Sunday, November 15, 2020

مقدمه‌ی نیما یوشیج بر کتاب اسماعیل شاهرودی

 

از بهمن محصص


 

دیوان گفته‌های شما مرا به‌یاد مردم می‌اندازد. مردم فکر می‌کنند نظرشان می‌تواند کاملاً آزاد و مستقل باشد. درصورتی‌که اینطور نیست. نظر هر کسی مثل زندگی هر کس حقیقت اوست. وقتی‌که این شد با حقیقت دیگران بستگی دارد. خوب و بدی را که مردم در اندیشه‌های دیگران می‌کاوند دیگران هم در اندیشه‌های آنها جستجو می‌کنند. سلیقه و عقیده‌ی هیچ‌کس نمی‌تواند سراسر مال او و مربوط به‌خود او باشد. ولی مردم به‌محض برخورد با یک قطعه شعر با درونی‌های خودشان چیزی را برآورد کرده و حرف‌هائی می‌زنند که چرا این کلمه به‌جای آن کلمه نیست؟ چرا این جمله آن جمله نیست که می‌بایست باشد؟ و اگر در خودپسندی‌های خودشان فرورفته‌اند می‌گویند: چرا این چیز آن چیزی نیست که ما فقط می‌خواهیم؟

حرف مردم چه‌بسا که به‌جا و مربوط بهتری است که نویسنده به‌خرج منظور خود گذاشته است. اما من فکر می‌کنم در مردم از راه ذوق و سلیقه و فکرشان باید ورود کرد و از آنها با کمال آرامش پرسید: آن بهتری که در مدنظرشان قرار گرفته و شکنجه‌شان می‌دهد برای کدام فایده و منظور بهتر است؟ آیا اگر نویسنده اشعار راجع به مجلس عیش و عشرت و کارهای روزانه آنها و کاسه و کوزه و ابریق شراب آنها حرف می‌زد یا غلام بچه‌های آنها را توصیف می‌کرد به‌آن منظور رسیده بود؟

اما هنر و و موضوعی که به‌آن پرداخته است هر کدام راه وارسی جداگانه دارد و این پرسش دیگر به‌روی کار می‌آید. اگر این شعرهای خوب یا بد به زندگی و افراط و زیاده‌روی آنها وارد بود و به تشریح حقایق تلخی پرداخته بود برخورد با منظور بهتری نبود؟ زیرا اگر هر چیز حقیقتی است این‌هم به‌جای خود حقیقتی است که ما خود را بیابیم که در چه حال هستیم. همان‌قدر که سروکار موزیک با احساسات انسان است، ادبیات هم با تشریح و توضیح زندگی‌های خوب و بد سروکار دارد- موضوع یک دیوان شعر با عنوانش موضوع دیدن یک آدم باعنوان و لباس مربوط به‌عنوانش است. پیش از آنکه خواننده‌ی اهل و مستعد شما صفحات را ورق بزند که شما چطور نوشته‌اید «آخرین نبرد» شما با او اشارتی دارد. در خاطرش خطور می‌کند تلاش گوینده‌ی این اشعار در زمینه‌ی تلاش برای نمود دادن زندگی با دیگران است. این توصیه در او راه می‌یابد: آنهائی که در راه دیگران مجاهده دارند چه خوب ترجیح داده‌اند بر دیگران... انسان دردمند و با حسی نیست که این تلاش را ترجیح ندهد بر تلاش کسی که فقط گلیم خودش را از آب به‌در می‌برد. توصیه‌گذار حقیقی در این مورد وضع ناگوار و گرفتگی زندگی ماست. انسان اول زنده است و برای خوب زندگی کردن خودش به‌فکر می‌افتد. وقتی‌کی این حقیقت مسلم شد عمل او هم پابه‌پای آن می‌رود. درباره‌ی عملش فکر می‌کند که چه ارزش را داراست. آیا فقط برای شخص خودش دست و پا می‌کند یا برای دیگران؟ مثلاً اگر شاعری برای ضعف باصره و پادرد و ثقل سامعه یا زندانی شدن شخص خود اشعاری صادر کرده است مانعی ندارد. اما این غم و رنج که فقط خود او در آن جا گرفته است غم و رنج شاعرانه و مربوط به‌دیگران نیست. به‌قول چخوف: «از کار ما فایده‌ای به ‌هیچ‌کس نرسیده است. در این‌صورت ما فقط برای شخص خودمان زندگی کرده‌ایم» تفاوت اشعار شما با اشعار دیگران اول از همین نظر است.

 

دانلود مقدمه‌ی نیما یوشیج بر کتاب آخرین نبرد اسماعیل شاهرودی چاپ شده به سال ۱۳۳۰

 

Thursday, September 10, 2020

شعر فضا می‌طلبد


هوشنگ آزادی‌ور

سال‌هاست شعر در ایران، مکان، مخاطب، گوینده و شنونده‌ی مشتاق ندارد. اگر هنوز سخنی از شعر می‌رود، شعرهایی سروده و چاپ می‌شود و گاه در رسانه‌های رسمی خوانده می‌شود، از آن است که شعر پاره‌ی تن فرهنگ ماست، و این همه فقط ادامه‌ی سنت است و عادت. چرخش جامعه و فضای فرهنگی ما چنان شده است که شعرها و شاعرها به زاویه‌ها و خلوت‌ها و محافل خصوصی خزیده‌اند و انگار دیگر نمی‌توان در مکانی آزاد، شاعری آزاده و شنونده‌ای اهل سخن یافت. همه در پستو، همه در گروه‌های بسته و خصوصی و همه، آن‌ها که معنای شعر را می‌فهمند، گویی خلع سلاح شده‌اند. و سلاح، از هر جنس و جنم، در این حوصله، چیز خطرناکی است در دست آدم غیر «مسئول».

شعر، اما فضا می‌طلبد. حوصله و آسایش ذهن و عصب و عاطفه می‌طلبد. ما که گرفتار روزمرگی، تورم و گرانی، تنش‌های سیاسی و وزارت امور خارجه‌ای هستیم؛ ما که گرفتار نیازهای روزآمد زندگی و گرفتار خطوط مرتبط رنگارنگیم؛ که گرفتار خط‌کشی‌های فرهنگی و ناظم‌های چوب به دستیم، و هنوز گرفتار خفه‌شوها و محرومیت‌های عاطفی و عاشقی و ارتباطی هستیم، شعر به چه دردمان می‌خورد. ما نمی‌گذاریم آدم‌ها هر روز از نو تعریف شوند؛ نمی‌‌گذاریم بنفشه‌ها مطابق ذات خود برویند و پروانه‌ها هر رنگی که می‌خواهند بگسترند؛ اما نمی‌گذاریم پرتقال رنگ خود را بگیرد و از ترس «عیش نهان بر صف رندان بزنیم»، و «قدح به شرط ادب گیریم»، تا «مگر رسیم به گنجی در این خراب‌آباد». ما را اجازت به سیر و سفر و نسیم باد مصلی و آب رکن‌آباد نیست. پس کدام مهندس می‌تواند این گره بگشاید. حافظ هفتصد سال پیش گفت:

ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ 

از این فسانه هزاران هزار دارد یاد.

ما شعر را امروز با مطالبات روزمره، یا احساس‌های آنی و زودگذر انباشته‌ایم. یا سیاسی می‌بینیم، یا احساس‌هایی که آبشخوری در اسطوره‌ها و رویاهای ما ندارند. جهان شعر ما امروز بسیار کوچک شده است. کار جهان دراز است و عمر ما کوتاه. برای تاریخ آینده جواب چه داریم؟

شعر، و اساسن هنر، فضا می‌طلبد. این فضا را یک عده از مقامات نمی‌آیند بنشینند و بسازند. این فضا مثل گل شمعدانی باید خودش بروید. آب و خاک و هوای تازه کافی است. شمعدانی به دستور اشخاص نمی‌روید، هر وقت و هر فضا که مناسب یافت می‌روید. و ما فضا برای شعر نداریم. فرهنگ ما عادت دارد که شعر بشنود، با خود زمزمه کند و از این راه به جهان‌های ناشناخته راه یابد. ما داریم این عادت را هم ترک می‌کنیم. ما اگر انسانیم و هر صبح با امیدی از بستر برمی‌خیزیم در جستجوی همین جهان‌های ناشناخته‌ایم. اگر به جهان شناخته بسنده می‌کردیم که در این بلبشوی جهانی هر صبح از خانه بیرون نمی‌آمدیم. انسان، بنده عرض می‌کنم، هر روز به امید جهانی تازه، جهانی ناشناخته و جهانی که در جایی از وجودش پنهان است، از خواب برمی‌خیزد. امروز انگار مثل آدم‌های مصنوعی راه می‌رویم و کار می‌کنیم و روز به شب می‌رسانیم، و از عشق تنها طرحی دور، نوستالژیک و دریغ‌آمیز در سر داریم. شعر فضا می‌طلبد. تا شاعری بنویسد و شعرش را بخواند و نقش خیالی در یک جمع برانگیزد تا مثل پیکرتراش واژه‌ها را بتراشد. «سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است/چه سود افسونگری ای دل چو در دلبر نمی‌گیرد».

حالا که از نفس افتاده‌ام، جوانان می‌بینم، سودازده‌ی شعر. جوانان می‌بینیم که نشریات و کتاب‌های 30 سال پیش را با بهای کلان می‌خرند و می‌خوانند و با چشم‌های حسرت‌زده می‌پرسند، راستی شما در آن سال‌ها چه کیفی می‌کردید. و من می‌گویم با معیار امروز آری، اما راست نمی‌گویم. در روزگار ما هم نظرتنگی و حزب‌بازی و مبارزات قدرت‌جویانه برای دست یافتن به هژه مونی ادبی وجود داشت. می‌گویند، ولی شعر بود و صادقانه می‌گویم آری بود. بود. شعر، فضا می‌طلبد. حالا این فضا کجاست؟ شعر هست. شاعر هست. روزنامه و مجله الاماشاءالله هست. پس چرا فضا نمی‌سازد، تا من بنشینم و از جهان‌های تازه‌ی آدم‌های تازه و در پس‌زمینه‌ی تازه بشنوم. ما شعر و موسیقی و تئاتر و هنرهای قابل عرضه در جمع زنده را نداریم. فعلن دور دور سینماست. تا در تاریکی بنشینیم و خزعبلات تاجران بی‌اهلیت را تماشا کنیم. جایی که هنرمند حضور ندارد تا بتوان بر او افو گفت. جایی که یک بسته‌بندی اصلاح و کنترل شده و مهروموم شده را به نمایش بگذارند. آه، کار من سینماست و باید از این زاویه که نشسته‌ام درباره‌ی آن چنین بگویم. فعلن دور سینماست. حوزه‌ی نفوذ جعبه‌های استرلیزه شده است. دریغ از روزگاری که می‌گفتیم دیگر شعر حافظ بس است. بیا حرف خودمان را بزنیم، دنیای زیبای ناشناخته‌ی خودمان را بیاراییم. بیا بالاتر از حافظ و مولانا بپریم. حالا و هنوز به حافظ قدیمی نگاه می‌کنم که می‌گوید: «مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی/ چنانکه پرورشم می‌دهند می‌رویم».

 

از آیینک

 انتشارات نوید شیراز، چاپ اول ۱۳۸۷