راست گويند اين كه من ديوانهام
در پس اوهام يا افسانهام
زآنكه بر ضد جهان گويم سخن
يا جهان ديوانه باشد يا كه من
به گمانم بدلر باشد که میگوید: «شعر، نفی چیزی است... کمتر میتوان هنری یافت که چیزی را نفی نکند بر چیزی نشورد یا نیاشوید. حتی بههنگامی که شکل آیینی یا یزدانی بهخود میگیرد. اصل هنر پاسخ به کمبودهاست. و ناممکن است که کمبودی در کار نباشد. تا مردم هست، کمبود هست. و هر مرحله برتر و کاملتر نیز، از مرحلهای دیگر که از آنِ آینده است پستتر است. هنرمند این کمبود را نشان میدهد و آدمی را بهدست یافتن بر مرحلهي ديگر که به گمان او برتر و کاملتر است میخواند. اینست پایه و گوهر هنر. و هیچگونه نیرویی نیز تاکنون نتوانسته است این سرچشمهي هنر را بخشکاند. چنین نیرویی نبوده و هرگز نخواهد بود.
اما گذشته با آینده همیشه درآویخته است. این نیز پرهيزناپذیر است. هر تکاملی به اسلوب میگراید و هر اسلوب حدود و تنگیهایی دارد. اما پیش از آنکه چنین بشود، همین اسلوب نیرویی خفته و فشرده را رهانده است که دیگر مهار کردن آن بسیار دشوار است. نیرویی که سبب فرو ریختن در و دیوار آن اسلوب میشود. این همان وضع پدری است که پسرش را بههمان علت سرزنش میکند که روزی پدرش او را. کدام یک، پدر یا پسر، راست میگویند؟ پاسخ به این پرسش دشوار است. هر پاسخی که از یکی از این دو تن پشتیبانی کند ستمکارانه خواهد بود و ناکافی. تنها چیزی که میتوان گفت اینست که زندگی زایشی است پیدرپی که نیک و بد نمیپذیرد.
و هر زایشی دردآور است. و باید این موضوع را پیش کشید. یعنی دردی که نیمایوشیج میکشید. درد، آیینی در خود دارد. از ویژگیهای آن خشمی است که آدمی را همچون مرد یا زنی دلباخته به لرزه درمیآورد. تاکنون بسیار کمیاب بودند آنهایی که به اسلوب لرزیدند. شاید بتوان لرز خود را از دیدهي دیگران پنهان داشت و آنرا به رخ همگان نکشید.اما لرز، لرز است.
و شعر، شعر. خواهند گفت که شعر، لرز نیست، ادب است. درست است. اما چهبسا شاعرانی که بیآنکه بیادب بوده باشند، پایبند ادب دیگران نبودهاند. و نام اینان-به حق یا به ناحق-بیشتر بهجا مانده است.
این، دلیل دارد. یکی اینکه دو گونه ادب داریم. ادبی بیرونی و ادبی درونی. شاعرانی که پایبند ادب بیرونیاند کمتر وقت آن دارند که به ادب درونی بپردازند. گفتار من به نوعی ستایش از تظاهرهای شاعرمنشانه تعبیر نشود. هرکس گیج مینماید شاعر نیست و هرکسی به بحر متقارب مثمن شعر گفت، فردوسی نیست. اما بههرحال ادب نخستین به زیان ادب دویمی است و ادب دويمي به زيان اولي.
هر جویندهای بهگمان کسی که نمیجوید دیوانه مینماید یا گمراه و یا زیانبخش. داوریها درینباره گوناگون است، خود میدانید. مریدان شیخ صنعان نخست بهشگفت آمدند، سپس بیدینش خواندند و سرانجام دیوانه. حال آنکه تنها شیخ چیزی را میجست که آنان نمیجستند و چیزی را میخواست که دور از دسترس بود، ادب متداول از چیزهای دور از دسترس و دشوار میپرهیزد. شیخ صنعان شاعر بود. و شاعرتر از او، شیخ عطار بود.
شمار کسانی که جوینده بودند و دیوانه نبودند بسیار است... این صحنه را درین باره بهنظر میآورم. مردی آفریقایی که با مردی اسکیمو دربارهي سرما و گرما گفتگو میکنند... آیا خواهند توانست در مورد احساس گرما و سرما با هم همرأی شوند؟ بد نیست صحنهي دیگری را هم بینگاریم. نیما یوشیج را جای مرد اول و مردی دیگر را که میتواند بسیار نیک و پاکاندیش باشد. بهجای مرد دویم بگذاریم. مرد میگوید: ببخشید آقا. بهجا نیاوردم نام جنابعالی؟ شاعر میگوید: نیمایوشیج. مرد که بر سبیل عادت ادامهي گفتگو را بایسته میداند میپرسد: آقا به چه کاری مشغولید؟ شاعر به آرامی پاسخ میدهد: بنده شاعرم. مرد بسان من و شما میگوید: بله، البته. من هم گاه بیگاه شعر میگویم. چه خوب است آقا. که آدم اینروزها حال و دل شعر گفتن داشته باشد... لابد در ادارهیی مشغول کار هستید؟ شاعر که میداند مخاطبش گفتگو را بهکجا میخواهد بکشاند همچنان پابرجاست: بنده شاعرم آقا. در اینجا دو سه روایت میتوان پیشبینی کرد. یکی اینکه مرد پیش خود بگوید که این آدم، عجب خودفروش است! یا اینکه «لابد يك تختهاش كم است...» و اگر بيش از اينها انصاف داشته باشد خواهد گفت: «بیچاره!...» بههرحال گمان نمیکنم این گفتگو دنباله داشته باشد. مگر اینکه... نه، بهتر است از این «مگر اینکه» چیزی نگوییم که بهراستی کمیاب است.
***
شاعر بود. زنده بود. چیزهایی که میدید در دلش مینشست و در چشمش نقش میبست. به پاکی رودخانهها و کوهها و دشتهایی که دیده بود میاندیشید و میسرود. دروغ نمیگفت. شعرش را از اینجا و آنجا نمیدزدید. صحنهآرای زبردست شعرها و اندیشههای دیگران نبود. اطوار نداشت. گفتگو میکرد همانگونه که حس میکرد و همانگونه که میگریست یا میخندید. مرزی میان زبان و چشم و اندیشهاش نداشت. او از آن ِمرزها نبود. از آن ِهستی بود. که بیمرز و بیپایان است. جهانی با خود آورد و با خود برد. جهانی که مهربان بود و آمادهي گسترش. در جهان او آدمی بایست به درختها و مرغها رشک ببرد. و حتی خشم به گله بدل میشد. و شگفتآور است که این مرد، مردی که بارها در شعرهایش کوشیده است مزه و بوی خوش سپیدهدم را به خفتگان وهمگان جدا افتاده بچشاند، همگان گفتارش را درنيافتند. اما او همگان را بیشتر از آن دوست میداشت که از ناشناس ماندن خود بهراسد. این دلدادگی بیچون و چرای او ما را بهیاد فرهاد میآورد. که برای او نیز بها مهرورزیاش مرگ بود. مرگی که از ناشناس ماندن و جدا ماندن از دیگران آغاز میشود و به مرگ راستین پایان میپذیرد. انگار سرایندگی و مهرورزی یکی است. کسی که مهری نمیورزد، خود میفروشد و زندانی خویش است به سختی میتواند چیزی بیافریند و هنر آورد. تنها میتواند و واژهها و اندیشهها را بیاراید و مصراعها را به اسلوب ردیف کند. خوشگذران داریم و دلداده. همیشه خوشگذرانها به دلدادگان همان خردهیی را میگیرند که آرایشگران سخن به سرایندگان راستین. و بيشتر آنان گمان ميكنند كه ديگران بيمغزند و بيخرد. حال آنكه كمتر ميانديشند كه خرد شاعران خرد دلدادگان، خردي ديگر است.
در ادب پهناور و پرتوان ما جای این مازندرانی شفاف کم بود. او بهترین سنتهای فرهنگی ما را در خود داشت. یعنی دلبستگی به کار درست و پاکیزه، اندیشهي ژرف، ایستادگی، نوآوری، سرافرازی و آزادگی. آنجا که دیگران بهعنوان دفاع از سنتهای باستانیمان با او ستیزیدند نمیدانستند که با سنتهای باستانیمان میستیزند. ادب گذشتهي ما هرگز تقلید یا خودنمایی فنی نبوده است. بزرگان و هنرمندان ما همه نوآور و آفریننده بودهاند.
نیما یوشیج در راه گذشتگان سنگین ما گام برمیداشت. و روزی که حجابها برداشته شود، ارزش او نمایانتر خواهد شد. در هر زمان، پیرامون شاعران بزرگ و پاک، انگلهایی میروید و شاخ و برگهای هرز پرورش مییابد که سیمای آنان را پنهان میسازد. سروصداها که فرونشست نیرنگها که آفتابی شد، سبکسنگینها که انجام پذیرفت، آنگاه جریان اصیل و چهرههای ارزنده هویدا میشود.
او به میهنش، به یوش خود، سخت دلبسته بود. در شعرهایش بوی و رنگ سرزمینمان را توانیم یافت. و او روشنی خواهی، مهربانی و آگاهی مردمان میهنش را میشناخت و دوست میداشت اما شیفتهیی نامتحرک و بیرگ نبود، میخواست دلدارش هر روز زیباتر، پاکتر و ارزندهتر شود.
هنگامی که نوشتههای او همه چاپ شود میتوان دربارهي شعرش بیشتر گفتگو کرد. من این مقاله را با آخرین نوشتهي او- که نامهایست به پسرش- پایان میدهم. بهطور کلی نامه همیشه دست نویسندهي آنرا باز میکند. و اگر نویسنده در همه آثارش هم شکلک درآورد، در نامهاش کمتر میتواند. گوش بدارید. زندگی او، ارزش او و اندیشهاش همه در این نوشتهیی که خواهید خواند نهان است.
يوش
پسر عزیزم!
کاغذ تو رسید. بعدازظهر بود. در منزل خانم با خانامجدخاقان بهصرف چای مشغول بودیم. کاغذ را سربسته گذاشته بعداً بهدقت خواندم و بازهم آنرا خواهم خواند. هروقت که بخوانم، شما را میبینم. در این مفارقت و تنهایی معلوم است کاغذ تو چقدر برای من غمانگیز بود. از طرفی هم خوشوقت شدم برای اینکه اسداللّه یک روز دیرتر به یوش رسید. من فکری بودم.
چرا میپرسی خرگوش را زدم یا نه؟ بعد از رفتن شما بهطوری بیحال بودم که حال بیحال کردن آن حیوان بیگناه و قشنگ را نداشتم به زحمت به کهریز رسیدم. نهارم را در آنجا خوردم. مشغول دروی گندمها بودند.
در تمام مدت سیرههای زیاد درین هوای صاف که میدانی بالای درختها میخواندند. جای تو و مامان خیلی نمود داشت. من کمی در زیر آفتاب خوابیدم. بعداً به آن طرف رودخانه رفتم. یقین خیال میکنی برای شکار کبکها. درصورتیکه بیشتر انتظار میکشیدم اینروز پر از نگرانی تمام شود و وقت بگذرد و به یوش برسم. پکر نبودم که چرا صدای کبکها را حتی از دور نمیشنوم. در علیآباد به بهادرخان و دیگران برخوردم. تمام تنم عرق نشسته بود. قدری نشستیم و حرف زدیم. بازهم برای گذرانیدن وقت. اما باد و سرما آدم را عاجز میکرد. نازرکوه همانطور در زیر ابر بود. کوه دیده نمیشد. میدانی هروقت که این کوه را ابر میگیرد علامت این است که در قشلاق بارندگی است و هوای یوش سردترميشود. مردم تجربه كردهاند. از تجربههای مردم باید چیز فهمید. فقط کتاب نیست که ما را چیزفهم میکند.
اگر میتوانستم، بهدلخواه تو کاغذ پرطول و تفصیلتر برای تو مینوشتم. اما نمیتوانم. از یک طرف زیاد از سرماخوردگی در حال کسالت هستم. از طرف دیگر کسی که این کاغذ را باید بیاورد تازه دیروز که هفت مردادماه بود محمدحسنخان را به ایلیکا برد که به ولده برود. بعداً بهخواهرش قول داده است و بعد به خانوادهي رمضان. معلوم نیست باز چقدر فاصله در میان بیاید.
گمان میبرم وقتی این کاغذ در طهران به رمضان میرسد که تو با مامان در تبریز هستید. با وجود این به سؤال تو جواب میدهم. از من میپرسی در چه رشتهای اسمنویسی کنی؟ این را باید اول از ذوق و شوق خودت پرسیده باشی. جز اینکه ممکن است ذوق و شوق به راه کج برود. ذوق و شوق ما وضع تربیت خوب یا بد ما را فراهم میآورد. ولی هرگونه ذوقی آدمی را به کار میاندازد. و هر کاری برای گذراندن زندگی را فایدهای دارد. البته برای اینکه در کشاورزی یا جز آن، مهندس دربیایی رشتهي طبیعی لازم است.
این هم فکری است. آدم باید پیش از هر کار بهراحتی زندگی کند. هیچوقت به ناراحتیهای من نگاه نکن. من فكر نمیکنم کدام موج نیرومندی مرا به این ساحل بیبرکت انداخته است، فقط راه خودم را میروم و بهجز این کاری از دست من برنمیآید. در صورتیکه تو با سرمایهي جوانی برای جوربهجور کارها آماده هستی.
در خصوص ادبیات، همینقدر کافی است که بدانی ادبیات رشتهای است که زندگی ما و دیگران را تجسم میدهد. کیف و لذتهای پنهانی زندگی را زیادهتر میدارد. مردمانی که در این رشته زبردست شدهاند مشهور یا غیرمشهور با چشمهای بازتر بهسر میبرند. حال آنکه دیگران اکثراً مثل اینست که به کابوس دچار شدهاند و زندگانی را در عالم بیخبری و بییاد و حواسی تحویل میگیرند. به بدبختیهای دیگران توجهی ندارند. بسیاری از چیزها را نمیبینند و از آن لذت نمیبرند، و ندیده و لذت نبرده، دنیا را میگذرانند و میگذرند. چیزی را که خیلی در پیاش هستند همان زندگی معمولی است. زندگی کردن برای خودشان. همانطور که پرندهها و چرندهها. جز اینکه این قبیل آدمهای خودخواه غالبا زندگی خودشان را هم به رخ مردم میکشند و لذت میبرند از اینکه مردم بدانند آنها خوراک و پوشاک و تجملات بسیار دارند. برای این کار چهبسا که دست به کارهای ناشایسته میزنند بهطوری که از زندگی خودشان هم بسکه در تلاش هستند کمتر بهرهمند میشوند. پرندهها و چرندهها اینطور نیستند.
فراموش نکن، شراگیم پسر عزیزم، در هرجور زندگی و در هرجور رشتهي کار که فکر کنی عمده منفعت داشتن برای خود و دیگران است. اگر حواست هم جای دیگر کار بکند سربلندی مال آنهایی است که بعد از رفتن خودشان از این خانهي عاریتی صاحبخانه را دست خالي نگذاشتند. به کشف و اختراعی دست زدهاند. موفق به انجام کارنمایانی شدهاند.
برای این کار گذشتها لازم است و حرفها در بین است. اما برای تو هنوز زود است که در این خصوصها فکر کنی. تو باید به یک رشته کار بچسبی.
برای امرار معاش همهجور کارها که بدنامی به بار نیاورد مساوی هستند. در این زمان باید خوب کار کند کسی که میخواهد خوب زندگانی کند. مانع ندارد که در آینده بهراحتی بار زندگی شخص خودت را به منزل برسانی و نسبت به هنر و ادبیات هم اگر دوست داری بیبهره نباشی. عمده، تن بهکار دادن است. در تاریخ احوال خیلی از نویسندگان و شعرا میبینیم که شاعر یا نویسنده در ضمن طبیب یا منجم هم بوده است. در واقع این دسته از اشخاص یک رشته برای آب و نان خودشان داشتهاند و یک رشته را برای کیف و لذت بیشتر دادن به زندگی خودشان و دیگران.
از شعر خوب گفتن و نمایشنامهي استادانه از آب درآوردن جز بهبه و چه بسا جز حسد و بدگویی چیزی دست کسی را نمیگیرد.
همانطور که اشاره کردم باید گذشتهایی داشت. ما این بار سنگین را کشیدیم. اما رشتههای دیگر در حداقل خود که کارنمایانی هم نکرده باشی حکم خورجین بارهای نهارِ راه را دارد. در این خورجین بارها حتماً نان و آبی هست و مسافر گرسنه و تشنه را نجات میدهد.
من خیلی مطالب را برای اینکه حالی نداشتم و میبایست مختصر بنویسم در همین چند سطر جا دادهام. اگر این کاغذ به تو برسد، بهدقت بخوان و در مطالب آن فکر کن.
چیزی دیگر نیست که بنویسم. در جواب مامان بگو که لولهي فانوس و رکاب رسید. به زن یوسف چیزی که نوشته بودی دادم. وضع من یک طور میگذرد چون آدم قانع و با انضباطی هستم. اگر نان خراب نشود گوشت در اینجا خیلی دیر میماند. هوا سرد است خیلی سردتر از آن روزهایی که در اینجا بودید. شب به روپوش بیشتر احتیاج دارد. گندمها هنوز تماماً درو نشدهاند.
برای شکار رفتن باید چند روزی صبر کنم که صحرا خلوت شود وانگهی من تنها هستم و چندان احتیاجی ندارم. خاطرجمع باش که یکجور سرم را گرم میکنم.
فقط از آن چیزی که به یادم افتاده است باید بنویسم. نوشته بودی «خیلی ناراحتم مخصوصاً موقعی که میبینم به تهران نزدیک میشوم و باید بروم تو گرما». اين عین حرف تو است. دلم برای تو سوخت. اما این حرف شبیه به قصههایی نیست که بطور سرسری چند صفحه از آخرهای آنرا میخوانیم و از اولهای آن خبر نداریم. هیچ قصهای زباندارتر از قصهي خودمان نیست. از آخرش اولش خوانده میشود. اگر تمام سال را خوب کار کرده بودی چرا حالا این را مینوشتی. نه من از اظهار دلتنگی تو ناراحت میشدم نه تو خودت در زحمت بودی! بیشتر زحمات زندگی را بیاعتنائی و زحمت نکشیدن خود ما برای ما فراهم آورد.
پسر عزیزم! مسافر که دیر از خواب بیدار شد دیر هم به منزل میرسد. این طبیعی است. باید از قصه ما تجربه پیدا کنیم. هرجور که کار کنی فایده از همان جور کار میبری. اما اظهار نگرانی نکن. صبر داشته باش.
خداحافظ تو و مامان. سلام بر هر دو شما. نیما یوشیج
صبر داشته باشیم. فریدون رهنما
از مجله يغما، فروردین 1339، شماره 141 -
بازسپاری از وبلاگ آوازهای رهایی
دانلود نوشتهی فریدون رهنما و آخرین نامهی نیما به پسرش