داستان کوتاه
از علیمراد فدایی نیا
۱
- زاغی! خب واسه چی نمیای؟
- ببین زاغی، تو با اون چشا میخوای چکار کنی؟
- زاغی، زاغی، چقدر دلم میخواد بگم زاغی.
۲
- تو یه غریبهی ساده هسی که این کنار میشینی و دلت واسه من تنگ میشه، تو یه غریبهی ساده هسی.
- تو چرا اینطوری زاغی؟
- غیر از این که نیستم. خب راحت میگم من کار می کنم دیگه.
- تو دروغ میگی.
- بیخود نخوا دلداریم بـِدی.
- نه زاغی، من مگه میتونم به کسی دلداری بدم. نگام کن زاغی.
زاغی نگاه میکرد. من بالای سرش میدیدم که میآمدند زاغی را میگرفتند، به آسمان میبردند. از دور، سبزها نگاه میشد، میآمد، همین کنار که من از پنجرهام آسمان را نگاه میکردم. چیزها، چیزهای دروغوار تغییر میکرد. میشد رسوایی، برای آن همه نادیدههامان.
۳
- زاغی من اینو که بهت میگم کار دارم واقعاً.
- من بهشون گفتم، به همهشون گفتم، برای گول زدن من، فکر نمیخواد اصلاً هر وقت بخواین میتونین اینکارو بکنین.
- زاغی من فقط میگم متأسفم.
- تأسف واسه چی. خب من اینطورم دیگه. هر کسی بخواد میتونه، اصلاً گرون نیس، یه قهوه حتی.
- زاغی آخه واسه چی.
- واسه چی نداره، تو مث تاجرا حرف میزنی
بعد که میگفت، من آن ملکهها را میدیدم که زاغی را روی دستهاشان به آرامی میربودند، و از میان بود و نبود میبردند، همچنان بالا و بالاتر میبردند، بالا، بالاتر.
۴
- همه غریبهن. چیزی که من بهشون نمیدم که ازشون طلبکار بشم. باشون میخوابم، خیلیم خوششون میاد.خب بیاد، دلم هوس قهوه میکنه، خب میرم. دلم هوس چیزای دیگه میکنه خب میرم، اونا بیخود سعی میکنن گولم بزنن، احمقن.
- خب واسه چی، راسی واسه چی؟
- چه میدونم دیگه.
- پاشیم بریم زاغی.
- بریم.
- بریم.
من که هوای آنهمه درخت نداشتم. زاغی همینطور نگاه میکرد. نگاه میکرد. زاغی زاغی میشد. یکجور که خودش میدانست یا نمیدانست نمیدانم. جاده پایین میآمد، پهن بود و پایین میآمد. زاغی، نگاه، بیهوار میگشت. من، میآمدم. راه زیادتر که نمیشد، کم میشد.
- زاغی کجایی؟
- چکار داری؟
- هیچی، همینطورمیخوام بپرسم.
- خب، میدونی که نمیگم.
- زاغی، چشاتو میذاری نگاه کنم.
- خب آره دیگه.
ملکهها میآمدند. مهربان مهربان. او را از میان همهی خاک میربودند. و بالا، بالاتر میبردند. پناه میدادند. پاکیی ناملموس آنجا، او را سپید که نه رنگی از ملکهها میداد. زاغی نمیآمد. راهی برای نگاه دیرهای دور داشت.
۵
سه ماه پیش
او را دیدم. همانجا که دلم هوای قهوه داشت من با تنبلیی تنهاییم که باید بیکستر از همیشه اینجا بمانم و به شیشهها نگاه کنم. شب فیلم ببینم. شب با فیلم بخوابم. چیزی را دقیقه به دقیقه میگفتم...
نشست، آن کنار.
گفت: غریبه یه قهوه بهم میدی؟
گفتم: آره، خب، آره.
من او را دیدم که نشست. و قهوه خواست.
پیشخدمت قهوهاش را شناخت.
گفتم: مث همهیی.
گفت: آره دیگه، پس چی؟
گفت: هیچی. هیچ.
حوصله اگر داشتم میتوانستم به اندام بلند و زیبایش، که همچنان هجوم چیزهای محو بود، فکر کنم، اما نمیشد.
گفتم: چرا چشات اینطوره؟
گفت: نمیخواد واسهم چیزهای عجیب غریب بگی. گفتم که من مث همهم، منتها ارزونتر.
گفتم: تو واسه چی نمیفهمی؟
گفت: غریبه میتونی ساکت باشی.
گفتم: آره دیگه، خیلیم.
بعد، به چشمانش که نگاه کردم، دیدم خیلی وقت پیش این چشمها را گاه به گاه دیدهام. اما این جور نبود. بعد، من که قهوهام تمام شد، دیدم میتوانم بنشینم، نشستم و نگاه به دستهاش کردم، دستهای بلند و لاغر. انگشتانش مثل انگشتهای من بود ولی نمیلرزید. جوانیی انگشتهای من بود. جوانیی که ته آن، آن لاغری حس میشد.
فهمید شاید.
گفت: بریم؟
گفتم: من نمیدونم زاغی.
گفت: چی؟
گفتم: زاغی، زاغی.
ماست ماند، تا حالا کسی بهم نگفته بود.
گفتم: میدونم.
خندید، خیلی چیزارو هیچ کس به من نمیگه.
بعد، دیدم دارند آنجا جوشکاری میکنند، که شروع شد. شدید شروع شد. من اول دیدم میز میلرزد، با فنجانها، بعد زاغی، بعد شیشه، بعد همه، بعد همه، بعد همه میلرزند. خیلی بد. گفتم دوباره شروع شد. وای دوباره شروع شد.
*
نگاهم که میکرد، آنهمه سبزی خیس خیس بود. باران بدی بود، همینطور که نگاهم میکرد، نگاهش هر دم. مدتها. شاید.
گفت: چطور شد؟
گفتم: نمی دونم
گفت: غریبه، چرا؟
- نمیدونم.
- پا میشی؟
- آره، آره. چیزی نشکسته؟
- نه.
- غریبه سابقه داشته؟
- آره
برخاستم. آمدم. فکر میکنم او حساب کرد. من، نفهمیدم.
- غریبه آدرستو به آقا بگو.
- برو......
۶
- زاغی تو که سنی نداری.
- نه، هفده سال، همهش هفده سال.
- آخه واسه چی؟
- تو نمیدونی غریبه، هیچ فایده نداره سر به سرت گذاشت.
- من معنی سر به سرو نمیفهمم.
- خب به درک.
از پنجرهی اتاقم نگاه کردم، دیدم عصر شده است.
باید بروم، فیلمم را تماشا کنم. ناچار بودم. من همیشه، غروب که میشود، باید بروم سینما، آنجا فیلم میبینم، میخوابم، فکر میکنم، زندگی میکنم، بعد اگر ممکن بود سری به آنجا میزنم، اگر ممکن نبود، گشتی میزنم، برمیگردم خانه، دیروقت.
- تو میتونی بری زاغی.
- دیگه نمیرم.
- چی میگی زاغی؟ مگه دیوونه شدی؟
- نه، مگه تو از اول هی اینو نمیخواستی؟
- چرا، چرا میخواستم. خیلیم. حالام میخوام.
- خب دیگه.
مانده بودم. ممکن نبود، بماند. شوخی میکرد. دروغ میگفت. عادت داشت حتماً.
- زاغی تو حق نداری با من شوخی کنی.
- چی میگی غریبه، شوخی چیه.
- هیچ، هیچی. پس پاشو باهم بریم فیلم.
- فیلم نمیام.
- من باس برم. پس چکار میکنی؟
- میمونم.
- کجا؟
- همینجا دیگه، تو خونه میمونم.
- جدی؟
- آره دیگه.
بی باور، آمدم. خیابانهای سروصدا، خیابانهایی که مثل همین جیرهها دغدغهاند و بیدار. گفتم اگر بروم فیلم، شاید بتوانم کسی را نبینم. گفتم حالا برای رفتن فیلم زود است. ولی آمدم. اولین سینما. نام فیلم را نمیدانستم. بلیط گرفتم. عادتست. چکار میشود کرد.
*
آمدم.
شب تاریک. بین راه هیچ حوصله خوردن نداشتم، خواستم بروم مشروب بنوشم، دیدم نمیتوانم. خواستم بروم خانه، دیدم حالا بروم چکار کنم. ساعت یازده، مانده بودم. بعد فکر کردم زاغی حتماً خانه نیست. گفتم چیزی با خودش برداشته و رفته. ولی چیزی که آنجا نبود. رختخواب و کتابهام. دیگر هیچ چیز نبود که ببرد. اما قیافهاش را فکر میکردم، دیدم چیزی هست. چیزی از هفده سالگی، که دوست داشتنیست. چیزی که توی همهی چهرههای هفده ساله هست. حالات تغییر و تغییر. حالت بیگناهی که دنبال گناه میرود. می خواهد گناه را کشف کند. اما گناه را زاغی خیلی وقتست کشف کرده. خیلی وقتست. اقلاً سه سال. چهرهاش اینطور بود. با آن انگشتان قشنگ. میتوانستم به حرفش بیاورم. حتماً دیوانه بود. از کجا میآمد. اول بار میدیدمش. اصلاً شبیه نبود.
بهتر بود کتاب مدرسه دستش میگرفت. چقدر... ولی حوصلهاش را نداشتم. گفتم میروم خانه. دیگر، دیروقت بود. همانطورکوچههامان که نه، تنها کوچهی این کنار، که بیابانست، خاموش بود. آن ته، به چپ که بپیچی، چراغم روشن بود. چراغ اتاقم همیشه روشنست. همیشه فراموش میکردم چراغ را خاموش کنم. شاید اصلاً از روزی که آمدم اینجا، برای امتحان روشن کردهام و بعد همانطور روشن مانده. کلید انداختم. در باز بود نمی توانستم، واقعاً نمیتوانستم تعجب نکنم.
- خل تو اینجایی؟
- آره دیگه، بهت گفته بودم میمونم.
- از اونوقت تا حالا؟
- آره دیگه.
- چیکار میکردی؟
- هیچی، همینطور نشسته بودم، داشتم گلیمو تماشا میکردم.
- اینهمه ساعت؟
- آره دیگه.
- قبول داری که باور نمیکنم.
- آره، ولی تو این مدت شام درست کردم، منتظرت موندم نیومدی، خوردم، سهم تورم گذاشتم.
- چی میگی؟
- والله.
- بعد، من که دیگر حوصلهی گیجی نداشتم، بعد که من نمیخواستم از زاغی بگذرم. هیچ برای گفتن نداشتم.
- تو همیشه اینوقت میای خونه؟
- امشب زود اومدم.
- اوهوم
- جدی.
۷
زاغی تو هیچ کتاب دست گرفتی؟
- فراوون، بهم میاد مگه؟
چه جورم.
- حالا میخوای بگیرم.
- نه، نه. اصلاً نمیخوام.
- من درس خوندهم غریبه، باور نمیکنی؟
- چرا، چرا. باور میکنم.
- میگی نه، بهم نشون بده، واست میخونم.
- نه، نمیخواد.
- غریبه میخوای میخوای با هم قرار بذاریم؟
- اصلاً. از قرار بدم میاد.
- خب، وقتی که نیستی، هر کدوم واسه خودمون.
این که هس زاغی.
- نه، نمیخوام، اینطوری نه.
- پس چی؟
- میخوام بگم.
- خب بگو زاغی، هر چی میخوای بگو. تو داری عاقل میشی زاغی و این بده.
- نه. میخوام بگم بگم تو هر کاری دلت میخواد بکن. میخوام بگم من واسهی تو، اما تو واسهی هر کس که دلت بخواد.
- تو حق نداری منو کوچیک کنی زاغی.
- یعنی چی؟
- تو نمی فهمی. تو اصلاً نمیفهمی.
- میدونم، میدونم. ولی اینطور باس باشه دیگه. من خودم میدونم کیم. خب یه زن دیگه. یه زن که خودت اول دفه دیدی.
- بهتره دیگه چیزی نگی قبول؟
- وادارت میکنم.
نگاهها داشت که من اصلاً هیچ نمیفهمیدم، اصلاً.
۸
توی دانشکده، حوصلهی ماندن نداشتم. کلاس که تمام میشد بیخداحافظی میآمدم. همیشه، همینطور بود. دانشکده شکل مغازه بود و من مغازه دوست نداشتم. با آن دو سالن شلوغ حتی نگاه به آن رخت هم بیهوده بود. میدانستم زاغی پایین منتظرست و دارد همینطور به یکجایی نگاه میکند. زاغی عادت داشت. میایستاد و هی نگاه میکرد. ساعتها میایستاد و نگاه میکرد و خسته نمیشد. خودش هم نمیدانست به چه نگاه میکند. اما همینطور هی نگاه میکرد نگاه میکرد. شاید میخواست سرزمینش را پیدا کند.
از پلهها آمدم. چند تا سلام. حال و احوال. مثل همیشه و آمدم. دیدم آن گوشه آن جا که خلوت ترست به نردهها تکیه داده، بدجوری هم نگاه نمیکند. اگر نمیشناختیش فکر میکردی، اصلاً نگاه نمیکند.
گفتم زاغی،
نگاهم کرد، ها، اومدی؟
- تو کی اومدی؟
- درست بعد از اومدن تو.
- اومدی اینجا؟
- آره، همینجا وایستادم.
- خسته نشدی؟
- چرا، ایندفعه خسته شدم. گرسنهم شده.
- میریم یه چیزی میخوریم.
- بریم همین قهوه خونهی روبهرو .
*
بعد از شام، هنوز ته ماندهی آن عادت قدیمی بود: سینما.
خواستم بگویم که گفت: بریم فیلم.
گفتم: نه.
همینطور گفتم.
گفت: خیلی وقته تو نرفتی. خب بریم.
گفتم: زیاد دوس ندارم.
گفت: غریبه من دلم میخواد بریم.
گفتم: باشه.
آمدیم.
سه ماه تمام میشد، سه ماه، ما همینطور به سوی چیزی میآمدیم که نمیدانستیم. من آن چهره را میدیم که تنها دو چشم، دو چشم زاغ نبود. میدیدم، وسیلهیی برای رفتن، چیزی نیست. میدیدم، من همیشه اگر او این کنار باشد، کنار چیزی که باید باشد خواهد بود. بی حوصلهی تمام کردن. بی حوصله ی شروع کردن.
۹
- زاغی، از اینجا میتونی نگا کنی؟
- آره.
- سرت گیج نمیره؟
- اصلاً.
- پایین، خانهها، درختها، جادهها. پایین، وسیعست. زاغی همانطور که فقط موهاش پیداست نگاه میکند، میخواهم از کنار موهاش، لبهاش را حدس بزنم. چه شکلی میتواند باشد. بالایی؟ نه. باریک؟ نه. کلفت، مثل زنهای فلسطین، که رهاست، که مثل فضای زیتونیست. لب های زن فلسطینی، نه. نه. این تصور منست. این تصویر زنیست که من دوست میدارم. اصلاً شاید لبهاش مثل حرف ب باشد. مثل حرف آرام و معمولی ب ، اما حتماً نه. حتماً نیست.
- زاغی، زاغی.
بی نگاه میگوید: چیه؟
- نگا کن.
- واسه چی میخوای؟
- میخوام دیگه.
مثل زن فلسطینی. درست مثل زن فلسطینی، بی آرام. تکان نخورده. مثل حرف ب نیست اصلاً.
- بگو دیگه.
تکانی از همهی شور. شور روان آن گوشههای مرموز صدا، وقتی که میغلتد.
- ماتت برده غریبه.
از درد تکان میخورد. تشویش.
- آروم زاغی.
- تو که هیچی نمیگی.
*
نمیشود. نمیگذارد.
می گویم: زاغی وقتی سیر شدی بگو بریم.
- بریم.
زن فلسطینی از پلهها پایین میآید.
می آیم.
گیسوان خسته، تردیدوار، میلغزد. دستهاش لاغریی جوانست.
می گویم: دسات، دساتو ببینم.
میگوید: بریم، بریم تو واقعاً که.
میگویم: همیشه همینطوره. همیشه همینطوری.
میگوید: باشه باشه، دیگه چی.
دستهاش، آرامش غریبیست که من محتاجم. محتاج نگاه به انگشتان کشیده و باریک. که نمیلرزد. که جوانیی انگشتهای لرزان مرا دارد.
مثل تلاوت قرآن مهربانم میکند.
مثل آمدن به اداره داغانم میکند.
مثل گذشتن. مثل میگذرد. مثل خواهد گذشت.
افسوس.
از مجله تماشا
شماره ۱۷- تیر۱۳۵۰