Monday, January 31, 2011

سوءظن

به كه پيغام گزارم ؟
،به كدامين مرد
راز سربسته ي نجواي ترا باز رسانم؟
به كدامين اهل درد
سخن از پرده ي انديشه برانم؟
شهر در خواب خوش خرگوشي است
غرق خاموشي است
مرد بيداري بر نيمكت ميداني ،
خسته و مانده و سرد
منتظر مانده فقط جامي را
كه در آن داروي بيهوشي ست
نه پيامي را .

بار سنگين رسالت را ، باد
بر سر شاخه نخواهد برد .
از هراس باران
قوزه ي پنبه ي ايمان
در پس پستوي نسيان پنهان است .
پيك پيكان در پشت
كشته ي رنگ رفيقان است .
با رسولان دروغين هر روز
وعده ي بيهده ي رضوان است .

اي دريغا ! درد اين است :
كه در اين شب
در اين شب دشمنكام
هيچ چشمي بر در نيست
هيچ دستي - حتي در خواب - بي خنجر نيست
تو نمي داني دشمن كيست
من نمي دانم با من كيست

من و تو تنهاييم



محمد زهري
از مجله آرش-آبان 1344- شماره 10

Sunday, January 30, 2011

فاجعه


تنت به شيوه ي مرسوم
دلت به باز و بسته شدن ، مي ماند
تو بال مي كشي ، اما حصار تو با تست .
و اين حصار
،حصار شيوه ي مرسوم
حصار باز و بسته شدن در خط كلاغان است

نگه ، ز خط كلاغان غروب را
به لانه ها برده ست .
و لانه ها همه خواب غروب مي بينند .

كسي كه زندگي را پرواز عشق خواند، مي دانست
كه پشت لانه ي خواب
خيال كودكي، آنجا قفس گرفته بدست .
و اينكه بازي شيرين صيد ، شوقش هست
ولي نمي داند
غروب چيست، كه اينك كلاغها
در انتظار فاجعه آنرا
به لانه ها بردند.

بيا بمنظر من ، اي غروب ، زودتر ! اگر بايد

هر آن شكفته ي خواب
هجوم فاجعه را
به لانه داشته باشد .

تنت به شيوه ي مرسوم .
دلت به باز و بسته شدن....


اسماعيل شاهرودي - 22/09/1347
از مجله آرش- اسفند 1347 - شماره 19

Wednesday, January 26, 2011

نامه‌ي احمدرضا احمدي به ابراهيم گلستان



عمري كه از من غافل شد مستي‌هاي بزرگش دريغ از گذشت روزها نداشت. شما آقاي گلستان شريك بزرگش بوديد- پس چگونه است كه من آشفته و سراسيمه بتوانم آن را فراموش كنم- من و شما در جهان و خاكي محجوب متولد نشديم- در همه‌ي سال‌ها كه مقيم اين زمين بوديم رهين تشنگي بوديم- شما كه در گريز از ديگران و من كه بي‌محابا خويش را براي هدر شدن‌ها خرج كردم. چگونه روزها در حيله‌هاي رنجور جماعتي بي‌لب و خاموش دفن شد، همه سنگ‌ريزه در سفره بودند. ما سنگ نديديم. رخ‌هاي بي‌دلبر، درختان بي‌برگ در چهارفصل كه از لئامت، باد و باران را هم انكار مي‌كردند. مردمان بي‌پيشه كه آفتاب را هم انكار مي‌کردند- زميني و جغرافيائي كه از شكفتن ريحان و نارنج دلگير بود، ماهي را براي دريا نمي‌خواست. ماهي براي كوير بود.

من در زميني به دنيا آمدم كه سال‌ها از مرگ ريحان و نارنج و ماهي گذشته بود. من ديگر اكنون به ۴۴ سالگي رسيده‌ام. گيسوان خرامان در سپيدي است، دخترم سراسيمه و بي‌خبر از صبح و سحر از من مدد مي‌خواهد.

در نامه‌ي طاهباز نوشته بوديد كه از ديوانه بي‌خبر هستيد. ديوانه دل پنهان در كنار ديوارهاي بي‌عطا روزگارش خوش نيست. كوچه‌هاي پنهان در عطر اقاقيا هم مرهمش نيست. هرگز چنين خاموش و تار به خانه نيامده‌ام. مروٌت نيست اين ديوانه را به‌سر عقل آوريد، ديوانه كه زبان و دلش شكسته است.

بي‌سبب نيست كه برگ هم در پائيز از شاخه جدا مي‌شود‌، من كه همه‌ي عمر از شكاف در، روز را ديدم، ناگهان شما محو شديد و ديگر نيستيد. خنده‌هاي شما كه بر شاخه‌هاي بيد مي‌دويد هنوز در ياد است. قاصد جام بوديد و جرعه را كه در تابستان خنك تعارف مي‌كرديد. عموي پير كه از شيراز آمده بود و در زير درختان خاموش و نهان آرام‌آرام عمر را به درختان سرو مي‌تاخت آب مي‌شد و رختخواب سفيد سفيد بود. برادري كه نامش ايرج بود رها از آتشفشان آتش بود و ساز بود كه مي‌خواست نواخته شود، مهمان مرگ بود، ما نام مرگش و آتشفشان خنده‌هاي محجوبش را سرطان نام نهاديم.

در راه مازندران از خم‌هاي جاده از روزن شاخه كه نور به رودخانه مي‌ريخت، يك تصنيف از نواب صفا شنيديم - حافظه‌ي شما سبك و لجوج جاده را از مه خالي كرد و من قامت آويخته‌ي زني را كه از تصنيف جدا شده بود، در چشمان شما ديدم.

روزي بي‌نشان كه مادرم ويران من بود به شما گفته بود كه سازمان امنيت مرا خواسته است، دل به تسلاي شما سپرده بود و هنگام كه من به خانه آمدم، در كف كوچه نشسته بود، سر از آسمان برداشت و نام شما را با لهجه‌ي شهرش گفت، لحن صدا ديگر جوان بود و از گيسوان پريش نشانه‌اي در كوچه نبود. آن روز، ظهر شد. شب شد. صبح آمد - من ظهر شما را ديدم كه از روي چمن‌ها تا كوچه آمديد گفتيد: پسر چي بود؟

نه، ديوانه هنوز انگور را بر تاك طلب مي‌كند و شما را نمي‌تواند از دل رها كند - اگر رها كند دل مرده است فقط دريغ كه نمي‌دانم آيا در مانده‌ی عمر يك‌دم ديگر شما را خواهم ديد؟ - كه از حاضران عمر دلگير و در اين درگاه تا صبح ايستاده‌ام كه شايد شما از اين كوچه عبور كنيد، چراغ خانه‌ام روشن است - نفس ديگر مدد نمي‌كند كه به كوچه بيايم و عبور عابران را ببينم. من از عابران دلسردم - انسان هميشه منتظر مسافر است. 

 



احمدرضا احمدي

جمعه ۲۹ تير ۱۳۶۳، تهران

از مجله گوهران- تابستان ۸۶- شماره ۱۶

Tuesday, January 18, 2011

نيما يوشيج و دلش كه می‌تپید




 


راست گويند اين كه من ديوانه‌ام

  در پس اوهام يا افسانه‌ام         

زآنكه بر ضد جهان گويم سخن   

يا جهان ديوانه باشد يا كه من    

 

نیما یوشیج و دلش که می‌تپید.

فریدون رهنما

به گمانم بدلر باشد که می‏گوید: «شعر، نفی چیزی است... کمتر می‌توان هنری یافت که‏ چیزی را نفی نکند بر چیزی نشورد یا نیاشوید. حتی به‌هنگامی که شکل آیینی یا یزدانی به‌خود می‏‌گیرد. اصل هنر پاسخ به کمبودهاست. و ناممکن است که کمبودی در کار نباشد. تا مردم هست، کمبود هست. و هر مرحله برتر و کامل‌‏تر نیز، از مرحله‌‏ای دیگر که از آنِ آینده است پست‌‏تر است. هنرمند این کمبود را نشان می‏‌دهد و آدمی را به‌دست یافتن بر مرحله‌ي ديگر که به گمان او برتر و کامل‌‏تر است می‏‌خواند. این‌ست پایه و گوهر هنر. و هیچ‌گونه نیرویی نیز تاکنون نتوانسته است این‏ سرچشمه‌ي هنر را بخشکاند. چنین نیرویی نبوده و هرگز نخواهد بود.

اما گذشته با آینده همیشه درآویخته است. این نیز پرهيزناپذیر است. هر تکاملی به‏ اسلوب می‏‌گراید و هر اسلوب حدود و تنگی‌هایی دارد. اما پیش از آنکه چنین بشود، همین‏ اسلوب نیرویی خفته و فشرده را رهانده است که دیگر مهار کردن آن بسیار دشوار است. نیرویی که‏ سبب فرو ریختن در و دیوار آن اسلوب می‌‏شود. این همان وضع پدری است که پسرش را به‌همان‏ علت سرزنش می‏‌کند که روزی پدرش او را. کدام یک، پدر یا پسر، راست می‏‌گویند؟ پاسخ به این‏ پرسش دشوار است. هر پاسخی که از یکی از این دو تن پشتیبانی کند ستمکارانه خواهد بود و ناکافی. تنها چیزی که می‏‌توان گفت این‌ست که زندگی زایشی است پی‏‌درپی که نیک و بد نمی‏‌پذیرد.

و هر زایشی دردآور است. و باید این موضوع را پیش کشید. یعنی دردی که نیمایوشیج‏ می‏‌کشید. درد، آیینی در خود دارد. از ویژگی‌‏های آن خشمی است که آدمی را همچون مرد یا زنی دلباخته به‌ لرزه درمی‏‌آورد. تاکنون بسیار کمیاب بودند آنهایی که به اسلوب لرزیدند. شاید بتوان لرز خود را از دیده‌ي دیگران پنهان داشت و آنرا به رخ همگان نکشید.اما لرز، لرز است.

و شعر، شعر. خواهند گفت که شعر، لرز نیست، ادب است. درست است. اما چه‌بسا شاعرانی که بی‏‌آنکه بی‌ادب بوده باشند، پای‏بند ادب دیگران نبوده‌‏اند. و نام اینان-به حق‏ یا به ناحق-بیشتر به‏‌جا مانده است.

این، دلیل دارد. یکی اینکه دو گونه ادب داریم. ادبی بیرونی و ادبی درونی. شاعرانی‏ که پای‏بند ادب بیرونی‏‌اند کمتر وقت آن دارند که به ادب درونی بپردازند. گفتار من به نوعی ستایش از تظاهرهای شاعرمنشانه تعبیر نشود. هرکس گیج می‌‏نماید شاعر نیست و هرکسی به بحر متقارب مثمن‏ شعر گفت، فردوسی نیست. اما به‌هرحال ادب نخستین به زیان ادب دویمی است و ادب دويمي به زيان اولي.

هر جوینده‌‏ای به‌گمان کسی که نمی‏‌جوید دیوانه می‏‌نماید یا گمراه و یا زیان‏بخش. داوری‌‏ها درین‌باره گوناگون است، خود می‏‌دانید. مریدان شیخ صنعان نخست به‌شگفت آمدند، سپس‏ بی‏‌دینش خواندند و سرانجام دیوانه. حال آنکه تنها شیخ چیزی را می‏‌جست که آنان نمی‌‏جستند و چیزی را می‏‌خواست که دور از دسترس بود، ادب متداول از چیزهای دور از دسترس و دشوار می‏‌پرهیزد. شیخ صنعان شاعر بود. و شاعرتر از او، شیخ عطار بود.

شمار کسانی که جوینده بودند و دیوانه نبودند بسیار است... این صحنه را درین باره به‌نظر می‏‌آورم. مردی آفریقایی که با مردی اسکیمو درباره‌ي سرما و گرما گفتگو می‏‌کنند... آیا خواهند توانست در مورد احساس گرما و سرما با هم هم‌رأی شوند؟ بد نیست صحنه‌ي دیگری را هم بینگاریم. نیما یوشیج را جای مرد اول و مردی دیگر را که می‌‏تواند بسیار نیک و پاک‌اندیش باشد. به‌جای مرد دویم‏ بگذاریم. مرد می‏‌گوید: ببخشید آقا. به‌جا نیاوردم نام جنابعالی؟ شاعر می‏‌گوید: نیمایوشیج. مرد که بر سبیل عادت ادامه‌ي گفتگو را بایسته می‌‏داند می‏‌پرسد: آقا به چه کاری مشغولید؟ شاعر به‏ آرامی پاسخ می‌‏دهد: بنده شاعرم. مرد بسان من و شما می‏‌گوید: بله، البته. من هم گاه بی‌گاه شعر می‏‌گویم. چه خوب است آقا. که آدم این‏‌روزها حال و دل شعر گفتن داشته باشد... لابد در اداره‌‏یی مشغول کار هستید؟ شاعر که می‏‌داند مخاطبش گفتگو را به‌کجا می‏‌خواهد بکشاند همچنان‏ پابرجاست: بنده شاعرم آقا. در اینجا دو سه روایت می‏‌توان پیش‌‏بینی کرد. یکی اینکه مرد پیش‏ خود بگوید که این آدم، عجب خودفروش است! یا اینکه «لابد يك تخته‌اش كم است...» و اگر بيش از اينها انصاف داشته باشد خواهد گفت: «بیچاره!...» به‌هرحال گمان نمی‏‌کنم این گفتگو دنباله‏ داشته باشد. مگر اینکه... نه، بهتر است از این «مگر اینکه» چیزی نگوییم که به‌راستی کمیاب است.

***

شاعر بود. زنده بود. چیزهایی که می‌‏دید در دلش می‌‏نشست و در چشمش نقش می‏‌بست. به پاکی رودخانه‏‌ها و کوه‌‏ها و دشت‏‌هایی که دیده بود می‏‌اندیشید و می‏‌سرود. دروغ نمی‏‌گفت. شعرش را از اینجا و آنجا نمی‌‏دزدید. صحنه‌‏آرای زبردست شعرها و اندیشه‌‏های دیگران نبود. اطوار نداشت. گفتگو می‌‏کرد همان‌گونه که حس می‏‌کرد و همان‌گونه که می‏‌گریست یا می‏‌خندید. مرزی میان زبان و چشم و اندیشه‏‌اش نداشت. او از آن ِمرزها نبود. از آن ِهستی بود. که بی‏‌مرز و ‌بی‌‏پایان است. جهانی با خود آورد و با خود برد. جهانی که مهربان بود و آماده‌ي گسترش. در جهان او آدمی بایست به درخت‏‌ها و مرغ‏‌ها رشک ببرد. و حتی خشم به گله بدل می‏شد. و شگفت‏‌آور است که این مرد، مردی که بارها در شعرهایش کوشیده است مزه و بوی خوش‏ سپیده‌دم را به خفتگان وهمگان جدا افتاده بچشاند، همگان گفتارش را درنيافتند. اما او همگان را بیشتر از آن دوست می‌‏داشت که از ناشناس ماندن خود بهراسد. این دلدادگی بی‌‏چون و چرای او ما را به‌یاد فرهاد می‌‏آورد. که برای او نیز بها مهرورزی‌‏اش مرگ بود. مرگی که از ناشناس‏ ماندن و جدا ماندن از دیگران آغاز می‏‌شود و به مرگ راستین پایان می‏‌پذیرد. انگار سرایندگی و مهرورزی یکی است. کسی که مهری نمی‌‏ورزد، خود می‏‌فروشد و زندانی خویش است به سختی‏ می‏‌تواند چیزی بیافریند و هنر آورد. تنها می‏‌تواند و واژه‏‌ها و اندیشه‏‌ها را بیاراید و مصراع‌‏ها را به‏ اسلوب ردیف کند. خوشگذران داریم و دلداده. همیشه خوشگذران‏‌ها به دلدادگان همان خرده‌یی را می‏‌گیرند که آرایشگران سخن به سرایندگان راستین. و بيشتر آنان گمان مي‌كنند كه ديگران بي‌مغزند و بي‌خرد. حال آنكه كمتر مي‌انديشند كه خرد شاعران خرد دلدادگان، خردي ديگر است.

در ادب پهناور و پرتوان ما جای این مازندرانی شفاف کم بود. او بهترین سنت‏‌های فرهنگی‏ ما را در خود داشت. یعنی دلبستگی به کار درست و پاکیزه، اندیشه‌ي ژرف، ایستادگی، نوآوری، سرافرازی و آزادگی. آنجا که دیگران به‌عنوان دفاع از سنت‏‌های باستانی‏مان با او ستیزیدند نمی‏‌دانستند که با سنت‏‌های باستانی‏مان می‏‌ستیزند. ادب گذشته‌ي ما هرگز تقلید یا خودنمایی فنی‏ نبوده است. بزرگان و هنرمندان ما همه نوآور و آفریننده بوده‌‏اند.

نیما یوشیج در راه گذشتگان سنگین ما گام برمی‌‏داشت. و روزی که حجاب‏‌ها برداشته شود، ارزش او نمایان‏‌تر خواهد شد. در هر زمان، پیرامون شاعران بزرگ و پاک، انگل‌‏هایی می‏‌روید و شاخ و برگ‏‌های هرز پرورش می‌‏یابد که سیمای آنان را پنهان می‏‌سازد. سروصداها که فرونشست‏ نیرنگ‏‌ها که آفتابی شد، سبک‌‏سنگین‏‌ها که انجام پذیرفت، آنگاه جریان اصیل و چهره‏‌های ارزنده‏ هویدا می‌‏شود.

او به میهنش، به یوش خود، سخت دلبسته بود. در شعرهایش بوی و رنگ سرزمینمان را توانیم یافت. و او روشنی خواهی، مهربانی و آگاهی مردمان میهنش را می‏‌شناخت و دوست‏ می‏‌داشت اما شیفته‌‏یی نامتحرک و بی‏‌رگ نبود، می‌خواست دلدارش هر روز زیباتر، پاک‏‌تر و ارزنده‌‏تر شود.

هنگامی که نوشته‏‌های او همه چاپ شود می‏‌توان درباره‌ي شعرش بیشتر گفتگو کرد. من این‏ مقاله را با آخرین نوشته‌ي او- که ‏نامه‏‌ای‌ست به پسرش- پایان می‌‏دهم. به‌طور کلی ‏نامه همیشه دست‏ نویسنده‌ي آن‌را باز می‏‌کند. و اگر نویسنده در همه آثارش هم شکلک درآورد، در نامه‏‌اش کمتر می‌‏تواند. گوش بدارید. زندگی او، ارزش او و اندیشه‏‌اش همه در این نوشته‌‏یی که خواهید خواند نهان است.

 

 

يوش

پسر عزیزم!

 

کاغذ تو رسید. بعدازظهر بود. در منزل خانم با خان‌امجدخاقان به‌صرف چای مشغول بودیم. کاغذ را سربسته گذاشته بعداً به‌دقت خواندم و بازهم آن‌را خواهم خواند. هروقت که بخوانم، شما را می‌‏بینم. در این مفارقت و تنهایی معلوم است کاغذ تو چقدر برای من غم‏‌انگیز بود. از طرفی هم‏ خوش‌وقت شدم برای اینکه اسداللّه یک روز دیرتر به یوش رسید. من فکری بودم.

چرا می‏‌پرسی خرگوش را زدم یا نه؟ بعد از رفتن شما به‌طوری بی‏‌حال بودم که حال بی‏‌حال کردن آن حیوان بی‏‌گناه و قشنگ را نداشتم به زحمت به کهریز رسیدم. نهارم را در آن‌جا خوردم. مشغول دروی گندم‏ها بودند.

در تمام مدت سیره‏‌های زیاد درین هوای صاف که می‏‌دانی‏ بالای درخت‌‏ها می‏‌خواندند. جای تو و مامان خیلی نمود داشت. من کمی در زیر آفتاب خوابیدم. بعداً به آن طرف رودخانه رفتم. یقین خیال می‌کنی برای شکار کبک‏‌ها. درصورتی‌که بیشتر انتظار می‌‏کشیدم این‏‌روز پر از نگرانی تمام شود و وقت بگذرد و به یوش برسم. پکر نبودم که چرا صدای‏ کبک‏‌ها را حتی از دور نمی‏‌شنوم. در علی‌آباد به بهادرخان و دیگران برخوردم. تمام تنم عرق‏ نشسته بود. قدری نشستیم و حرف زدیم. بازهم برای گذرانیدن وقت. اما باد و سرما آدم را عاجز می‏‌کرد. نازرکوه همان‌طور در زیر ابر بود. کوه دیده نمی‌‏شد. می‏‌دانی هروقت که این کوه را ابر می‏‌گیرد علامت این است که در قشلاق بارندگی است و هوای یوش سردترمي‌شود. مردم تجربه كرده‌اند.  از تجربه‌‏های مردم باید چیز فهمید. فقط کتاب نیست که ما را چیزفهم می‏‌کند.

اگر می‌‏توانستم، به‌دلخواه تو کاغذ پرطول و تفصیل‌‏تر برای تو می‏‌نوشتم. اما نمی‏‌توانم. از یک طرف زیاد از سرماخوردگی در حال کسالت هستم. از طرف دیگر کسی که این کاغذ را باید بیاورد تازه دیروز که هفت مردادماه بود محمدحسن‌خان را به ایلیکا برد که به ولده برود. بعداً به‌خواهرش قول داده است و بعد به خانواده‌ي رمضان. معلوم نیست باز چقدر فاصله در میان بیاید.

گمان‏ می‏‌برم وقتی این کاغذ در طهران به رمضان می‌‏رسد که تو با مامان در تبریز هستید. با وجود این به سؤال تو جواب می‌‏دهم. از من می‏‌پرسی در چه رشته‏‌ای اسم‌‏نویسی کنی؟ این‏ را باید اول از ذوق و شوق خودت پرسیده باشی. جز اینکه ممکن است ذوق و شوق به راه کج برود. ذوق و شوق ما وضع تربیت خوب یا بد ما را فراهم می‌‏آورد. ولی هرگونه ذوقی آدمی را به کار می‌‏اندازد. و هر کاری برای گذراندن زندگی را فایده‌‏ای دارد. البته برای اینکه در کشاورزی یا جز آن، مهندس دربیایی رشته‌ي طبیعی لازم است.

 این هم فکری است. آدم باید پیش از هر کار به‌راحتی زندگی کند. هیچ‌وقت به ناراحتی‏‌های من نگاه نکن. من فكر نمی‏‌کنم کدام موج نیرومندی‏ مرا به این ساحل بی‏‌برکت انداخته است، فقط راه خودم را می‌‏روم و به‌جز این کاری از دست‏ من برنمی‌‏آید. در صورتیکه تو با سرمایه‌ي جوانی برای جوربه‌‏جور کارها آماده هستی.

در خصوص ادبیات، همین‏قدر کافی است که بدانی ادبیات رشته‏‌ای است که زندگی ما و دیگران‏ را تجسم می‏‌دهد. کیف و لذت‏‌های پنهانی زندگی را زیاده‏‌تر می‏‌دارد. مردمانی که در این‏ رشته زبردست شده‏‌اند مشهور یا غیرمشهور با چشم‏های بازتر به‌سر می‏‌برند. حال آنکه دیگران اکثراً مثل این‌ست که به کابوس دچار شده‏‌اند و زندگانی را در عالم بی‏‌خبری و بی‏یاد و حواسی تحویل می‏‌گیرند. به بدبختی‏‌های دیگران توجهی ندارند. بسیاری از چیزها را نمی‌‏بینند و از آن لذت نمی‌‏برند، و ندیده و لذت نبرده، دنیا را می‏‌گذرانند و می‏‌گذرند. چیزی را که خیلی در پی‏اش هستند همان زندگی معمولی است. زندگی کردن برای خودشان. همان‌طور که پرنده‏‌ها و چرنده‏‌ها. جز اینکه این قبیل آدم‌های خودخواه غالبا زندگی خودشان را هم به رخ مردم می‏‌کشند و لذت می‏‌برند از اینکه مردم بدانند آنها خوراک و پوشاک و تجملات بسیار دارند. برای این کار چه‏بسا که دست به کارهای ناشایسته می‏‌زنند به‌طوری که از زندگی خودشان هم بس‌که در تلاش هستند کمتر بهره‏‌مند می‌‏شوند. پرنده‏‌ها و چرنده‏‌ها اینطور نیستند.

فراموش نکن، شراگیم پسر عزیزم، در هرجور زندگی و در هرجور رشته‌ي کار که فکر کنی‏ عمده منفعت داشتن برای خود و دیگران است. اگر حواست هم جای دیگر کار بکند سربلندی‏ مال آنهایی است که بعد از رفتن خودشان از این خانه‌ي عاریتی صاحبخانه را دست‏ خالي نگذاشتند. به کشف و اختراعی دست زده‏‌اند. موفق به انجام کارنمایانی شده‏‌اند.

برای‏ این کار گذشت‏‌ها لازم است و حرف‏ها در بین است. اما برای تو هنوز زود است که در این خصوص‏‌ها فکر کنی. تو باید به یک رشته کار بچسبی.

برای امرار معاش همه‏‌جور کارها که بدنامی به بار نیاورد مساوی هستند. در این زمان باید خوب کار کند کسی که می‏‌خواهد خوب زندگانی کند. مانع ندارد که‏ در آینده به‌راحتی بار زندگی شخص خودت را به منزل برسانی و نسبت به هنر و ادبیات هم اگر دوست داری‏ بی‌‏بهره نباشی. عمده، تن به‌کار دادن است. در تاریخ احوال خیلی از نویسندگان و شعرا می‏‌بینیم‏ که شاعر یا نویسنده در ضمن طبیب یا منجم هم بوده است. در واقع این دسته از اشخاص یک‏ رشته برای آب و نان خودشان داشته‌اند و یک رشته را برای کیف و لذت بیشتر دادن به زندگی‏ خودشان و دیگران.

از شعر خوب گفتن و نمایشنامه‌ي استادانه از آب درآوردن جز به‌‏به و چه‏ بسا جز حسد و بدگویی چیزی دست کسی را نمی‏‌گیرد.

همان‌طور که اشاره‏ کردم باید گذشت‏ه‌ایی داشت. ما این بار سنگین را کشیدیم. اما رشته‏‌های دیگر در حداقل خود که کارنمایانی هم نکرده باشی حکم خورجین بارهای نهارِ راه را دارد. در این خورجین‏ بارها حتماً نان و آبی هست و مسافر گرسنه و تشنه را نجات می‏‌دهد.

من خیلی مطالب را برای اینکه حالی نداشتم و می‏‌بایست مختصر بنویسم در همین چند سطر جا داده‌‏ام. اگر این کاغذ به تو برسد، به‌دقت بخوان و در مطالب آن فکر کن.

چیزی دیگر نیست که بنویسم. در جواب مامان بگو که لوله‌ي فانوس و رکاب رسید. به زن‏ یوسف چیزی که نوشته بودی دادم. وضع من یک طور می‏‌گذرد چون آدم قانع‏ و با انضباطی هستم. اگر نان خراب نشود گوشت در اینجا خیلی دیر می‏‌ماند. هوا سرد است‏ خیلی سردتر از آن روزهایی که در اینجا بودید. شب به روپوش بیشتر احتیاج دارد. گندم‏ها هنوز تماماً درو نشده‌‏اند.

برای شکار رفتن باید چند روزی صبر کنم که صحرا خلوت شود وانگهی من‏ تنها هستم و چندان احتیاجی ندارم. خاطرجمع باش که یک‏جور سرم را گرم می‏‌کنم.

فقط از آن چیزی که به یادم افتاده است باید بنویسم. نوشته بودی «خیلی ناراحتم مخصوصاً موقعی که می‏‌بینم به تهران نزدیک می‌‏شوم و باید بروم تو گرما». اين عین حرف تو است. دلم برای تو سوخت. اما این حرف شبیه به قصه‏‌هایی نیست که بطور سرسری چند صفحه از آخرهای آن‌را می‏‌خوانیم و از اول‏‌های آن خبر نداریم. هیچ قصه‌ای‏ زبان‏‌دارتر از قصه‌ي خودمان نیست. از آخرش اولش خوانده می‏‌شود. اگر تمام سال را خوب‏ کار کرده بودی چرا حالا این را می‌‏نوشتی. نه من از اظهار دلتنگی تو ناراحت می‏‌شدم نه تو خودت‏ در زحمت بودی! بیشتر زحمات زندگی را بی‏‌اعتنائی و زحمت نکشیدن خود ما برای ما فراهم آورد.

پسر عزیزم! مسافر که دیر از خواب بیدار شد دیر هم به منزل می‏‌رسد. این‏ طبیعی است. باید از قصه ما تجربه پیدا کنیم. هرجور که کار کنی فایده از همان جور کار می‏‌بری. اما اظهار نگرانی نکن. صبر داشته باش.

خداحافظ تو و مامان.  سلام بر هر دو شما.  نیما یوشیج

 

 

صبر داشته باشیم. فریدون رهنما

 

از مجله يغما، فروردین 1339، شماره 141 -

 

بازسپاری از وبلاگ آوازهای رهایی

 

دانلود نوشته‌ی فریدون رهنما و آخرین نامه‌‌ی نیما به پسرش