Wednesday, January 26, 2011

نامه‌ي احمدرضا احمدي به ابراهيم گلستان



عمري كه از من غافل شد مستي‌هاي بزرگش دريغ از گذشت روزها نداشت. شما آقاي گلستان شريك بزرگش بوديد- پس چگونه است كه من آشفته و سراسيمه بتوانم آن را فراموش كنم- من و شما در جهان و خاكي محجوب متولد نشديم- در همه‌ي سال‌ها كه مقيم اين زمين بوديم رهين تشنگي بوديم- شما كه در گريز از ديگران و من كه بي‌محابا خويش را براي هدر شدن‌ها خرج كردم. چگونه روزها در حيله‌هاي رنجور جماعتي بي‌لب و خاموش دفن شد، همه سنگ‌ريزه در سفره بودند. ما سنگ نديديم. رخ‌هاي بي‌دلبر، درختان بي‌برگ در چهارفصل كه از لئامت، باد و باران را هم انكار مي‌كردند. مردمان بي‌پيشه كه آفتاب را هم انكار مي‌کردند- زميني و جغرافيائي كه از شكفتن ريحان و نارنج دلگير بود، ماهي را براي دريا نمي‌خواست. ماهي براي كوير بود.

من در زميني به دنيا آمدم كه سال‌ها از مرگ ريحان و نارنج و ماهي گذشته بود. من ديگر اكنون به ۴۴ سالگي رسيده‌ام. گيسوان خرامان در سپيدي است، دخترم سراسيمه و بي‌خبر از صبح و سحر از من مدد مي‌خواهد.

در نامه‌ي طاهباز نوشته بوديد كه از ديوانه بي‌خبر هستيد. ديوانه دل پنهان در كنار ديوارهاي بي‌عطا روزگارش خوش نيست. كوچه‌هاي پنهان در عطر اقاقيا هم مرهمش نيست. هرگز چنين خاموش و تار به خانه نيامده‌ام. مروٌت نيست اين ديوانه را به‌سر عقل آوريد، ديوانه كه زبان و دلش شكسته است.

بي‌سبب نيست كه برگ هم در پائيز از شاخه جدا مي‌شود‌، من كه همه‌ي عمر از شكاف در، روز را ديدم، ناگهان شما محو شديد و ديگر نيستيد. خنده‌هاي شما كه بر شاخه‌هاي بيد مي‌دويد هنوز در ياد است. قاصد جام بوديد و جرعه را كه در تابستان خنك تعارف مي‌كرديد. عموي پير كه از شيراز آمده بود و در زير درختان خاموش و نهان آرام‌آرام عمر را به درختان سرو مي‌تاخت آب مي‌شد و رختخواب سفيد سفيد بود. برادري كه نامش ايرج بود رها از آتشفشان آتش بود و ساز بود كه مي‌خواست نواخته شود، مهمان مرگ بود، ما نام مرگش و آتشفشان خنده‌هاي محجوبش را سرطان نام نهاديم.

در راه مازندران از خم‌هاي جاده از روزن شاخه كه نور به رودخانه مي‌ريخت، يك تصنيف از نواب صفا شنيديم - حافظه‌ي شما سبك و لجوج جاده را از مه خالي كرد و من قامت آويخته‌ي زني را كه از تصنيف جدا شده بود، در چشمان شما ديدم.

روزي بي‌نشان كه مادرم ويران من بود به شما گفته بود كه سازمان امنيت مرا خواسته است، دل به تسلاي شما سپرده بود و هنگام كه من به خانه آمدم، در كف كوچه نشسته بود، سر از آسمان برداشت و نام شما را با لهجه‌ي شهرش گفت، لحن صدا ديگر جوان بود و از گيسوان پريش نشانه‌اي در كوچه نبود. آن روز، ظهر شد. شب شد. صبح آمد - من ظهر شما را ديدم كه از روي چمن‌ها تا كوچه آمديد گفتيد: پسر چي بود؟

نه، ديوانه هنوز انگور را بر تاك طلب مي‌كند و شما را نمي‌تواند از دل رها كند - اگر رها كند دل مرده است فقط دريغ كه نمي‌دانم آيا در مانده‌ی عمر يك‌دم ديگر شما را خواهم ديد؟ - كه از حاضران عمر دلگير و در اين درگاه تا صبح ايستاده‌ام كه شايد شما از اين كوچه عبور كنيد، چراغ خانه‌ام روشن است - نفس ديگر مدد نمي‌كند كه به كوچه بيايم و عبور عابران را ببينم. من از عابران دلسردم - انسان هميشه منتظر مسافر است. 

 



احمدرضا احمدي

جمعه ۲۹ تير ۱۳۶۳، تهران

از مجله گوهران- تابستان ۸۶- شماره ۱۶