بطور طبیعی- آرزوئی در کار است:

 

«تو کی خواهی آمد؟

   تو

    ای پرنده

        پرنده‌ی خواب شده

             پشت حصارهای عمود

                 حصارهای عمود آهنی.»

 

اما تنها چشم گشودن، شاعر شدن، و آرزو کردن کافی نیست، که او در این چشم گشودن «باید» ببیند و بیشتر ببیند، تا شاید به تنگ آید:

 

می‌نشینم و

     پنجره‌های خیره‌ای را می‌شمرم

که در مه غلیظ خون فرو رفته‌اند.

چشم‌ها

         چشم‌ها

چشم‌ها را در کامیون بار می‌کنند.

 

کتاب «شهر دشوار حنجره‌ها» شرح دیدارهای شاعر جوان است. او در میان آدمیانی که بر قامت حنجره تیغی دارند زندگی را، محیط را و اجتماع را مشاهده می‌کند و مشاهدات خویش را بصورت تصاویری وحشتناک، که در آن چیزی غیرانسانی در همه چیز نفوذ کرده است، ارائه می‌دهد.

در شهر او «باران صمیمی نیست»، «ستاره/ رنجورتر از آن است/که پاسدار سوتهای دلتنگ باشد.»، «پرنده‌های لال/خورشید را بدرقه می‌کنند»، «فصل‌ها پرخاشگرند»، «آسمان/تاج دودمانش را گم کرده است». «درخت دیگر درخت نیست/ و فصل از فصل بودنش شرم دارد.»

و او که فرزند «سالهای نشسته‌ی تاریخ» است و می‌داند که «بهار/در دشنه‌ی جلادان/شکوفه را به قربانگاه می‌برد»، در این فضای برتر از واقع بخویش آمده است.

البته شاهرختاش باید بر ذهن خویش بیشتر از پیش مسلط شود، اندیشه‌هایش را به راه است-  که این کتاب مبداء خجسته آن است- رهنمون گردد، بر کلام تسلط یابد، ساختمان درست‌تری به اشعارش بدهد، در مورد تصاویرش بی‌رحمی بیشتری نشان دهد، از دور ریختن و دوباره آغازیدن نترسد، پالایش کار خویش را برنامه کار قرار دهد و بکوشد که آگاهی خویش را به ژست شبه‌روشنفکرانه گرفتن در مقابل مسایل جاری محدود نساخته و آنرا در همه‌ی آفاق گسترده‌ی زندگی، به خویشتن خویش، و به شعرش تعمیم دهد.

او باید سعی کند که ریشه در خاک شعر و فرهنگ ملت خویش داشته باشد.

شاهرختاش را در دومین کتاب شعرش شاعر جوان پوینده‌ای می‌یابی که در سالهای عقیم فکر و اندیشه، در سالهای ماندگی و پوسیدگی، از درون یخ‌های قطبی جوانه کرده است و بجستجوی آفتاب، در سرما و تاریکی قطبی، به‌هر گوشه سر می‌کشد.

از اینکه راه‌های خطا نیز در مقابل او هست چه باک؟

شعر، این جوهر والای زندگی انسان، تنها به‌اعتبار همین آزمون و خطاهاست که متکامل میشود و به بلوغ می‌رسد. تنها کافی ست که-همچون مورد شاهرختاش-آن مایه‌ی نخستین را محرکی ناشناخته، اما قاهر، همنشین شود (چیزی فراتر از تفنن و ماجراجوئی-که نفس جوانی‌ست-) تا شاعر جوان، بی‌هراس از فراموش شدن یا شکست خوردن و تنها بجستجوی آن حقیقت بالنده که ریشه در جان او و ملت او دارد، بحرکت آید و شهر دشوار شعر را درنوردد و به رستگاری نایل آید.

نیما یوشیج چه خوب گفته است که:

«برای خوب به‌هدف رفتن در زندگی باید توفیقی را در نظر گرفت، و حقیقتاً توفیقی‌ست که (کار) شما برای گسستن زنجیرهای زنگ‌زده و طولانی‌ای باشد که مثل خیلی‌ها فکر می‌کنند بدست و پای زندگی شما و ابناء جنس شما چسبیده است...

من گوینده‌ای را که اینطور باشد با رستگاری او می‌سنجم از این پرتگاه، از این پرتگاه که مثل جهنم دانته گناهکاران در آن دست و پا می‌زنند...»

 

                                                                                    اسماعیل نوری‌علاء

 

 

۱-  توجه کنیم که این نکات از ارزش«خواب‌های فلزی» نمی‌کاهد و همچنان جوهر زنده‌ای را که در عمق آن موج می‌زند میشود دید، نکته این است که وصول به‌آنچه شاهرختاش در اینجا کم دارد بمعنی رسیدن به کمال شاعریست و روشن است که نه تنها در نخستین کتاب شاهرختاش نمی‌توان چنین کمالی را مشاهده کرد، بلکه بسیاری از بزرگان معاصر شعر امروز نیز هنوز به این مدارج از کمال شعری نرسیده‌اند. 

۲- در اینجا سخن از «تقلید»-آنچنانکه مثلا حسن حسام مطرح کرده است- نیست، بلکه صحبت از ذهنی باز است که جریانات هنری روز را بخوبی جذب می‌کند و می‌خواهد تا با درهم جوشاندن آنها و امتزاجشان با هر آنچه شخصی و فرد است به استقلال راه یابد.این خود ودیعه‌ایست خداداد که شاعر در مسیر همه‌ی جریانها قرار بگیرد و از سر آنان چون باد بگذرد. 

 روشن است که از گرفتاری تا رهائی و استقلال راهی هست که باید طی شود.

 

شهر دشوار حنجره‌ها دریافت کتاب  

شهرام شاهرختاش

 بازنشر  اول      ۱۳۹۴/۰۹/۱۶      

بازنشر دوم       ۱۴۰۱/۱۱/۱۷