فروغ را سلام،
اين از همان ايوان كودكي من بود كه با پوستم و قلبم كه هميشه وسعتش در عمق بود غيبت را در حضور ببينم.
من غايب بودم و اكنون نيز هستم. از چشمان سياه كه در تاريكي بهار رطوبتهاي الكل در تاريكي بيشناخت من باز سياه بود. دستم آن قدر صداقت داشت كه برروي چشمان و خوابم، مادر، اختر، و تو را فروغ ببينم. ولي جواب نبود، خيلي كودكانه در انديشهي گسستن بودم. ولي يك حجم خيلي قوي كه برايم شناخته نيست و مرا بر زمين مهار ميكند كه باز با آمدن خورشيد در روبرو، در خيابان، كوچه، بازار، اتاق و اكنون در آسايشگاه و ميدان پيوندم را مصلوب نكنم.
عصر از سربازخانه رسيده بودم. ما را ساعتها سرپا نگه داشتند. حرفي نداشتند بزنند. همان حرفهاي دست نخورده، همان تهديدات خاكي، همان صداي چرمي و سختِ آدمي كه همسن من است، روبروي من در سايه كنار گلهاي خيلي جدي ِختمي ايستاده است. من در آفتاب هستم. فرمان فقط فاصلهي يك آفتاب است تا يك سايه، و يك سن مشترك و دو آدم متفاوت. به من و ديگران فرمان ميدهد. صورتش برعكس مردمان اين شهرستان قرمز است. چشمانش فقط چشم هستند و فقط از ديدن از آنها استفاده ميكند. لهجه ي غليظ دارد، مرا به گناه لهجهي پايتخت، ساعتها در آفتاب در روزهاي پيش، دوانيده است. شبها مرا پاسدار ميكند، ولي من تمام اينها را بياندوه و بياعتراضي حتي به خودم ميپذيرم. خودم براي خويشتن، نامه مينويسم كه اين بلوغ دوم من است. او فقط ميپندارد كه من پاسدار اين ساختمان مرده و بيخون هستم، ولي پوست من با بينايي نجوا ميكند. تو پاسدار شب و گل ختمي هستي. سراسر جاده را پياده آمدم. جاده خاكي است. روي آن در كرانه فقط يك مزرعهي گندم با خط بد و رنگ زرد نوشتهاند كه خوانا نيست. با همان اتوبوسها كه در شهر شما با آنها انگور بهصبح ميآورند، به شهر آمدم. از زير آسمان پرستاره كه لهجهي محلي دارد، ميگذشتم، آسمان جيرهي من بود. مردمان ديگر اين جيره را فراموش كرده بودند. نامه را به من دادند. در حضور گلهاي انار آن را گشودم.
از ميوههاي ديروز كنار جاده ميترسيدم. از شدت خواستن و خواندن از ميوهها فرار ميكردم، نامه ميوه شده بود. دوسه بار چشم از روي نامه پرواز كرد. پر زدم، نشستم، باز آمدم. خواندم بر لبم زندگي بود، همان چيزي كه زير پوست من مخفي شده است و به آزمون من خيرخواه است. همهي خبرها بود، و از شعر من نميدانم اينها شعر هستند يا نه، با صداقت ميگويم. اگر بر اينها فتواي رَود شعر و اگر نرود شعر نيست. من بيگناه. اين قضيه بيخ دارد. ريشهي آن در من است. صحبتها كردهام من با شما. از ذهنم. من در زير اين ذهن بيتداوم مدفون ميشوم، از روزي كه با نيما آمدهام، در مه دست و پا ميزنم.
شب نخستين را تودههاي پتو ميبينم كه روي آسمان، درخت، سربازان آويخته بودند. هنوز از راهروي اين فكر بيرون نيامده ميدانم اين انديشه صيقل ميخواد و برد لغت. ترسم از اين است كه انديشههايم در صيقل و پرداخت مجروح شوند و بميرند. از مرگ هراس ندارم. مرگ يك حقيقت مضاعف است كه در من است و در اطراف من. نميدانم آيا هميشه و در سنهاي خيلي جدي اين فوران در من خواهد بود و يا نه و اگر از ميان رود، من هم از زمين كنده خواهم شد.
من در شعر به اين انديشه ميكنم كه استقلال ظاهري آن را بايد از ميان برداشت به آن سطح همه جانبه داد. بايد ريشههاي شعر را در نخستين روز هفته به زمين و خاك رسوب داد. روزهاي ديگر به جا ميماند و ريشههاي ديگر شعر به دنبال زمين ميگردند. اين ريشهها را بايد در روزهاي ديگر هفته و پديدههاي ديگر انديشه (نمايش نامه، قصه، موسيقي، سينما، نقاشي، معماري) فرستاد. نبايد از اين تجربيات گذشت. ولي بدبختانه اين تجربيات فقط كلمات و شكل كار را صيقل ميدهند. انديشه همان است كه هست. بايد در روبهرو به زندگي سلام گفت. شعر امروز در دنيا كجا ايستاده است؟ اين سؤال مرا پاسخ دهيد در روزهاي ديگر شعر محلش را زود پيدا ميكرد. زود خانه ميگرفت، زود عروسي ميكرد، زود بچه ميآورد. خيلي در انديشهي اين نبود كه بچهاش سالم و نازنين باشد. براي بدترين بچهاش به اسم خود شناسنامه ميگرفت و خودش هم بود. اما امروز در اين روزهاي خشكسالي هوا شعر تنفس را ميداند و هوا را در همهجا جستجو ميكند. خسته و مانده به خانه ميآيد. اين شعر نيست كه قيافهاش به اين تندي تغيير ميكند. اين تهديدات ديگران است كه قدرتهاي مصرف شده دارند. در خورشيد مضطرب اين روزگار ايستادهاند، يكديگر را تكذيب ميكنند، همهچيز تهديد شده است. خبرهاي روزنامه را لطفاً ببينيد، اين رنگها، اين نژادهاي قراردادي زرد، سفيد، سرخ از روي صندليهاي باروتي خود يكديگر را نشان ميدهند و هر يك از ميان بستههاي پيچيدهي اقتصاد، مذهب، اسباب تازهاي را بهرخ يكديگر ميكشند. امروز در ميان اين تهديدات، شعر دستپاچه شده است. حق خود ميداند كه با تنها سلاح خود يعني مهآلودگي حقيقت، معصوميت و صداقت به ستيز اين تهديدات رَود. ولي سرانجامش چيست؟ شب كه به خانهي حقير خود ميآيد، ميبيند و نگاه ميكند كه فقط مه را به روي كلمهي تهديد پوشانده است. ولي باز صداي تهديد را ميشنود، اين هست و خواهد بود كه جسم لباس پوشيده، فقط برهنگي را از دست داده است. ولي صدا را با خود دارد. و اين شعر كاملاً باخته ميبيند كه لباسش را هديه داده است خود عريان گشته و در اين يخبندان سخت ميلرزد. از اين ايثار و گذشت. چيزي عايدش نگشته. اگر چه خوب ميداند تنها وظيفهاش حقيقت عملي، ايثار و گذشت است.
در اتاق كه از اجدادش به او ارث رسيده، اشياء تازهاي نميبيند. و از پدربزرگ خود و از تمام بزرگهاي مدفون خود روي طاقچه كتابهاي مذهبي را ميبيند كه هر يك صحافي قرني را دارد و روي آن هستهي درد است. اين اتاق تنها يك قصه دارد: در يك صبح در چهارفصل سال، انسان تيرباران شد. برادههاي خونش در خاكهاي زمين راهپيمايي ميكند و در هر توقف پايتختي را ساخته است. خبر همين است. چيزي اضافه ندارد. آدمهاي ديگر كه روزي تا عصر بايد در اين اتاق بيتوته كنند كنجكاو هستند و هر يك اين خبر را تفسير دگرگونهاي ميكنند. زيركانهها در پله استادهاند. به عكس انسان تيرباران شده خيره ميشوند و تجربيات گياهي و خوني خود را بهروي تصوير انسان تيرباران شده ميگذارند در صبح. سپس تجربيات خود را از روي تصوير باز ميآورند. در هنگام خداحافظي محجوب و آرام تجربيات آغشته به اين تصوير را به عابرين ميدهند. ميدانند عابر عارف است. آن كه سخت نشسته و تكيه داده فقط حجم است.
من در بيداري خواب يك و دو تن از زيركانهها را ديدم كه فقط حافظ با من خوشرو و به سلامم پاسخ داد. مولوي آنقدر از روي اين تصوير انسان تيرباران شده گرته برداشته بود كه فرصت نبود گرتههايش را ورق زنم.
در راهروهاي اين قرن يك خيانت به شعر شد. شعر محجوب و بيتوقع ايستاده بود. علوم رسيدند. بهويژه روانشناسي، به اتاق آمدند. خيلي بيرحمانه از روي تصوير گرته برداشتند. گرته را معني كردند. آدمهاي اتاق هراس داشتند اين وظيفهي شعر بود كه اين تصوير را معصومانه و كودكانه براي آدمها ترجمه كند. اين دخالت رياكارانه و تجارانه آن شد كه در گذار اين قرن شاعران واقعي بند زندگي خود را گره بزنند و يا قطع كنند.
شاعر ايراني در اين سيروسلوك و در اين زمانه نبود. ما گردههاي تجربه را ميديديم كه از آسمان به زمين ميآمد. گلي نبود كه اين گرده روي آن بنشيند تا گل ميوه دهد. ما به واقعيت تجربه راهها فاصله داشتيم و از همهي آنها برتر، عقدهي آسيايي بودن. اگرچه من با چشم با سيادت، آسيا را مي بينم. و شايد شما از ميان همعصران خود بهميان نسل ما دويديد. و دانستي كه غرب در كجا نشسته است و كبوتران خود را بهپرواز درميآورد. و ما دانستيم كه كبوتر چيست. ما وارث نسلهايي بوديم كه از پرندگان فقط بلبل را شناخته بود با آن صداي بازاري و قراردادي خود، من هيچگاه كلام تو را نصيحت نپنداشتم. هميشه بهعنوان يك راهحل، يك پيشنهاد انساني. انبوهي تجربه و نيرو كه سالها و روزها در انبار قراردادها، آنها را مخفي كردهاي. اين ميبايست عرضه شود به اولين عابر. اين حديث من و تو گشت. كه من در راه قرار گيرم، پند و نصيحت در آن هنگام كه با ضمير تو به زندگي رهسپار شود، يك نيروي آتشفشان گياهي است.
آدميزاد امروز (بهپندار من) احتياج به بازگشت دارد. بازگشت به همان قوانين، نصيحت، خواستههاي اوليه، تماس مستقيم با طبيعت، يك رمانتيك منطقي، يك حساسيت فوق العاده. اين بازگشت حتماً خواهد بود. كنفرانس ۲۸ ژوئن الجزيه روي اين ادعاي من صحه خواهد گذاشت. من اكنون هم در انديشهي وزن هستم. در صبح اين قدمهاي منظم ما بهروي خاك اعداد را تزيين ميكند و دقيقه و ثانيه را زخمي شايد برايم تجربه بشود. همانطور كه گفته بودي روزهاي نخستين چنان است محيط ديوانه و دگرگونم كرده بود كه همهچيز را ميديدم بهكنار گلهاي ختمي ميدويدم و به آنها ميگفتم، هنوز هم هيجان هست.
تاكنون چهار شعر نسبتاً بزرگ نوشتم. كامل نيست، احتياج به دستكاري دارد، همه در يك فرم است. بهنام فضل كلمات. نامهاي تنهاي آن ها چنين است: راهروهاي كلمات. كلمات. كلمات در آسايشگاه. و آن دو ديگر هنوز نام ندارند. اگر فضلي بشود به تو پيشكش و هديه ميكنم. و اين كم است. زيرا شما در هر شب از۳۵۰ فرسخ ميگذريد به خواب من ميآييد. راه طولاني است خستگي دارد و من در اين جا دربندم. نميتوانم به خواب شما بيايم. مرا ببخشيد. ابتداي شعر كلمات در آسايشگاه اين است:
من از تبعيد روزها شنيدم
كه اكنون پدران و مادران در اتاق بچگانهي مسلول شيري
ستارهها را ميان خود
تقسيم ميكنند
انبار بياعتناي باروتها سخنان عارف كوچك و حقير
در مقابل تشنگي و گرسنگي آينه عادات يكسان،
در پشت شيشههاي آسايشگاه
پريدهرنگ خورشيد
ايستاده است
قلب ما را در ساعت ۳ بامداد اختلافات محلي
از پشت شيشههاي خاردار آسايشگاههاي مخفي ملاقات
بيرون ميكشند
از ميان تودههاي متورم ثانيه
در ميدان با حمايت اعداد زنگار بستهي تابستاني منزوي ميدوانند
قلبهايمان زودتر از پوست پايمان عرق ميكند
كولي ميشود
لباسهاي بيجان آغازهاي تجربههاي فريادي را مرطوب ميكند درختان اشرافي با چتر زمزمهي درخت به آتش، مقدس ميدواند تا سايه را براي زخمبندي قلبهايمان از انبار لبخندهاي مسلول، كودكان حريقي مهيا كنند.
شعر هنوز کامل نیست برایم بنویس که چه است. من اینجا در یک تجربه هستم. دشمن را رو میبینم. هر کسی بیجلد است. برای یک تکّه گوشت یکدیگر را لو میدهند. ستیز میکنند، و سرانجام در فرمان مشترک دو بدن با هم میدوند. با هم عرق میکنند. با هم خسته میشوند. زمان زندگی یک کینه بهطور متوسط یک ساعت است. هر کس خودش واقعیّت دارد. برایم تجربه شده است که من فقط برای خودم واقعیّت دارم از روزی که از تهران کنده شدم. دانستم باید بدنم را به تنهایی به آفتاب رهسپار کنم. من دوباره بهسادگی شهرستانی خودم آمدهام. دوباره برای زندگی و زمان و کشف و شهود ولع پیدا کردهام. در اینجا در هر روز و هر ثانیه چیزهایی به بدنم وارد میشود. هنوز فرصت نیست که از آنها آمار بگیرم و آنها را حضورغیاب کنم. این باشد برای ده. اینجا رکیکترین شوخیها انسانی است و انسانیترین روابط رکیک. باید ببخشید چرت و پرت زیاد نوشتم. نوشتن شما به من جرأت داد. نیمساعت دیگر باید به سربازخانه بروم. برای فیلم شما امید دارم زیرا برای خودتان امید دارم. برایم واقعی هستید. هراس ندارید. بیجلد هستید. با آفتاب تماس مستقیم دارید و این کافی است که چیزی خلق شود اثر بگذارد. انسان را هویدا کند. راستی فراموش نکنم. بیژن جلالی را سلام بگویید دلم برایش واقعاً تنگ شده است. جلال مقدم را هم سلام دارم.
فدای شما احمدرضا
جوابم را بدهید.
دانلود نامه احمدرضا احمدی به فروغ
از مجله گوهران - تابستان ۸۶- شماره ۱۶
بازنشر از وبلاگ آوازهای رهایی