Wednesday, May 23, 2012

چند شعر از بتول عزیزپور

خیرگی

از زمره ی رود نیستم
پر طنین و رونده               
  من آن گیاه تناورم
  که بر خاکی سخت     
پا سفت کرده است            
  تا نازش آسمان را                      
از آن خود سازد
شاید
   سقوط ستاره ای بر پیشانیم    
   راز
   ناشناخته ای را   
          بشارت دهد.
به خون درخت می مانم
          - سبز و سیال
که از سیراب کردن ریشه های نوزاد
           اندکی هراسان نمی شود.  

اندوه را خوب می دانم
و این سکوت قلیل هم
        گوش های مرا
                  مجاب نمی کند.
از شما چه پنهان!
راست تر بگویم دوستان
من آن یار عاشقم
          - مست و بیدار
به فنای خویش نشسته ام
تا ادراک هستی را
           از آن خود سازم.

از اختیار می گویم

دست ها
پاسداران حنجره
و آسمان من
        این تکه ی ابر
و آسمان من
         این تیره ی اندوه
از کجا می آیم
از کجا می آیم
که هاویه را
    خوشی از عشق می دانم
و«بلی» 
      را
نشانه ی شکست
الست بربکم  
الست بربکم
الست بربکم
از زنجیر آینه ام برهانید
خواب -
    این سکر ملال
زانوان تردیدم را
              خواهد ربود
از زنجیر آینه ام برهانید.
این عشق
        دلی دیگر می خواهد
تن من بوی خاک می دهد
و بازوانم
         رهین نگاهی است
که پوستم را
       شعله ور می سازد
از زنجیر آینه ام برهانید
من از مستطیل مذهب بیرونم
                    و از خطوط مستقیم موازی
من از تسلیم ازلی رهایم
                و از خوابهای پیر لایتغیر
من از اختیار می گویم
           و جای پایم را
هیچ سیلی نمی پوشاند.
یاد   

برخاسته از قیامتم
نامم بر آتش
زبانم بر دار
      گوشم افسوس
 سنگین از این همه صدا
مستتر می شود تقاصم
          در انفجار رگ
و گنگ می شود بغضم
            در گلوی اشک  
وهمی از رگ
وهمی از اشک
وهمی از اندام
     شناور
در وهمی از یاد
صعوبت این نام
          از آن کیست
که دانایی م می بخشد
             از خواستن
و با فرق سقوطم می دهد
صعوبت این نام
           از آن کیست؟
نظاره

به قد می ایستم
سلامم فراتر از من است
و پلکانهای سربی را
           تا شانه هایم
                   راهی نیست
همچنانکه-
جسم از سایه
از ابتدا تا انتهای هر روز
                    هزاران جانی را می بینم
                     - در فاصله ای بین نیت و عمل
که با دستمالهای سپید کوچک
                        تبسم را
از لبان بهم فشرده
             می سترند
و ساعت هاشان را
با خشم شمارهای عزیزی می نگرند
از ابتدا تا انتهای هر روز
انگار
    اندوهی پدید نمی آید
تا شرم بیگانگی را سبب شود.
به قد می ایستم
تا دوست داشتن را
            بخاطر داشته باشم
و عشق
        - لمحه ی فراموشی-
                               را
در دستان آنکه
            سلامش را
از خورشید عاریه گرفته است
                           بگذارم.
یاد چون خشمی از مهر
گیسویم را شانه می زند
                  و من
کسی را که از بی حاصلترین خاکها
                              می روید 
نظاره می کنم.

عاشقانه

شب از چشمان من نمی گذرد
                     اندوه ماه تیر
قصه خواب را
بر دستهای من
              زنجیر می کنی
و چه ممکن
           ستاره ام را
از دل شب تار می ربایی
عشق
       چه بسیار
       چه زیبا
به چشمهای من راه می گشاید  
و ذهن سنگواره تو
                  چه سخت
مرا عبور می دهد.

به ابرها ببالم

اما سیاه ترم می کند
این مجالی که
          بختم را به گردن دارد.
ستوه این خطر
           عبور پلکهای مرا می داند
ستوه این خطر
            از آسمان تیره اندامم
                        گذر داشت.
همزاد ما کجاست
همزاد ما کجاست
    - آن سرسبز عشق
      که بر دار خویش زاده شد
و خواب برکه های حقیر را
          آشفته ساخت
همزاد ما کجاست
دستی که مرا برد
دستی که مرا گفت
مثل وهم بود
مثل تاریکی
مثل شب
- سرزده بر سکوت هر روزن
جاری بر ظن های مدام -
و چشمی که مرا خواند
دروغی ز ناتوانی بود شاید
حرفی نه ز روی دلتنگی.
همزاد ما کجاست
عشق از دهانم افزون تر می شود
و شوق خواستن دیدگانم را می پوشاند
به ابرها ببالم
به انبوه ابرها ببالم

خاطره وار 

راز می شود این نام
             پس پلکهایم 
و انده می شود تنم
             با هر افعی
گزیده تر از شبم
زیرا خاطره وار
             کوتاه می شوم
خاطره وار -
اما قامت از آهو دارم.
ایمن تری
با صدایت
          پلکان وار
سرازیر شوی
در وهمی شادمانه
           - و بگذری
از مسیر این نیابت تنگ.
هجوم نجات نیافت
و نکات جهیدن را
                  - باد
اندکی مستولی می کند
بر خواب گیسوانم.

 تا فزاینده شوم

صدای شگفتی است آن
          یا قیام شکسته ی من
بازتر 
آوایی از آن دور
چونان حزین
که خونابه را
        در چشم لیلی
بازپس می نشاند
دو سایه از امان تو می گریزد
دو سایه از نشان تو
یکدم آه
یکدم
خلعتی از دریا   مرا ببخش
خلعتی از دور
           دور
           دور
تا فزاینده شوم چون موج
تاجی از خار بر سر می نهم.

ابتدای خستگی 

با چهار نام
از چهار افق باز
چیزی به گونه ی این جاهل
        این جاهل مست
           - باد -
می فرساید گامهای پر توان
                          مرا
و از نوازش
           در پلکهایم
باری به امانت می گذارد.
گیسویم در ابتدای خستگی
               اندک - اندک
               رنگ می بازد.
و شب
خاطره ای دور می شود
کاش هزار دل داشتم
            نشسته بر هزار بام بلند
کاش جسمی ز هستی ققنوس
کاش...
هم باز* هجوم
هجوم سالهای رفته
عشق های فراموش شده
ابرهای سیل گشته
                   هم باز*
کثرت دلتنگی ها
                   آه
چه زود پیر می شوم.


* ترکیب "هم باز"، واژه جنوبی است. به معنی تکرار و شدت است، به معنی دوباره. از نو و در این شعر نیز به همین معنی استعمال شده- نه شریک و انباز و حریف. 
 
 از مجله تماشا
شماره 262- خرداد 2535 شاهنشاهی(1355 شمسی)          
    

Saturday, May 19, 2012

جفت



شنوندگان عزیز! به کلمه‏ های جاوید فکر کنین! وجدانتونو در نظر بگیرین. کسی چه می دونه که تو دنیا چه خبره. شاید یه چیزی می خواد بترکه. هر کی تو این معرکه یه کاری می کنه که با کارای قبلی‏ش فرق داره. هرکی یه کاری می کنه که‏ با عمل جراحی مغز فرق داره. من اینو مطمئنم چون جزء دانایان سبعه هستم، دانایان سبعه از چیزای دیگه کمتر موهوم بنظر میان، اینو افلاطون گفته. سمباد ذوقولس هم تصدیق کرده. عین لوطی عنتریا حرف می زنی، کاش یه کم فهم داشتی. نَیر گفته هرکی بلند داد بکشه می فرستنش دیوونه‏ خونه. دیوارای بلند داره. دیواراش‏ چسبیده به سقف آسمون. سرشو میتراشن روپوش خاکستری تنش می کنن، تاب تحمل‏ اون تشنج‏ها رو ندارم. زورقمو به آب سپردم. به آب خالی که مرده ‏شورا توش دلاکی‏ میکنن. نصیب و قسمت من چیه؟ یا شاکرالشکار. تصدیق نمی ‏کنین آقایون؟ تصدیق‏ نمی‏ کنین سروران محترم؟ نیر همیشه میگه تو دیوونه‏ خونه دو تا جا نگه داشتن و اگه ما خیلی حرف بزنیم می ‏برنمون اونجا.

نیر ازکوچه ‏های پیچ ‏درپیچ برفی می گذشت. با بینی سرخ و پالتوی قهوه‏ ای. معلم مدرسه بود. از پنج سال پیش که پدرومادرش مردند با برادرهای دیوانه‏ اش‏ توی یک خانه قدیمی زندگی می کرد. جلوی در چوبی ایستاد. آن را با کلید باز کرد. وارد خانه شد. درختهای بید وکاج را برف گرفته بود. بااحتیاط از حیاط لیز یخ ‏زده گذشت. جلوی ایوان رسید. اطراف ایوان پنج تا اطاق غیرمسکون‏ بود. دراطاق ششم او و برادرهای دیوانه ‏اش زندگی می کردند. وسط ایوان‏ چهارپایه ‏ای گذاشته بودند. برادر اولش محمود روی آن رفته بود، داشت سخنرانی‏ می کرد. حرفهایش که تمام شد از چهارپایه پائین آمد. برادر دومش حامد روی‏ چهارپایه رفت.

آقایون محترم! خواهش می‏ کنم انقدر تشویق نفرمائین. شماها با این‏ ابراز احساسات بنده رو خجل می کنین. شروع می‏ کنیم. می ‏شمریم. یک، دو، سه. بی ‏حرف. بی‏ حرف لطفاً، چون ذهنم پراکنده و ادیبانه‏ س، تمام مطالب یادم می ره. من معلم مشق مدرسه ‏های دولتی ‏ام. یک عمر باشرافت زندگی کردم. ببخشید آقا، گره کراواتتون شل شده و لطفاً محترمانه ‏تر بنشینین. شما در برابر یک ادیب‏ و سخنران قرار گرفت‏ین. حیفه اینقدر جلوی خودتونو ول بدین و مثل تلمبه ‏های‏ هشتاد اسب خرخرکنین. آدمای چاق تن ‏پرور! شما نبودین که ننه منو کفن کردین؟ یادتون نمیاد؟ و سر گورش نشستین. تا از گلای مرطوب اطلسی واسه خودتون‏ گردنبند درست کنین. این مسئله شما رو خجل نمی کنه؟
هق‏ هق؟این صدای گریه از کجا میاد؟ این کیه که وسط نطق من رشته پاره‏ میکنه؟ یک موش خیانتکار منفور؟ یا یک اسب؟
نیر جلو آمد و داد زد. بسه دیگه! بس کن! خدا خفه ‏ت کنه. این‏ سخنرانیها رو بذارین واسه وقتی که من نیستم. از صب که خونه تنها بودین چرا نطق نکردین؟ همه ی این حرفها رو جلو من می زنین تا دلمو بسوزونین؟
برادرها سرشان را پائین انداختند. نیر چند لحظه ‏ای خاموش ماند، بعد جلو آمد. موهایشان را نوازش کرد و با مهربانی گفت: خب بسه دیگه. حالا آشتی می‏ کنیم.
تا وقت شام هر سه ساکت بودند. فقط حامد گوشهایش را می‏ خاراند و خرخر بدی داشت. محمود با شکلک‏ های اغراق‏ آمیز، تنفرش را به کارهای او نشان می داد. نیر بشقابها را جمع کرد و زیر شیر شست. بیرون برف می آمد. به ساعتش نگاه‏ کرد. ساعت یازده و ربع بود. گفت، حالا وقتشه، چون تمام مردم خوابن و نمیتونن شما رو ببینن. برادرها از شادی به هوا پریدند و در وسط اطاق شروع‏ به رقصیدن کردند. نیر گفت بسه دیگه. باید زود بریم.
حامد می‏ خواست با پای برهنه بزنه بیرون. نیر او را نگه داشت، کفش و جورابش را پوشاند. پالتو تنش کرد و سه نفری به راه افتادند. از حیاط که می گذشتند حامد زد زیر آواز. محمود آرنجش را گاز گرفت، نیر باعصبانیت گفت: اگر قراره‏ از حالا شروع کنین بهتره برگردیم. حامد و محمود با التماس قول دادند که‏ عاقل باشند.
از خانه بیرون آمدند کوچه ‏های پر از برف مثل طنابهای سفید توی هم پیچ‏ می ‏خورد و تا دوردست پیش می رفت.
نیر گفت: یکی از کوچه‏ ها رو انتخاب کنین تا راه بیفتیم.
حامد کوچه ی دست چپ را انتخاب کرد. وسط آن یک برج و گنبد قدیمی بود. محمود با گریه گفت از دست راست بریم تا به خیابون برسیم. نیر گفت اصلاً به حرف‏ هیچ کدومتون نیست، از کوچه وسطی می ریم که یه کوچه ی بن ‏بسته. وارد کوچه شدند. در فاصله ‏های معین روی تیرهای چوبی چراغهای آبی کم‏ نور می سوخت. برفهای‏ انبوه کوچه آبی به نظر می آمد. محمود شروع به معلق زدن کرد. وسط کوچه یک‏ انبار آب تاریک بود که سی- چهل تا پله می خورد. حامد سرش را توی آب ‏انبار کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید و طنین انداخت. نیر بازویش را نیشگون گرفت. کی می خوای دست از خل بازی ورداری. مگه نمی‏ بینی همه ی مردم‏ خوابن .از برادرت یاد بگیر! حامد باغیظ به محمود نگاه کرد. بعد شروع کرد به معلق زدن. مثل فرفره توی برفها می‏ غلطیدند . نیر دلش را از خنده گرفته بود.
چند دفعه تا ته کوچه رفتند و برگشتند. حامد باخوشحالی گفت: یه چیزی به فکرم‏ رسید. مسابقه می ندازیم.
مسابقه ی چی؟
مسابقه ی بوم غلتونک. ما همینجوری روی زمین می‏ غلتیم. هرکس زودتر رسید برنده‏ س.
نیر گفت: باشه شروع کنین. یک. دو. سه.
به سرعت روی زمین می ‏غلتیدند. برفها لوله می شد و به اطراف می پاشید. محمود زودتر رسید. از خوشحالی بالا و پائین می پرید و داد می زد برنده. برنده. حامد با چشمهای مشتعلِ غضبناک به او نگاه می کرد. نیر گفت: بارک الله پسر خوب، تو برنده شدی. حامد زیر لب غرید. اونو بیشتر دوس داره. اون پدر سگو بیشتر دوس داره، از اولم می دونستم. بعد داد کشید. قبول نبود. تو تقلب‏ کردی. دو مرتبه مسابقه می دیم.
- چی؟ من تقلب کردم؟ حالا که باختی مجبوری‏ اینو بگی. حسودو بردن جهنم. (رو به نیر کرد)گفت: چیش کمه نیر؟
هیزمش تره.
آها هیزمش تره!
ولی اون فضول بود.
نیر گفت: بسه دیگه. تو رو خدا سر موضوع به این کوچیکی دعوا نکنین. حالا چه فرق می کنه که کدوم برنده بشین.
حامد گفت:چرا، واسه من فرق می کنه.
محمود گفت: پس حالا که فرق می کنه، از حسودی بمیر. دق کن!
حامد با مشت توی صورتش زد. محمود داد کشید حالا منو می زنی؟ اگه‏ جرأت داری بیا جلو- و لگد محکمی به شکمش زد. از شدت درد خم شد و روی زمین‏ افتاد. نیر با التماس می گفت: تو رو خدا بس کنین. ازتون خواهش می کنم. آخه‏ مردم بیدار می شن. حامد از زمین بلند شد و به طرف محمود رفت. باهم گلاویز شدند. نیر خودش را وسط معرکه انداخت. ولی زیر ضربه‏ های مهلک مشت آنها نتوانست‏ مقاومت کند.هر دو قدرت وحشتناکی پیدا کرده بودند. نیر کنار دیوار ایستاد و شروع‏ به گریه کرد.
برادرها روی برف درهم می‏ پیچیدند. هر دو مثل اسب نفس‏ نفس می زدند و با چنگ و دندان سر و صورت هم را مجروح می‏ کردند. یک سنگ بزرگ کنار دیوار بود. حامد پای محمود را گرفت. او را کشان‏ کشان به طرف سنگ برد. نیر جیغ کشید و التماس می کرد. محمود دست‏ وپا می زد. چشمهایش از حدقه بیرون‏ آمده بود. نور مات چراغها روی صورتش می تابید. کوچه مثل گورستان خلوت بود.
حامد سر محمود را بلند کرد و با تمام قدرت به تیزی سنگ کوبید. صدای‏ خرد شدن جمجمه‏ اش شنیده شد. نیر شیون‏ کنان صورتش را چنگ زد. خون گرم‏ تیره روی برف جریان یافت. حامد با چشمهای وحشی خشمگین به فوران خون‏ خیره ماند.
محمود برای بلند شدن تقلا کرد. حامد باز هم سرش را به سنگ کوبید. چند ناله ی خفه و کوتاه از حلقومش بیرون آمد. دست و پایش را تکان داد. بعد بی ‏حرکت‏ روی برفهای آشفته ی خون ‏آلود افتاد.
حامد خودش را کنار دیوار کشید. با بهت به یک نقطه خیره ماند. نیر می لرزید. قلبش تا حد خفگی می زد. مغزش تیر می کشید، حس می‏ کرد یک مایع غلیظ مذاب‏ در سرش جریان پیدا می‏ کند. تعادلش را از دست می داد. به تدریج سبک شد.
به جسد نزدیک شد. روی زمین نشست. با انگشتهای چنگ‏ شده برفها را به اطراف پاشید. سعی کرد جسد را با برف بپوشاند. پاهایش را بهم چسباند و روی‏ آنها برف ریخت. جسد تا کمر زیر برف مدفون شد.
سرش را بلند کرد و چشمهای خالی و سردش را به حامد دوخت. مدتی ساکت‏ ماند بعد ناگهان بشدت خندید. گفت ای ناقلا بالاخره کارشو ساختی. باز به زمین‏ نگاه کرد و لرزان و وحشت زده عقب‏ عقب رفت.
تارانتولاها را نیگا کن! دارن خونشو می‏ لیسن. حیوونائی با بدن گرگ‏ و سر آدم دارن خونشو می ‏لیسن. اونا رو می ‏بینی؟
حامد آهسته گفت: من که چیزی نمی‏ بینم. تارانتولا دیگه چیه؟
نیر انگشت اشاره‏ اش را به طرف جسد گرفت. چطور اونا رو نمی ‏بینی؟ کوری‏ یا خودتو به نفهمی می زنی؟ حامد با پوزخند تکرار کرد، تارانتولا، تارانتولا.
نیر به آسمان بنفش شب نگاه کرد. پرنده ‏های عظیم سیاهی را دید که دایره ‏وار دور آنها می‏ چرخند. چند دفعه دور زدند تا روی دیوار بلند روبرو نشستند. یکی از آنها با خنده گفت: بچه ‏ها بیاین نیگا کنین. اینجا یکی برادرشو کشته. موتسوویت‏ ها، همه ‏تون جمع شین.
«پرندگان بزرگی بودند با چشمهای مشتعل زرد و زبان آدمیزاد» نیر به‏ حامد گفت: موتسوویت‏ها رو چطور؟ اونارم نمی ‏بینی؟ --- من؟ من هیچی رو نمی ‏بینم.‏ من کورم.
یکی از دریچه ‏ها باز شد. پیرزنی دستش را با یک فانوسی سرخ بیرون‏ آورد و با دهان گشاد وبی ‏دندانش خندید. نور فانوس در آن حفره ی سرخ خالی‏ می‏ تابید. گفت: شب‏ بخیر. شبتون بخیر دوستان خوب من. امیدوارم راحت بخوابین.
دریچه را بست و فانوس را خاموش کرد. خواهر و برادر به راه افتادند. از جلوی آب‏ انبار که می گذشتند، نیر سرش را داخل آن کرد و هو کشید. صدایش در خلاء پیچید. حامد به خنده افتاد و از او تقلید کرد هو-هو-هرکدام به نوبت فریاد می کشیدند. خسته که شدند باز به راه افتادند. همانطور که می رفتند حامد دست نیر را گرفت و بامهربانی گفت: حالا که محمود نیست تو جفت منی، مگه نه؟ نیر خندید و باخجالت گفت. آره.


غزاله
دی چهل و شش


از مجله آرش
فروردین1347- شماره 16

Monday, May 7, 2012

شعرهائی از یارمحمد اسدپور



چه بسیار بر این رکاب
منتظر ماندیم
و دل برکندیم.


چگونه بیان کنم


چگونه بیان کنم
زخمی که به گرده ی ماه می نشیند
اکنون که سپیده می زند
- میان آب و پنجره
در امان تو خواهم بود
- بی فکر و خیال -
بر ارتفاعی که مرا برده ای
گریزی جز پرواز نخواهم داشت.
در نگاه کودکانه ام
هیاهویی ست
کز دهان مرگ برخاسته.


سرانجام 
                   به حمید کریم پور

سرانجام 
انسان خواهد دانست
گام های شگفت برمی دارد
و بر ماه های پریشان
                       عطسه نمی روید

باری
این جهان تکدی نیست
که کج شوی و 
سینه ملایم کنی

جهتی اگر بمانده ست
جانب آبی ست
که آنهم ملال می شود

پس بپذیر
فیضی که ترا
            رها می کند
و بیندیش
همسان این عصر.

من کرخت می شوم

 نمی دانستم
    زندگی
این دریغ های متداول
این کهنه خواب های آشفته
سرانجام به تلنگری منجمد می شود

این سوداهای نامطمئن
در جان سخت ترین انگاره هامان
چونان اکلیلی بر تاریکی

دیگر بهار چه مفهومی دارد!
کرانه ها آبی نیست

من کرخت می شوم
باد هم نمی آید.

چه پریشانست
       من


سرود دوم از سرودهای گلو

همیشه سیاه می شود
بر گیسوی که می سپرد
               زیر تکاندن ماه
حنجره در آب
              به گونه ی سقوط
تمامی ی کمان بر گرده
بوی موحش اسپند
             در گلوی مردگان
و تنفس خاک.


چیزی به قواعد موریانه
                    به هرمز علی پور

می آید
با آن دهانی ایستاده به کف
                               می خواند
زمزمه های کهنه کور پاییزی را

این زمان
غزل فریبنده ی بدفصلی هاست
وقتی کسالت علف
گونه به تاراج می برد
در گمشدگی های دل
اینک 
دوباره ات می خوانم
ای آرامجای گور

که همیشه در من
چیزی به قواعد موریانه
                            حرکت می کند.

سپیده دم 

سپیده دم است
و پلک در ادای مرثیه می بندم.
و به وقت
که دعا از بازو می افتد
مرگ می زند
یکریز 
طالع نحسی را!


سرود سوم از سرودهای گلو

پلک رام
در حجره ی خواب
صدای آشفتن دارد
                 این گلوی من
چون ابران دلتنگ کننده...
اینک
با واژه ای از دایه
بوی سپید اسپند را
در دامن خود دارم.


سرود اول از سرودهای گلو

عروج

آوای گلوبر دارد
               این ماه پریده رنگ
که نی را از لب من می اندازد
بی عشق و علف
در سینه نمی گنجی
                   ای بهار
که از علف این ایام
«الف- لام- میم»
عروج دیگری دارم


مرگ

چون می جویم زبانش را
به رگ آخر می مانم
که مهمیز می زند:
پلک بی قرار
به ایستگاه کهنه نمی خوابد
ای که به رثای ماندن می اندیشی
آه
می دانم مار به آستین هایم خواهد خزید
به آنجائی که می آویزی به گوشهایم
                     از شادی مردگان
که آرام آرام

پوست را
خواهم فرسود.

یادگارانی از... 
           به سیروس رادمنش

من برکشیدم    به میان
یادگارانی از گیاه و سنگ

و در تمامی این پاییز خسته
چیزی به گردش دل
بر خواب های من
                 می رویید.

باری     باور کن
دلی کز مناجات گیاه می روید
با دانشی از گل و نور.

این کهنه اندوهان

به تالار دل نمی گنجد
دمی به فرصت ماه
که ما از میان جنگل
غرفه های پاییزی دیدیم!
نه صدای شریف دلی
نه آوای وحش و
         تبسم بلبلی

چه بسیار،
بر این رکاب منتظر ماندیم و
                       دل برکندیم
اکنون دریاب
دلی که به پریشانی گیسو می گذرد
و این کهنه اندوهانی که بدل دارم

جار 

آرمیده به میان دوکتف توام
که این حضور پنهانی
لهجه ی غریبی دارد

تا دور می شوی

از گلوی یک ستاره
سر می خورم
که نامت
دوباره جار زنم.

در هر بعدازظهر  

به فراخور حال نمی گردد
علف موقوف
و بطری های شیشه ای
که در بعدازظهرهای بی پرواز
ستیز مرا آشکار می سازد.
اما
ترس ندارم
انضباط
مترسکی ست که در کویر نشانده اند
آه
بانوی اندیشه های من
حنایی ی گیسوانت را
از من دریغ مدار.


بی گفتگو نمی نشیند

بی گفتگو نمی نشیند
گلویی کز غزل انباشته ست

در راه های بی سرانجام
              پریشانی
چه غم انگیز است!
حال که دنیا از من می گریزد
می پذیرم
که به گرده ی ابری بنشینم و
                تاریک ببارم.


از مجله تماشا
سال هشتم- شماره 376- 21 مرداد 2537 شاهنشاهی


Tuesday, May 1, 2012

نامه گلستان به احمدرضا احمدی


عزیزم احمدرضا

چند بار از من چند چیز خواسته بودی که بنویسم (وچند بار هم نخواسته بودی)، نامه را نوشتم- و نفرستادم. نوشته برای ممیزرا نفرستادم زیرا حرفی که من درباره نقاشی و سیستم فکری او می زدم شاید خوشش نمی آمد، ولی به هر حال در وضعی که امروز دنیا دارد حتا اگرهمه اندیشمندان و ویراستاران فرهیخته امروز ایران (می بینی چه زود لغت ها را یاد می گیرم؟ بچه باهوشی هستم!) را هم منقلب الاحوال کند به دامن کبریائی هیچ چیز گردی نخواهد نشست. کسی که جوهری دارد خودش بالاخره علی رغم فیلسوفان گوز منگوز و استادان برجسته ای که برای خودشان منصب می تراشند هر چند بدان مناصب و مدارج گروهی کار بدبو در همان قافیه می کنند جائی باز خواهند کرد تا خودشان نفسی بکشند، و اگر خودشان نفسی بکشند هر چند همیشه هم از آن رضایت کامل نگیرند، باز بس است. به هر حال یکی آن مقاله برای ممیز بود که اول فکر کردم بفرستم بهش بدهی و اگر خودش خواست چاپ کنی، ولی ول کردم. یکی نامه ای بود در جواب نامه ای که از نادر ابراهیمی آورده بودی. آن را به مقدار زیادی که نوشتم دیدم از آن سربالائی نمی شود بالا رفت، نمی کشم. زیرا مسئله ادبیات و هنر و از این حرفها به گفته شیرازی ها کشمنی (کیلوئی) نیست؛ به نفس بلندی که برای دوهای استقامت لازم است چندان بستگی ندارد؛ یک چیزی لازم است که اگر به هر اندازه از آن که داری غـّره شوی و بگوی این منم طاووس علیین شده، کارت به غلتیدن در پسکوچه های ده های خراب می کشد. این بود که دیدم ننویسم سنگین ترم. یک نامه هم در تاریخ دهم خرداد، یعنی درست نه ماه پیش برای کیارستمی نوشتم که تمام هم شد اما هنوز روی میزم است. خلاصه هیچ کدام این ها خلف وعده نبوده است، و ....... ضد مافوق هم نبوده است. چیزهای دیگر بوده است. کشف آن چیزها به عهده و نظر خودت. حالا از این همه بگذریم. به این نامه سهراب برخورد کردم و اولین واکنش من این بود که آن را برایت فرستم به جای همه آنهائی که در بالا اشاره کردم تا اگر خواستی بدهی به مجله ای که سخت داری کمکش می کنی، و خوب می کنی. آن را فوتوکپی هم کردم که اگر خواستی یا توانستند کلیشه کنند. فقط مواظب باش که عکس نگیرند از آن، زیرا ......... خوانا نخواهد شد. از روی آن کلیشه بردارند آدمهای بی سواد نافرهیخته بهتر خواهند خواندش. خواستی ترجمه به زبان کردی یا ترکی هم به صورت زیرنویس بدان اضافه کنی روح سهراب را زودتر به جهنم خواهی انداخت. در بهشت مطابق معمول دارد می گوید "می تونم از این داشته باشم؟"
این هم از این. حالا منتظرم نمونه های حروف بیاید تا تکلیف این تجدید چاپ ها روشن شود. عزمم این ست که یک نسخه بی غلط از همه درآید که دیگر به ....های معمولی دچار نشوند.
برایت در آینده بسیار نزدیک چند نامه دیگر آماده می کنم تا چاپ کنی. از آنهائی هم که قول داده بودم بفرستم فکر می کنم نامه کیارستمی را همین که یک بار بعد از این بیش یک سالی که از نوشتنش بگذرد بخوانم می فرستم. شنیدم بیمار شده است. امیدوارم بیماریش ساده و زودگذر باشد یا اصلاً تا حال گذشته باشد. این نامه سهراب را وقتی یا اگر چاپ کردی به هیچ وجه نشان نده که خطاب به من نوشته شده است. حتا می توانی روی اسم کوچک من که برای دیگران شناخته نیست خط بکشی- با آن مایع سفیدکننده که برای ورقه های غلط خورده ماشین نویسی به کار می برند. زنت را سلام فراوان و بچه ات را بوسه فروان تر می فرستم و امیدوارم بشود بهار را با هم ببینیم. امروز بهار شد. (چه جور حق حجازی را پامال کردند چون که چه کرده بود که دیگران نکرده بودند؟) جمله بهار..مرا به یاد "باز بهار آمد و معنی زندگی عوض شد" او انداخت. آدم آرام بی آزاری بود. مثل بیژن جلالی که خوشم آمد به سراغش رفته بودی. سلام مرا به او هم برسان.


درود فراوان
ا. گلستان
                                                                                                                                  از مجله گوهران
شماره شانزدهم- تابستان 1386