Tuesday, June 26, 2012

شعرهائی از سیروس رادمنش


Tchaikovsky

اولی به مفاجات
با پنج فرزند
دومی به مفاجات
با چار تکبیرِ یکسره
سومی شاید
«مودست»
یا جرعه‌ای وبا
در پیاله‌ی
.«پاته‌تیک»            
      ...                           


Mozart-Requiem

می‌دانستی برای خود می‌سازی
نه سفارش
و این
کمی ترسناک بود
که آدمی
خود را وجه‌المعامله می‌کند
                                 ...                                   

Berlioz-Requiem

!همه‌ی پول ِتو را ندادند
چه اهمیت دارد
فرض کن
 .برای «پاگانینی» ساختی‌اش
                  ...                                   

 Chopin

اگر شاعر ِ چکش‌هاست
ساند» ملبس»
در الحان ِ منجمد
شرب ِ فشرده‌ی کلام در کاسه می‌کند
این همه با او
اما آخرین لغت را "واگنر" گفت 
                          ...                                          

Schumann

"برامس" تنها نیست
تنها
کمی حسود است و
مالک ِ نغمات ِ توست
"کلارا" :
                 - این ترکه‌ی تَـرِ استاد.               
                     ...                                            
  
                                            Brahms

"دسته گل تو بر گور "لیست 
پژمرده شد
یا "واگنر"؟
" وقتی "کوزیما -
مادر ِ سه فرزند
:نپذیرفتش
           فقط-               
.اعلام ِ رسید کنید               
 نغمات
بر گور ِ استاد
از عطرهای سیاه
پریده‌تر بود آیا؟

                                     
 از مجله دنیای سخن- شماره ۸۳
 دی و بهمن  ۱۳۷۸   

Tuesday, June 19, 2012

شعری از شهرام شاهرخ‌تاش



مثل درختی بی‌نام


تابستان بی‌پژواک
در پیچ جاده‌های سال گم می‌شود
با وزش برهنه‌ی برگها و
        هوا و                              
 .صداها                                      



سفینه‌ی خزان
                  بر التهاب شلوغ زمین                
            می‌نشیند                                         
با روح جاری در عصیان نهفته‌ی راه‌های جهان
و تبار آشفته
در رگ‌ها و
     دره‌ها و              
                                  بزرگ راه‌ها                                  
 .می‌غلتد


زمان آتشی است
در گردبادهای دورِ دهلیزهای پیر قلعه‌ها
.و تالارهای مه گرفته‌ی برج‌های امروزی


تابستان
در پرتاب خروشان یاد سوخت
و با غرش رگبارها و
                   باد                           
شعله‌های پیچیده‌ی ذهن
جهان را 
  مثل درختی بی‌نام            
  .می‌بلعد                                


در غبار زهر فصل‌های خاک
در این گذرگاه‌های تند فضایی
 سخنی
                                                از ما        
برای همیشه
 !بگو   



شهرام شاهرخ‌تاش

از مجله چیستا
آبان و آذر ۱۳۷۸- شماره ۱۶۲ و ۱۶۳

Friday, June 15, 2012

و از فرشتگان دختران اختیار کرد


                                           
داستان کوتاه
از علی‌مراد فدایی نیا     
                                                                 

 ۱
- زاغی! خب واسه چی نمیای؟
- ببین زاغی، تو با اون چشا می‌خوای چکار کنی؟
- زاغی، زاغی، چقدر دلم می‌خواد بگم زاغی.

۲
- تو یه غریبه‌ی ساده هسی که این کنار می‌شینی و دلت واسه من تنگ میشه، تو یه غریبه‌ی ساده هسی.
- تو چرا اینطوری زاغی؟
- غیر از این که نیستم. خب راحت میگم من کار می کنم دیگه.
- تو دروغ میگی.
- بیخود نخوا دلداریم بـِدی.
- نه زاغی، من مگه می‌تونم به کسی دلداری بدم. نگام کن زاغی.
زاغی نگاه می‌کرد. من بالای سرش می‌دیدم که می‌آمدند زاغی را می‌گرفتند، به آسمان می‌بردند. از دور، سبزها نگاه می‌شد، می‌آمد، همین کنار که من از پنجره‌ام آسمان را نگاه می‌کردم. چیزها، چیزهای دروغوار تغییر می‌کرد. می‌شد رسوایی، برای آن همه نادیده‌هامان.

۳
- زاغی من اینو که بهت میگم کار دارم واقعاً.
- من بهشون گفتم، به همه‌شون گفتم، برای گول زدن من، فکر نمی‌خواد اصلاً هر وقت بخواین می‌تونین اینکارو بکنین.
- زاغی من فقط میگم متأسفم.
- تأسف واسه چی. خب من اینطورم دیگه. هر کسی بخواد می‌تونه، اصلاً گرون نیس، یه قهوه حتی.
- زاغی آخه واسه چی.
- واسه چی نداره، تو مث تاجرا حرف می‌زنی
بعد که می‌گفت، من آن ملکه‌ها را می‌دیدم که زاغی را روی دستهاشان به آرامی می‌ربودند، و از میان بود و نبود می‌بردند، همچنان بالا و بالاتر می‌بردند، بالا، بالاتر.

۴
- همه غریبه‌ن. چیزی که من بهشون نمیدم که ازشون طلبکار بشم. باشون می‌خوابم، خیلیم خوششون میاد.خب بیاد، دلم هوس قهوه می‌کنه، خب می‌رم. دلم هوس چیزای دیگه می‌کنه خب می‌رم، اونا بیخود سعی می‌کنن گولم بزنن، احمقن.
- خب واسه چی، راسی واسه چی؟
- چه می‌دونم دیگه.
- پاشیم بریم زاغی.
- بریم.
- بریم.
من که هوای آنهمه درخت نداشتم. زاغی همینطور نگاه می‌کرد. نگاه می‌کرد. زاغی زاغی می‌شد. یکجور که خودش می‌دانست یا نمی‌دانست نمی‌دانم. جاده پایین می‌آمد، پهن بود و پایین می‌آمد. زاغی، نگاه، بی‌هوار می‌گشت. من، می‌آمدم. راه زیادتر که نمی‌شد، کم می‌شد.
- زاغی کجایی؟
- چکار داری؟
- هیچی، همینطورمی‌خوام بپرسم. 
- خب، می‌دونی که نمیگم.
- زاغی، چشاتو میذاری نگاه کنم.
- خب آره دیگه.
ملکه‌ها می‌آمدند. مهربان مهربان. او را از میان همه‌ی خاک می‌ربودند. و بالا، بالاتر می‌بردند. پناه می‌دادند. پاکی‌ی ناملموس آنجا، او را سپید که نه رنگی از ملکه‌ها می‌داد. زاغی نمی‌آمد. راهی برای نگاه دیرهای دور داشت.

۵
سه ماه پیش
او را دیدم. همانجا که دلم هوای قهوه داشت من با تنبلی‌ی تنهاییم که باید بی‌کس‌تر از همیشه اینجا بمانم و به شیشه‌ها نگاه کنم. شب فیلم ببینم. شب با فیلم بخوابم. چیزی را دقیقه به دقیقه می‌گفتم...
نشست، آن کنار.
گفت: غریبه یه قهوه بهم میدی؟
گفتم: آره، خب، آره.
من او را دیدم که نشست. و قهوه خواست.
پیشخدمت قهوه‌اش را شناخت. 
گفتم: مث همه‌یی.
گفت: آره دیگه، پس چی؟
گفت: هیچی. هیچ.
حوصله اگر داشتم می‌توانستم به اندام بلند و زیبایش، که همچنان هجوم چیزهای محو بود، فکر کنم، اما نمی‌شد.
گفتم: چرا چشات اینطوره؟
گفت: نمی‌خواد واسه‌م چیزهای عجیب غریب بگی. گفتم که من مث همه‌م، منتها ارزون‌تر.
گفتم: تو واسه چی نمی‌فهمی؟
گفت: غریبه می‌تونی ساکت باشی. 
گفتم: آره دیگه، خیلیم.
بعد، به چشمانش که نگاه کردم، دیدم خیلی وقت پیش این چشمها را گاه به گاه دیده‌ام. اما این جور نبود. بعد، من که قهوه‌ام تمام شد، دیدم می‌توانم بنشینم، نشستم و نگاه به دستهاش کردم، دستهای بلند و لاغر. انگشتانش مثل انگشتهای من بود ولی نمی‌لرزید. جوانی‌ی انگشتهای من بود. جوانی‌ی که ته آن، آن لاغری حس می‌شد.
فهمید شاید.
گفت: بریم؟
گفتم: من نمی‌دونم زاغی.
گفت: چی؟
گفتم: زاغی، زاغی.
ماست ماند، تا حالا کسی بهم نگفته بود.
گفتم: می‌دونم.
خندید، خیلی چیزارو هیچ‌ کس به من نمیگه.
بعد، دیدم دارند آنجا جوشکاری می‌کنند، که شروع شد. شدید شروع شد. من اول دیدم میز می‌لرزد، با فنجانها، بعد زاغی، بعد شیشه، بعد همه، بعد همه، بعد همه می‌لرزند. خیلی بد. گفتم دوباره شروع شد. وای دوباره شروع شد.

*
نگاهم که می‌کرد، آنهمه سبزی خیس خیس بود. باران بدی بود، همینطور که نگاهم می‌کرد، نگاهش هر دم. مدتها. شاید.
گفت: چطور شد؟
گفتم: نمی دونم
گفت: غریبه، چرا؟
- نمیدونم.
- پا میشی؟
- آره، آره. چیزی نشکسته؟
- نه.
- غریبه سابقه داشته؟
- آره
برخاستم. آمدم. فکر می‌کنم او حساب کرد. من، نفهمیدم.
- غریبه آدرستو به آقا بگو.
- برو......

۶
- زاغی تو که سنی نداری.
- نه، هفده سال، همه‌ش هفده سال.
- آخه واسه چی؟
- تو نمی‌دونی غریبه، هیچ فایده نداره سر به سرت گذاشت.
- من معنی سر به سرو نمی‌فهمم.
- خب به درک.
از پنجره‌ی اتاقم نگاه کردم، دیدم عصر شده است.
باید بروم، فیلمم را تماشا کنم. ناچار بودم. من همیشه، غروب که می‌شود، باید بروم سینما، آنجا فیلم می‌بینم، می‌خوابم‌، فکر می‌کنم، زندگی می‌کنم، بعد اگر ممکن بود سری به آنجا می‌زنم، اگر ممکن نبود، گشتی می‌زنم، برمی‌گردم خانه، دیروقت.
- تو می‌تونی بری زاغی.
- دیگه نمی‌رم.
- چی میگی زاغی؟ مگه دیوونه شدی؟
- نه، مگه تو از اول هی اینو نمی‌خواستی؟
- چرا، چرا می‌خواستم. خیلیم. حالام می‌خوام.
- خب دیگه.

مانده بودم. ممکن نبود، بماند. شوخی می‌کرد. دروغ می‌گفت. عادت داشت حتماً.

- زاغی تو حق نداری با من شوخی کنی.
- چی میگی غریبه، شوخی چیه.
- هیچ، هیچی. پس پاشو باهم بریم فیلم.
- فیلم نمیام.
- من باس برم. پس چکار می‌کنی؟ 
- می‌مونم.
- کجا؟
- همینجا دیگه، تو خونه میمونم.
- جدی؟
- آره دیگه.
بی باور، آمدم. خیابان‌های سروصدا، خیابان‌هایی که مثل همین جیره‌ها دغدغه‌اند و بیدار. گفتم اگر بروم فیلم، شاید بتوانم کسی را نبینم. گفتم حالا برای رفتن فیلم زود است. ولی آمدم. اولین سینما. نام فیلم را نمی‌دانستم. بلیط گرفتم. عادت‌ست. چکار می‌شود کرد.
*
آمدم.
شب تاریک. بین راه هیچ حوصله خوردن نداشتم، خواستم بروم مشروب بنوشم، دیدم نمی‌توانم. خواستم بروم خانه، دیدم حالا بروم چکار کنم. ساعت یازده، مانده بودم. بعد فکر کردم زاغی حتماً خانه نیست. گفتم چیزی با خودش برداشته و رفته. ولی چیزی که آنجا نبود. رختخواب و کتابهام. دیگر هیچ چیز نبود که ببرد. اما قیافه‌اش را فکر می‌کردم، دیدم چیزی هست. چیزی از هفده سالگی، که دوست داشتنی‌ست. چیزی که توی همه‌ی چهره‌های هفده ساله هست. حالات تغییر و تغییر. حالت بیگناهی که دنبال گناه می‌رود. می خواهد گناه را کشف کند. اما گناه را زاغی خیلی وقت‌ست کشف کرده. خیلی وقت‌ست. اقلاً سه سال. چهره‌اش اینطور بود. با آن انگشتان قشنگ. می‌توانستم به حرفش بیاورم. حتماً دیوانه بود. از کجا می‌آمد. اول بار میدیدمش. اصلاً شبیه نبود.
بهتر بود کتاب مدرسه دستش می‌گرفت. چقدر... ولی حوصله‌اش را نداشتم. گفتم می‌روم خانه. دیگر، دیروقت بود. همانطورکوچه‌هامان که نه، تنها کوچه‌ی این کنار، که بیابانست، خاموش بود. آن ته، به چپ که بپیچی، چراغم روشن بود. چراغ اتاقم همیشه روشن‌ست. همیشه فراموش می‌کردم چراغ را خاموش کنم. شاید اصلاً از روزی که آمدم اینجا، برای امتحان روشن کرده‌ام و بعد همانطور روشن مانده. کلید انداختم. در باز بود نمی توانستم، واقعاً نمی‌توانستم تعجب نکنم.
- خل تو اینجایی؟
- آره دیگه، بهت گفته بودم می‌مونم.
- از اونوقت تا حالا؟
- آره دیگه.
- چیکار می‌کردی؟
- هیچی، همینطور نشسته بودم، داشتم گلیمو تماشا می‌کردم.
- اینهمه ساعت؟
- آره دیگه.
- قبول داری که باور نمی‌کنم.
- آره، ولی تو این مدت شام درست کردم، منتظرت موندم نیومدی، خوردم، سهم تورم گذاشتم.
- چی میگی؟
- والله.
- بعد، من که دیگر حوصله‌ی گیجی نداشتم، بعد که من نمی‌خواستم از زاغی بگذرم. هیچ برای گفتن نداشتم.
- تو همیشه اینوقت میای خونه؟
- امشب زود اومدم.
- اوهوم
- جدی.

۷
زاغی تو هیچ کتاب دست گرفتی؟
- فراوون، بهم میاد مگه؟
چه جورم.
- حالا می‌خوای بگیرم.
- نه، نه. اصلاً نمیخوام.
- من درس خونده‌م غریبه، باور نمی‌کنی؟
- چرا، چرا. باور می‌کنم.
- میگی نه، بهم نشون بده، واست می‌خونم.
- نه، نمی‌خواد.
- غریبه می‌خوای می‌خوای با هم قرار بذاریم؟
- اصلاً. از قرار بدم میاد.
- خب، وقتی که نیستی، هر کدوم واسه خودمون.
این که هس زاغی.
- نه، نمی‌خوام، اینطوری نه.
- پس چی؟
- میخوام بگم.
- خب بگو زاغی، هر چی می‌خوای بگو. تو داری عاقل میشی زاغی و این بده.
- نه. می‌خوام بگم بگم تو هر کاری دلت می‌خواد بکن. می‌خوام بگم من واسه‌ی تو، اما تو واسه‌ی هر کس که دلت بخواد.
- تو حق نداری منو کوچیک کنی زاغی.
- یعنی چی؟
- تو نمی فهمی. تو اصلاً نمی‌فهمی.
- می‌دونم، می‌دونم. ولی اینطور باس باشه دیگه. من خودم می‌دونم کیم. خب یه زن دیگه. یه زن که خودت اول دفه دیدی.
- بهتره دیگه چیزی نگی قبول؟
- وادارت می‌کنم.
نگاهها داشت که من اصلاً هیچ نمی‌فهمیدم، اصلاً.

۸
توی دانشکده، حوصله‌ی ماندن نداشتم. کلاس که تمام می‌شد بی‌خداحافظی می‌آمدم. همیشه، همینطور بود. دانشکده شکل مغازه بود و من مغازه دوست نداشتم. با آن دو سالن شلوغ حتی نگاه به آن رخت هم بیهوده بود. میدانستم زاغی پایین منتظرست و دارد همینطور به یکجایی نگاه می‌کند. زاغی عادت داشت. می‌ایستاد و هی نگاه می‌کرد. ساعتها می‌ایستاد و نگاه می‌کرد و خسته نمی‌شد. خودش هم نمی‌دانست به چه نگاه می‌کند. اما همینطور هی نگاه می‌کرد نگاه می‌کرد. شاید می‌خواست سرزمینش را پیدا کند.
از پله‌ها آمدم. چند تا سلام. حال و احوال. مثل همیشه و آمدم. دیدم آن گوشه آن جا که خلوت ترست به نرده‌ها تکیه داده، بدجوری هم نگاه نمی‌کند. اگر نمی‌شناختیش فکر می‌کردی، اصلاً نگاه نمی‌کند.
گفتم زاغی،
نگاهم کرد، ها، اومدی؟
- تو کی اومدی؟
- درست بعد از اومدن تو.
- اومدی اینجا؟
- آره، همینجا وایستادم.
- خسته نشدی؟
- چرا، ایندفعه خسته شدم. گرسنه‌م شده.
- میریم یه چیزی می‌خوریم.
- بریم همین قهوه خونه‌ی روبه‌رو .
*
بعد از شام، هنوز ته مانده‌ی آن عادت قدیمی بود: سینما.
خواستم بگویم که گفت: بریم فیلم.
گفتم: نه.
همینطور گفتم.
گفت: خیلی وقته تو نرفتی. خب بریم.
گفتم: زیاد دوس ندارم.
گفت: غریبه من دلم می‌خواد بریم.
گفتم: باشه.
آمدیم.
سه ماه تمام می‌شد، سه ماه، ما همینطور به سوی چیزی می‌آمدیم که نمی‌دانستیم. من آن چهره را می‌دیم که تنها دو چشم، دو چشم زاغ نبود. می‌دیدم، وسیله‌یی برای رفتن، چیزی نیست. می‌دیدم، من همیشه اگر او این کنار باشد، کنار چیزی که باید باشد خواهد بود. بی حوصله‌ی تمام کردن. بی حوصله ی شروع کردن.

۹
- زاغی، از اینجا می‌تونی نگا کنی؟
- آره. 
- سرت گیج نمیره؟
- اصلاً.
- پایین، خانه‌ها، درخت‌ها، جاده‌ها. پایین، وسیع‌ست. زاغی همانطور که فقط موهاش پیداست نگاه می‌کند، می‌خواهم از کنار موهاش، لبهاش را حدس بزنم. چه شکلی می‌تواند باشد. بالایی؟ نه. باریک؟ نه. کلفت، مثل زنهای فلسطین، که رهاست، که مثل فضای زیتونی‌ست. لب های زن فلسطینی، نه. نه. این تصور من‌ست. این تصویر زنی‌ست که من دوست می‌دارم. اصلاً شاید لبهاش مثل حرف ب باشد. مثل حرف آرام و معمولی ب ، اما حتماً نه. حتماً نیست.
- زاغی، زاغی.
بی نگاه می‌گوید: چیه؟
- نگا کن.
- واسه چی می‌خوای؟
- می‌خوام دیگه.
مثل زن فلسطینی. درست مثل زن فلسطینی، بی آرام. تکان نخورده. مثل حرف ب نیست اصلاً.
- بگو دیگه.
تکانی از همه‌ی شور. شور روان آن گوشه‌های مرموز صدا، وقتی که می‌غلتد.
- ماتت برده غریبه.
از درد تکان می‌خورد. تشویش.
- آروم زاغی.
- تو که هیچی نمیگی.

*
نمی‌شود. نمی‌گذارد.
می گویم: زاغی وقتی سیر شدی بگو بریم.
- بریم.
زن فلسطینی از پله‌ها پایین می‌آید.
می آیم.
گیسوان خسته، تردیدوار، می‌لغزد. دستهاش لاغری‌ی جوان‌ست.
می گویم: دسات، دساتو ببینم.
می‌گوید: بریم، بریم تو واقعاً که.
می‌گویم: همیشه همینطوره. همیشه همینطوری.
می‌گوید: باشه باشه، دیگه چی.
دستهاش، آرامش غریبی‌ست که من محتاجم. محتاج نگاه به انگشتان کشیده و باریک. که نمی‌لرزد. که جوانی‌ی انگشتهای لرزان مرا دارد.
مثل تلاوت قرآن مهربانم می‌کند.
مثل آمدن به اداره داغانم می‌کند.
مثل گذشتن. مثل می‌گذرد. مثل خواهد گذشت.
افسوس.

از مجله تماشا
شماره ۱۷- تیر۱۳۵۰

Saturday, June 2, 2012

نامه ابراهیم گلستان به عباس کیارستمی



مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد



 
دهم جولای 92

آقای کیارستمی گرامی من
از خودم دلخور شدم که وقتی که چند روز پیش تلفن کرده بودید برای چند لحظه کوتاه در اتاق نبودم. شماره تلفنی هم نگذاشته بودید. دست به نامه نویسی من چندان روغن زده و روان نیست، و حالا هم که می خواهم این چند کلمه را بنویسم چندان حال به جایی ندارم اما به تأخیر واگذاشتن هم به هیچ وجه درست نیست. این است که، یاهو، بگیر که آمدیم- با پایی که درد دارد و آزار می دهد و انگشت شستی که باد کرده است و قلم را سخت می تواند بگیرد... همدیگر را گمان می کنم تنها یکی یا در واقع فقط یک بار دیده باشیم، آن هم سال های پیش، نزدیک بیست سال، شاید. اما ربط با غیر از حضور رودررو هم درست می تواند شد، یا رودررو چیست اگر مقابله با جوهر وجود نباشد. باید با تبلور شخصیت روبرو شویم، و وقتی که پیش روی یک چنین تبلوری باشی غنیمت آن وقت است. این جور روبرویی دو سال پیش، دو سال و نیم پیش، در شهر نانت پیش آمد، وقتی «کلوزاپ» را دیدم و حظ کردم. حظ چندان بود که که وقتی به فرخ غفاری، که او هم آنجا بود، می گفتم که این اثر را چگونه می یابم نگاه شک به من انداخت، هر چند او هم از آن بسیار خوشش آمد. حالا در طی این نمایش اخیر چند فیلم ایرانی در لندن که باز هم آن را دیدم، دیدم که هیچ از برداشت، ارزیابی و تحسینم نمی کاهد، نکاست، مؤکد کرد. هر دو فیلم دیگرتان را- «زندگی...» و «خانه دوست...» را هم دیدم. هر سه آفرین می آوردند. این تعریف حتماً از مبالغه نمی آید، هر چند شاید در گوش دیگران، و از آن میان خودتان، که تجربه مرا ندارید، که سال های سال در آرزوی دیدن چیزی که چیز باشد گذاشته باشید و گذشته باشید، بزرگتر گویی و تأکیدی زیادتر از حد به چشم و گوش بیاید. شما شاید این تجربه را ندارید که بعد از سال های سال چشم به راهی، ناگاه در پیش خود، مقابل خود ملتفت شوید که یک گل که تا آن زمان ندیده و نشکفته بود اکنون شکفته است و به حد درست رسیده ست. این حس تنها دوبار در من دمیده بود، این شادی، این دهان بازمانده پیش خوبی و زیبایی. یک بار وقتی نوار صدای فیلم کوچک «گرما» را که با فروغ ساخته بودم از او دیدم. یک بار هم وقتی که خانه سیاه است را به صورت Rush ، پیش از بُرش، دیدم و دانستم چه پیش می آید. اما چه روزگار پرت و کوچک و تنگی بود آن سال ها که هی دمادم، گر و گر مزخرفات می دیدیم، مزخرفات می خواندیم، مزخرفات در گوشمان صدا می کرد، از آغاز سال های سی تا وقتی که با خراش ناخن و زخم از روی خاک غلتیدن، می خواستم از صفر و صفر مادی شروع کنم به سینماسازی. با چه ها و چه اوضاع و آدم ها که در می افتادم، و در تمام طول سال ها که تحصیل کرده و نکرده های پر از ادعا را به امتحان می آوردی اما یکی یکی پیزوری از آب بیرون می آمدند، بی آنکه از برای این نتیجه گیری زیاد وقت صرف کنی، اما با وصف این نتیجه گیری ِ فوری، زیاد وقت به صبر و امید صرف می کردی، امیدی که می دیدی بسیار نابجا و بیهوده ست. در این میانه گاهی با جرقه ای دلت خوش بود، مانند آن زمان که کیمیایی و بعد از او امیر نادری امید می دادند، اما محیط فکری شخصی آنها را به کوره راه ها می راند. اولی برای قصه سرودن به نرخ روز قلابی، و دومی به ضرب واهمه از اینکه نقشه اش نگیرد و فیلمش میان راه بماند چرا که ممکن است آن کس که خرج می دهد خوشش نیاید و برگردد. من با چه شوق کوشیدم که نادری بتواند که «تنگسیر» بسازد، تنها نه حق قصه را بلکه تمام یادداشت هایم را برای فیلم کردن این قصه یک جا به او دادم، پایم را برای چوبک و عباسی در یک کفش کردم که الا و بلا فقط نادری است که می تواند آن را درست بسازد. اما آخر ترکیب پول دوستی آن تهیه کننده با استنباطهای بی بهای جاهلانه و از خود راضی وثوقی او را واماند تا در تنگنای «اطاعت» و «گذشت از زور ترس» افتاد. کاری که می شد در سینما به حد یک حماسه تصویری و فکری، با دید اجتماعی و انسانی از آب درآید حتی مقدمه ای هم نشد برای «دونده» تنها زودتر از «دونده» هم درآمد بی آنکه نیروی جبلی سازنده اش در آن منعکس باشد. تازه، «دونده» هم که واقعاً خوب است کلاً گویای یک نظام نداشتن، گویای این نتوانستن به دست رساندن به شسته رفته بودن فکری ست. در هر حال صحبت از آنها نیست. صحبت از شما می رفت. من چیزی به جز تحسین برای کارهایتان نمی دارم- اما چه می شود در آینده؟ «گلوله بلور» یا جامی که که آینده را در آن می توانی دید البته در دسترس نیست. اصلاً وجود هم ندارد، پیداست. تقدیر و سرنوشت چیزی در آسمان نوشته و «از اول» نیست. در زندگانی آدم، و در هر حال در کار آفریدن و هنر، چیزی که مطرح است وقت و چهارراه های تقدیری ست. اما تقدیر را چگونه باید دید؟ می گویند، و درست هم می گویند، که تقدیر بیرون ریزی و نتیجه صفات انسان است. حالا باید هم صفات مطلب و موضوع کار توجه کرد. قصه، و شعر، و نقاشی و البته فیلم و تئاتر و موسیقی، راه رفتن به روی تیغه باریک بام بلند است. خود را درست و زود نگیری، بلغزی، به سر رفته ای تا ته. حالا شما با این نمایش فکر، و توان خلاقه در روی در روی تیغه رفته اید. از این به بعد مطرح نیست با هیچ کس رقابت و از هیچ کس جلو رفتن. باید رقابت با خود، جلو زدن از خودت باشد. دیگر همین و دیگر هیچ. چیزی که مطرح است رقص درست و خوب دویدن است و در همان بالا. که بالای بالاست. رقص و درست دویدن به روی بلندی. باید مواظب پاها بود. آنقدر خشت های سست و تکه های خاک پوک در پیش پاها هست که در ظاهر بی عیب و سفت و صاف و صوف به چشم می آیند اما تا دلت بخواهد برای وارفتن آمادگی دارند. پوک اند. می پاشند. این را باید در جز معرفت به قلق، در جز سر در آوردن از تکنیک، جا داد، و با دقت مواظب بود، مانند خوب cut کردن، یا با این لنز یا آن لنزاز این یا از آن گوشه عکس گرفتن. دقیق cut کردن، یا لنز را به کار گرفتن، هر قدر هم که لازم است در حد حفظ قدرت خلاقه، بی معرفت به این یکی به کار نمی آید. اصل کار انسان است، آن آدمی که قلم را به دست می دارد، یا پشت دوربین است، یا رنگ ها را می آمیزد، یا نت ها را ردیف می کند باید هر چه بیشتر مواظب خود باشد، مواظب نگاهداری انسانیت خودش. باور کنید اخلاقیات نمی بافم. تا به این انسانیت حرمت نداشته باشید حرمت گذاشتن به انسانیت عمومی کشک خواهد بود. سطحی، دروغ، بیهوده. بی یک چنین مواظبت، بی یک چنین حرمت، روح بیمار خواهد شد، تن که دیگر هیچ. با زخم معده و سرطان دهان نمی شود از خوراک خوب لذت برد. با چشم کور دیدن قوس قزح میسر نیست. با گوش کر از نغمه های خوب محرومی. وقتی چشیدن و شنیدن و دیدن در عهده ی توان نبود، درست پختن، پرداختن، ساختن، یک حرف مفت خواهد بود. شما روی چهارراه تقدیرید. توفیق کاملتان بستگی به قدرت ادارکتان دارد. اگر که بام خانه تان از تکان زلزله ای رویتان افتاد این ربطی به قدرت اخلاق و قدرت خلاقه تان ندارد، البته. اما اگر تنبلی کردید، یا گول حرفهای مفت را خوردید، یا از حرفهای مفت رنجیدید، یا تسلیم زورهای زشت یا زیبایی های سطحی و مفت مفتگی دور از شعور و هوش می شدید- اینها مربوط می شود به قدرت اخلاق و دید جهان بین. این دید و قدرت را در حد والایی نگه دارید. می خواهم قسم بخورم به جده سادات و محض رضای خدا که هوش را نگه دارید. کاری به این ندارم که دیگران به این در شما نیازها دارند. قصدم فقط خودتان است و ممکنات آینده. آینده شما سخت است. یک کاسه شیر پر را باید بی آنکه لپ بزند به پاکی و کمال به آن سوی پل برسانید. از هیچ تعریف و تحسینی، یا فحش و دشنامی خوش یا دردتان نیاید، حتی برای یک لحظه. نه بترس از دست و کار کارشکن ها، و نه امید یا پذیرش داشته باش برای درباغ سبز نشان دادن های هر کس دیگر. این توانایی را که داری دور نگه دار از حد فکر مردم احمق که در دنیا انگار عده شان زیادتر از جمع دانه های موی سرهاشان است. اگر کسی به تو صدآفرین بگوید - از جمله من در همین نامه - یا بگو یا نگو ممنون اما نگاه کن که چه اندازه راست یا درست می گوید، به چه اندازه احمق است، تا چه حد درون کار تو را دیده است، آن وقت آن را بسنج و باز بسنج و امید به هیچ چیز آن هم در کار فیلمسازی نبند و متکی به هوش پاک خودت باش و پاکی آن را بچسب و سخت نگهش دار. هرگز فکر نکن که دارم ریش سفیدانه حرف می زنم، اینجا نه. من با کمال علاقه و در منتهای صمیمیت، همراه با تحسین، یک دوستدار، دارم به تو می نویسم، نه هیچ کس دیگر.در هر حال در عین اینکه هفتاد ساله ام باور بکن که اگر که نه در هفت سالگی، دست کم در هفده سالگی هستم از حیث شوق، در عین هر چه که از هر کجا شنیده، خوانده، و یا دیده ام در این مدت. از آن طرف این حسن و قدرت دید و درستی خود را به باد فخر نیالا، دیگران گناه ندارند اگر که کم هوش اند، و ارزشی درشان نیست اگر که خواسته اند احمق باشند و احمقی کنند. پایین بودن دیگران نباید بالا بودن برای تو باشد، یا در نظر آید. تنها مواظب جای خودت باشی در عرصه شعور و آفرینش و پاکی، ایفا کرده ای تعهد به خودت را، تضمین می کنی از آن، بهره ای رساندن به همان دیگران. همین بس نیست؟ این حسن و قدرت و دیدت باید دور باشد از گیجی، با هر وزش به هر طرف رفتن. همین و دیگر هیچ. در روی این تیغه برقص، و در عین رقص مواظب باش پایت روی کلوخ سست نلغزد. کلوخ سست فراوان است. آدم وقتی ترمز نداشته باشد، وقتی که بی بخار شود، بر شمار این کلوخ ها می افزاید. خودش می افزاید. غیر از آنچه در سر راه است. غیر از آنچه پیش پاش می اندازند. خودش می اندازد. از جمله، اداهای مختلف درآوردن، با زور و وصله کردن ها «عرفان» و «سیاست» و یونگ و لوی استروس و سارتر و مارکس و مولانا را به حرف چسباندن، سمبل های زورکی نشان دادن، صاف و روان و پاک را بیهوده آلودن، بیهوده کج کردن تا قیافه ی اندیشمندانه به خود بچسبانند. هر جا اندیشه باز بماند این شبه اندیشه، پا در میانه می گذارد و احمق ها را چه در صف تماشاچی، چه در میانه «ویراستارها» یا «اندیشمندان» و «پیروان خط» و «مارکسیست های آونگی» و دیگر انگل های صحنه فکر و هنر به اظهار لحیه و ریش جنباندن و امید دارد، مانند آن بز اخفش. درست وقتی که روبه رو شدی به یک چنین چیزی، دو دست داری چهارتای دیگر هم به عاریت فراهم کن، و چشم و گوش و دو سوراخ بینی را محکم بپوشان تا نشنوی و نبینی و از تمام هم بدتر، بوهاشان دماغت را نیازارد. حتی اگر که بتوانی یک چند پا هم به قرض به دست بیاور و با تندی فقط در رو. دنیای این آدم ها دنیای تو نیست، نباید باشد. و فکر هم نکن این قزمیت ها را فقط در خاک پاک میهن است که می بینی. نه. هر جا هست. ابزارهای بوقی این ها هم از حیث عده و گستردگی بستگی به رشد صنعت و مال و منال محیطشان دارد. هالیوود آن جور راه افتاد. هامبورگر این جور راه افتاده است. در این جایی که غرب و اروپا و آمریکاست این جور آدم ها فراوانند. فراوان تر، و با تنوعی فراوان تر. جنس عمارت و راه و زبان غیر فارسی شان، و وسعت مغازه ها و اسم چند دانشگاه، رنگ و لعاب و برق دیگری به چنین جور افراد می بخشد. اما در جنس و در جهت یکی هستند. این ها را به تجربه ی شخصی خودم دارم. دستم از نوشتن به درد آمد اما حالا که دارم می نویسم بگذارهمچنان بنویسم و نمونه نشانت دهم. جدی ترین و برترین روزنامه های فرانسه، «لوموند»، یک منتقد سینمایی، مهم و نام آور داشت که حالا نمی دانم چه بر سرش رفته ست، آیا هست یا مرده است چون مدت هاست لوموند را نمی خوانم. این آقا یک شب نشست و تا دلش می خواست از «خشت و آینه» تمجیدها کرد بعد هم گفت تنها یک عیب در آن دیده ست، آنجا که آدمی در برنامه تلویزیون شروع می کند به موعظه درباره نکوکاری. این مرد اصلاً ندیده بود و نفهمیده بود که آن مرد موعظه کن، مشکین، همان کسی است که قبلاً حرفهایی مطلقاً مخالف این اندرزگویی عمومی فعلی، به طور خصوصی برای مرد اول قصه در صحنه ای که در دادگستری اتفاق می افتد، گفته است. کارگردان «سه سکه در چشمه» می گفت: تنها نقض فیلم تو در صحنه ای است که بعد از گذشتن تابوت، ناجی و هاشم همراه هم دارند می روند اما عکس هاشان یکی از چپ به راست است و آن دیگری برعکس. اصلاً نمی فهمید. در این بروشورهایی که برای نمایش فیلم های ایرانی اخیر در لندن منتشر کردند فیلم «کلوزاپ» تو را کار مخملباف معرفی کردند. آدم هایی که کار دفتری دارند چیزی را به سرسری به ذهن می دارند و سرسری به روی کاغذ می آورند، و این می شود عقیده یا خوراک عقیده برای مردم دیگر. تکیه به حرف های چنین مردمان، فقط به این جهت که از بلاد دیگر و با حیثیتی جدا از «ما» هستند کاری ست بیهوده - با نتیجه گمراهی. در حالی که برت هانسترا به من می گفت: «من هر چه فکر می کنم فیلمم که جایزه مرکور طلا را برد اصلاً به خوبی فیلم تو «موج و مرجان...» نیست. اما رئیس فستیوال به خودم می گفت: «آخر شما پارسال مرکور طلا را برای فیلم «آتش» تان بردید. دو سال پشت هم که جایزه را نمی شود به یک فیلمساز واحد داد. درست نیست.» من دارم برایت از بی معنی بودن این جور امتیازها و ارزیابی ها، و اینکه دلخوشی نمی آورند، می گویم. آن آقای تهیه کننده بسیار بسیار معروف هم یک شب مرا به شام دعوت کرد با خانمش که همین تازگی ها مُرد، و به من می گفت می خواهد «خشت و آینه» را بخرد از من، به شرط آن که من دوباره عیناً عکس به عکس آن را بسازم اما در ایتالیا با آرتیست هایی که من دارم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «ژان مورو معروف است و سینماروها می شناسندش. تاجی احمدی را نه.» چه داشتم بگویم؟ اما خوشم، و هنوز هم خوشم که گفتم نه. شهرت راهگشای چندان نیست. اورسن ولز هر چه به هر دری کوبید آخر نشد که فیلم آرزویی خود را تمام کند، تا مُرد. جان فورد هم دچار دردسرها بود. کوروساوا حتی نزدیک انتحار هم رفت. ریز قوله ها دلشان خوش که عکس پشت عکس بچسبانند، حتی برای بی سروپاهایی نظیر پهلبدها. کیارستمی را دور از حد ریز قوله های پهلبدی نگاه باید داشت. صنفی هایی که به دنبال لقمه نان اند از این حساب بیرون اند. ریز قوله ها خوش اند به چندرغاز، اما تو اگر توانستی حتی بی مزد و مفت کار کن، از خودت مایه ای بگذار تا کاری که کار باشد درآوری، آخر. مزدت همان کار است. این شاید بگویی یک استنباط رمانتیکی است، اما وقتی نگاه کنی که با کارت می خواهی جوهر وجودت را تقطیر و صاف کنی، می بینی هیچ جور وا نباید داد، هیچ جور امتیاز نباید داد، هیچ جور concession نباید داد. از کلمه ای هراس نباید داشت. این را برای خط کشیدن تأییدی به زیر حرف خود می گفت. در راه بیان مطمئن بی خدشه از فکر بلند و حس برتر، کارهای دیگر ملاحظه دیگری به کل حقیر یا دست دوم و فرعی، چشم پوشیدنی هستند.می بینی که فیلم خوب ساختن گاهی عواقب وخیم هم دارد مانند تو که با همین سه چهار فیلم، مجبورم کرده ای که هی از این قبیل اباطیل بنویسم، اما نه تا سرت به درد بیاید. هر چند شاید سرت به درد بیاید. در هر حال، نه گول مدح خارجیان را بخور، نه از کلوخ پرانی حقیر حسودان داخلی برنج. چیزی که بی گمان مسلم است قصه کلوخ انداز است. اینها یا از قصد، چرک می اندازند یا از نفهمی و فکر حقیر و دید تنگ و مغز ناموجود. این را من درست و خوب و روشن و کامل به تجربه می دانم. و با امید و با اخلاص، با آرزوی دیدن در حد ملاحظه راه و رسم روزگار می دانم. می گویم اگر در این میانه بد شنیدی و کجی دیدی نگذار حس تلافی و پاسخ ترا بیندازد در چاه فاضلاب، همان جور قصد چرک و فکر قاصر و دید علیل. تا هر کجا که می توانی از بالایش بپر، رد شو. خواستی هم اگر جواب بگویی اجازه نده این جواب دادن بنشیند به جای کار اصلی تو. یا مثل غده سرطان در تن تفکر و کارت بگسترد، پنجه اندازد، بگیردت تا آخر تمام ترا بگیرد، عوض کند از اینکه هستی یا می توانی بود. کارشان زشت است، کار تو زشتی نیست. ادای زشتیشان را تو در نیار. فهمیده ها و فهمنده کم هستند. باور نکن که بدگویی ها و خوش گویی ها، تمام از فهم است. می خواهی لگد بزنی؟ بزن، نه فقط محکم بلکه وقتی که لازم است و بیارزد، و وقت هم داری. وقتی که وقت چنین کار را داری، اما کارت را زمین نگذار تا لگد بیندازی. حظ کن وقتی که کار خوب کرده ای، حظ کن، و بقیه را ول کن. فقط وسیله ها را فراهم کن که کار را بکنی - کامل، به وجه دلخواهت. دشنامی اگر شنیدی، یا بدی اگر دیدی آن را دلیل این بدان که تیر کار تو به هدف خورده ست. تو کار تو هستی. صحت برای خود نگه دار اگر که طالب صحت برای خود هستی....این درازگویی لابد ربطی به دردهای من دارد. من دارم رفتارم را برابر این دردها برای کسی بازگو می کنم که می بینم آخر در این میانه سبز شده است. سبز شدن واقعاً در این مورد مصداق درستی دارد. اینها را می گویم چون می دانم تو هم به چنین درد و دشواری گرفتاری یا گرفتار خواهی شد. اینها معلومات پیچیده یا اسرار آسمانی نیست. اینها نمونه است. شاید چنین نمونه، روزی، وقتی، به درد تو هم خورد. حالا اگر که راه های بهتری جستی چه بهتر و بهترتر. این "بهترتر" را به صورت تأکید من نگاه کن نه از دستور زبان ندانستن. اما تمام این وقار در رفتار باید نه تنها برای کارها باشد - باید در کارها باشد. این، و تأکید می کنم این روی چهارراه تقدیرات بودن تنها برای وضع شخصی خودت پس از همه ی توفیق ها نیست. باید زمینه و مایه برای کار و کامیابی ات باشد. توفیق کار تو در این است، از این درک است. مواظب باش. کاری که می کنی، که جزئی و نشانه و تقطیری از وجود خودت باشد، هر سه آن مطرح است. مطرح فقط آن است، باور کن که مطرح فقط آن است. تو از کارت بدست می آیی. پیش از آن خمیره خامی. آن، کارت، باید به آدم نگاه داشته باشد، به آدم ها، هرجورشان، و راه آدم ها به سوی عاقبتهاشان. این عاقبت چه رو به خیر یا به شر باشد، چه در زمینه وجدانشان باشد یا بی شعوریشان، خواه مظلوم یا ظالم، خواه فیلسوف یا احمق، درمانده یا تازان- این است مایه کار، علی الخصوص تو- کیارستمی که می توانی از پشت عینکت ببینی هم بچه ها را، هم بزرگ ها را، آخوند دادگاه، پیران بیکاره، لغزنده ای که سُر خورده است تا حدی که خود را در آرزوی کارگردانی به کارگردان گذاشته ست، یا گذاشته اندش که شاید هم چندان فرقی به نسخه اصلی نداشته باشد. اینها را تو دیده ای نه بدان گونه ای که در کارهای مرحوم فلان و فلان بودند، نه قلابی و بی منطق. مقصودم از منطق، منطق کسی ست که می سازد نه منطق آن کسی که ساخته اندش. عده ای هستند که امکان فهم و لمس آدم ها برایشان میسر نیست یا از حواس پرتی، یا از محیط رشدشان، یا از خمیره شان یا از کمبود و بیماری، این امکان فهم و لمس آدم ها برایشان میسر نیست. تو برعکسی. از این برعکس بودن جدا مشو که امتیاز و فضل تو در این است. آن را عمیق تر کن. این ها نصیحت نیست، چون اول می دانم که نصیحت به درد نخواهد خورد، دوم که من نه کاره ای هستم، نه یک آشنایی زمانی زیاد که توجیه پند باشد میان ما وجود دارد، نه، اینها عقیده من است نسبت به آدم و به زندگانی و کار و تفکر و هنر و خیز از برای ساختن و ربط و بودن با آدم. کاری که با کلام و عکس جنبنده عرضه شود سرراست تر از کارهای نوع دیگر، مربوط می شود به آدم و حالات و تقدیرش، تاریخش، دورانش. ما در دوره عوض شدن آدمیم. پیش و پس رفتن های امروزی جزئی از تمام تغییر است.  آنها را در زمینه تغییر باید دید. در پس کوچه های روزگار خودت، چرت و پیه زدن یا پرسه ای که سر در هوا باشی، مشغول بودن به روزگارت نیست. مشغول بودن به روزگار لازم می آورد شناختن آنچه را که روزگار می سازد یا در روزگار می بینی. باید تاریخ را نگاه کرد و در پس کوچه گیر نیفتاد. طرح شهر را، تمام طرح شهر را باید دید، و آنچه را که مخلص و تبلور یک تمدن باشد، یا یک آدم، و یک حادثه برای او که از عصاره غم و شادی و مشکلات کلی اش نشانه داشته باشد، بگوید، خرسک بسازد. کافکا- و نه شعارنویسان هردمبیل. گرنیکا، گویا، فاکنر، "روز بالا می آید"، رنوار، ویسکونتی، تمام فیلم های ویسکونتی، "لیبرتی والانس" فورد، ستاندان، "هنری پنجم" و جمیع کارهای غول عظیمی که بی نظیر مانده است و شکسپیر است، دید وسیع سعدی در "بوستان" و تکه های "گلستان". مثال فراوان است. قدرت در این اثرها به خاطر "نثر" و قشنگی تعبیر و زاویه عکس و رنگ و از این قبیل چیزها نیست. «گرنیکا» که رنگ ندارد، حتی ربطش به آن ده بدبخت مطرح نیست. و «چهره» های رامبرانت در عین رنگ  داشتن ها رنگشان به چشم نمی آید. در پشت این همه، چیزی که مطرح است جادوی واقعیت انسان است. در فیلم های تو نگاه تو جوری ست که می گوید راه تو اینست - آدمی که پیش مسأله ای مانده است. حالا باید نوبت را به دیدن پیچیده بودن مسائل آدم کشاند. بیان ساده مسائل پیچیده. و غم نخور که نمی فهمند، این غم را بخور که اگر فهم نزدشان می بود مجبور می شدی عمیق تر بیاندیشی، و عمیق تر بگویی و بسازی و باشی. حالا از این سربالایی برو بالا. از حد خود علیرغم چسبناکی گِل اطراف فراتر رو و کارت را بکن. محل بهشان نگذار. گولشان بزن تا عادت کنند تا شاید روزی به فهم درآیند. فهم را با این کار دست کم مؤید کن. اینها را هم در عمر خود دیدیم. راهی برای فهم کسانی که در آینده می رسند باز باید کرد، نه رو به پشت نگاه کرد تا سر به حد خفیف محیط فرود آورد. تسلیم توقع جاری نباید شد. توقع تازه بساز. همیشه همین وضع و احتیاج هم بوده ست. ما هم اگر جلو رفتیم در لجن جلو رفتیم، ضد لجن جلو رفتیم. گیر هم اگر کردیم دست کم کمی جلو رفتیم، حتی اگر که مرز و حاشیه برکه لجن به جایش ماند. ما در حد خود، دست کم برای خود، باریکه ای را خشکاندیم- لجن فراوان بود، از آن جدا ماندیم. جباری و شفا و پهلبد و یارشاطر و مجله های دانش و هنر روز یا هفته نامه های پرت پست پنج ریالی بود و مارکسیست های مارکسیسم نفهمیده، آونگی- لیسندگان زیر دم ژدانف ها که بعد در انتظار یک رفاه حقیری که در تمام عمر طالبش بودند، گفتند: "کج راهه" می رفتند. انگار پستی را می توان به ضرب جمله و لغت ظاهراً ادیبانه جبران کرد یا پوشاند. پیشرفت و نگاه و فهم در آن روزگار لخت و یواش و سست بود. لخت و یواش و سست در محیطمان زیادتر بود تا در حس و مغز و میل فردی مان. از فیلتر خراب گِل گرفته شان رد نمی شدیم و چه بهتر! خدا ما را از شرشان بدینگونه حفظ می فرمود. در غیر اینصورت خطر برای لغزیدن به سمت آشنایی یا، پناه بر خدا! همکاری با آنها زیادتر بود. ما حتماً در حق خود- و خداوند شاید در حق ما- کمک کردیم تا خود را به این بلا نیالودیم. لبخند تحویلشان دادیم تا حق را که زهر بود مانند آینه در پیش رویشان نگهداریم. زیبایی هنر برای ما این بود. زیبایی و زیباسازی نه یعنی گل و بوته، یعنی شناخت و دریافت زندگانی و انسان، در وقت و در محیط. چشم تو این دو را درست می بیند. حالا به حاجت هاشان درست نگاه کن. امروز، در ظاهر، دنیا از تاب تند افتاده است. بعد از خرابی ها گرد و غبار در هوا پراکنده ست، یک جور آرام ویرانه ست. یا در آرامترین صورت این چند ده ساله اخیر می چرخد، اما هرگز تمدن و تن مجموع آدمی تا این حد در سر چهارراه نبوده ست، تا این حد در روی خط پرش روی طول های تازه نبوده است. آدم دارد برهنه می شود از پیش داوریهاش، از وضع ارثی اندیشه های محلی. آدم دارد آدم می شود آخر. پیش داوری هایش پوسیده می شوند. می ریزند، او می ماند با این سؤال که با خود چه باید کرد. وارفتن ها و کج رفتن ها و راست چرخیدن هایش، تمام، کم پا و کوتاه است. و آن بنا و برج های به ظاهر درست که بر روی پایه های منطقه و ناگزیر اما به دست بناهای نامردم، معمارهای منقلب اما نه انقلابی بالا می رفت، می رمید. این ریزش ها و شاخه شاخه شدن ها راه جویی های انرژی انسانی ست، هر چند امروزه رو به سمت هدف های جزئی و فردی، محلی و ملی، وحشیگرانه و سیاستمدارانه می دارند. در هر زمان و هر حرکت، نااستواری و بیراهه رفتن و ناپاکی وجود داشته است و امکان ادامه اش هم هست، تا مدتی و شاید هم که مدت ها. جز این هم نمی شده است که باشد. موسی هم که رفت از خدا پیام بگیرد، قومش به سجده سوی گاو می رفتند. پانزده قرن بعد از فسانه جلجتا پاپ برژیای جانشین روح الله، سرگرم زنای با محارم بود، و بیست قرن بعد، پاپ پی دوازدهم به هیتلر کمک می داد تا قوم یهود را برساند به بلنرن و داخائو و اوشوتیز و میدانک. جرم هنوز زنده بود که نارو زدن به نام و همچنین پیامش را شروع می کردند، بعد از وفاتش هم دستورش را برای جانشین او پس زدند و چند سال بعد فرزند دختر او را به قتلگاه کشاندند. حالا تو بستگی مذهب کدامشان داری هر چند عنصر اساسی این مذهب ها را از یکدیگر جدا نمی بینی.خر تو خر همیشه در میان آدم هست. اما آدم کسی است که اندیشه درست را درست یابد و بپذیرد. دریابد و بپذیرد که راه آدم بودن این است و جز این نیست، که آدمی به اندیشه ست. حالا تو هم به حد خودت ابزار کارت و کارت را که هوش می خواهد، که قدرت خلاقه ات است، بردار و بر سر این راه و کار بیاور. امروز وقت و وسیله قیاس فراوان است. امروزه دیدن آدم در یک محیط کافی نیست. بس کردن به دید و اعتقاد و مردم دیگر از یک محیط و یک زمانه دیگر به هیچ وجه کافی نیست. هیچ آدمی منعکس کننده فقط محیط خود باشد در معنای کامل آدم نیست. جزئیات مشکلات اگر در هر محیط حرفی نشان بدهد از مشکلات هر محیط دیگر، غافل نباید بود از اینکه این محیط های پراکنده زیر سلطه یک محیط وسیعتر هستند. در ظاهر و علی رغم ربطهای فوری الکترونیکی، جزئیات یک محل جدا می نمایانند از جزئیات محیط دیگر، نزدیک یا دور، اما هوش، اما دید، اما جواب، چه باید کرد هرگز محیط کلی و فقط عبور کلی و انسان کلی را از نظر به دور نمی دارد. غالب ما جز محیط خود چیزی را نمی بینیم اما ببین که این محیط چه بستگی دارد، چه جور زیر تأثیر است، چه قدر در جریان گذشت این زمانه امروز است، آن وقت آن را نشان بده و راهگشایی کن. یا دست کم ببین و نشانش بده. آنقدر جزئیات مشکلات در هر محیط فرق دارد با جزئیات مشکلات در محیطهای کوچک، که دیگر ما این تفاوتها را در ذهن تنبل خود تبدیل کرده ایم و می کنیم به امتیاز یا حق و مرده ریگ و خصومت های نژادی، ملی، مذهبی، رنگی. آن وقت یا از سر حقارت نظر و فکر می چسبیم و بس می کنیم به چیزی که نزدمان جاری است یا باز از سر حقارت نظر و فکر می شویم پیر و آن چیزی که نزد دیگران  جاری است. غافل از آنکه در زمان واحد نقص در همه جا هست، و مطلوب ما کمال و بی عیبی است. یا بی عیبی  و کمال باید مطلوب ما باشد. غرض تقلید مدها نیست، خواه مُدهای بیرونی، خواه مُدهای درون مرزی. مد در فرانسه و آلمان و انگلیس و آمریکا دستور چاره ناپذیر زندگانی نیست. عیناً مانند سنتی که از آن سوی قرن ها خزیده است به اطرافت. مدهای هیچ کس را تقلید نباید کرد. مد را خودت بساز و فیلم را به داوری حس خود فراهم کن، همچنانکه در این سه فیلم کرده ای امروز و من در نمایش شان اینجا به حد عالی علاقه دیدم و تا در قوه داشتم، پسندیدم. در فیلم های دیگر که می دیدم علاقه بود و کوشش بود، اما برای قصه گفتن بودن- قصه برای ذوق یا فقر ذوق دیگران آن هم از روی قضاوت لنگنده خودشان. این می شده خودشان، خودی ناجور. قضاوت لنگنده ای که فیلم های کوراساوا را توریستی و غرب زده می بیند اما جان فورد آنها را جور دیگری می دید. حرف زیاد لازم نیست، الخاصه وقتی که از زیادیِ نوشتن این نامه، دست من به درد آمد. این نامه هم دراز شد، و بدتر، از حد نامه هم برون آمد. بس می کنیم. تنها تکرار و تأکید می کنم که محیطت غنی است از ربطهای روز انسانی، چندانکه احتیاج به چرت گفتن و تقلید از عطار و رومی و فردوسی نمی داری. و این محیط همچنین نیاز دارد به اینکه خودش را ببیند و بشناسد، و بشناسد و ببیند که در میان محیط جهان امروزی کجاست جایی که دارد و چه می جوید- در خارج از شعارهای رسمی، خواه کهنه، خواه امروزی. در "کلوزاپ"، دنیا فقط دنیای آن نیمه ابله گمراه در خیال خام، مخمور آرزوی حاصل مُدهای روز نیست. هر کس و هر کجا در آن، حتی میل و اثاث خانه آن خانواده تازه به دوران رسیده، گویای روزگار بود، خواه می خواستی چنین باشد، خواه چون عین واقعیت برابر عدسی بوده است، که آن را گرفته بودی و نمایانده. قصه و فیلم، یعنی این. مجموعه زمان و خصوصیات روز و آدمهاش در حد یک خلاصه خلاقه. باور کن که حظ کردم. شاید کسان دیگر این نسخ فکر را قبول نداشته باشند. نداشته باشند، چه بی پروا؟ آدم وقتی که فکر می کند برای رد و قبول ِ کسان دیگر نیست. رد و قبول، بعد می آید که داوری در آنها هم بعد می آید. اما اول فکر باید کرد. فکری  که من الان می کنم در این زمینه، همان فکر تمام سالهای کار من بوده است. آدم را سر دوراهی ها، روی دوراهی اساسی تاریخ، روی دوراهی رشد و غم و سیاست و دعوای سرنوشتی و تحول انسان و اجتماع و عشق و شادی و تنهایی جستجو کردن، دیدن، به کار گرفتن.
 
به چیز دیگر توجهی نداشتم به جز این چنین گفتن، با انضباط در نمایاندن. انضباطی هم که تا حدی به کار می بردم از همین برداشت می آمد. حالا هم برای همین است این تأکید و این اصرار تا این حظ را که در تو می بینم از دست نگذاری. من قدرتی برای نگهداری این حظ و فکر تو در خودم نمی دارم. اما امید و آرزو و التماس من به تو بی حد است. موفق باش. در هر حال می خواستم حس و شوقم را به تو برسانم. تز نوشتن و نصیحت غرض نبود و نیست.





از مجله دنياي سخن
اردیبهشت و خرداد 1376- شماره 74