كوثر و تشار
زمزم و طهور
هنگام
به نطق ياران خرقه ي نور پوشيده
هنگام
به پاكي آب تشار
هنگام
اين منم
زمزم غروب
برخاسته از جان مهر گياه
در جوشش بحت
هوش تافته
به نازكي ياران خرقه ي نور پوشيده
به صلابت عهد الست
به زير آمده از چهارسوي تخت
و گريسته بسيار
بر يلدا
هنگام
به پاكي آب تشار
اين منم
از تاريك دو گيسوي يار
به روشناي چهره رسيده
و دل دزديده از سوي چهارسوي عشق
به دست گرفته
كه اين منم
عهد الست
اين منم
عشق نخست
اكنون
به گفت و گويي پنهان
اين منم
با ياران مقرب
به كوچه يي
كه برگهاش دل ِ آفتاب دارند
و كاسه ي نور به دست
بر در ِ سراي روفته
به دود ِ پراكنده ي كاوه ي بر آستان نهاده
دل سپرده اند
هنگام
كه زمزم و طهور
در چهار سوي عشق
در كارند رفتن را و ماندن را
و ياران مقرب
رقم مي زنند
تمامي برگ هاي جهان را
منم
بي برگ
در آستان چهره ي خود نشسته
مشي و
مشيانه
منم
با صفير پر جبرئيل
به خود آمده
در وطني كه غريب بود و غريب بودم
بخشي از فصل اول يك كار بلند- محمد رضا اصلاني
از مجله كلك - 1375