هوشنگ آزادیور
سالهاست شعر در ایران، مکان، مخاطب، گوینده و شنوندهی مشتاق ندارد. اگر هنوز سخنی از شعر میرود، شعرهایی سروده و چاپ میشود و گاه در رسانههای رسمی خوانده میشود، از آن است که شعر پارهی تن فرهنگ ماست، و این همه فقط ادامهی سنت است و عادت. چرخش جامعه و فضای فرهنگی ما چنان شده است که شعرها و شاعرها به زاویهها و خلوتها و محافل خصوصی خزیدهاند و انگار دیگر نمیتوان در مکانی آزاد، شاعری آزاده و شنوندهای اهل سخن یافت. همه در پستو، همه در گروههای بسته و خصوصی و همه، آنها که معنای شعر را میفهمند، گویی خلع سلاح شدهاند. و سلاح، از هر جنس و جنم، در این حوصله، چیز خطرناکی است در دست آدم غیر «مسئول».
شعر، اما فضا میطلبد. حوصله و آسایش ذهن و عصب و عاطفه میطلبد. ما که گرفتار روزمرگی، تورم و گرانی، تنشهای سیاسی و وزارت امور خارجهای هستیم؛ ما که گرفتار نیازهای روزآمد زندگی و گرفتار خطوط مرتبط رنگارنگیم؛ که گرفتار خطکشیهای فرهنگی و ناظمهای چوب به دستیم، و هنوز گرفتار خفهشوها و محرومیتهای عاطفی و عاشقی و ارتباطی هستیم، شعر به چه دردمان میخورد. ما نمیگذاریم آدمها هر روز از نو تعریف شوند؛ نمیگذاریم بنفشهها مطابق ذات خود برویند و پروانهها هر رنگی که میخواهند بگسترند؛ اما نمیگذاریم پرتقال رنگ خود را بگیرد و از ترس «عیش نهان بر صف رندان بزنیم»، و «قدح به شرط ادب گیریم»، تا «مگر رسیم به گنجی در این خرابآباد». ما را اجازت به سیر و سفر و نسیم باد مصلی و آب رکنآباد نیست. پس کدام مهندس میتواند این گره بگشاید. حافظ هفتصد سال پیش گفت:
ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد.
ما شعر را امروز با مطالبات روزمره، یا احساسهای آنی و زودگذر انباشتهایم. یا سیاسی میبینیم، یا احساسهایی که آبشخوری در اسطورهها و رویاهای ما ندارند. جهان شعر ما امروز بسیار کوچک شده است. کار جهان دراز است و عمر ما کوتاه. برای تاریخ آینده جواب چه داریم؟
شعر، و اساسن هنر، فضا میطلبد. این فضا را یک عده از مقامات نمیآیند بنشینند و بسازند. این فضا مثل گل شمعدانی باید خودش بروید. آب و خاک و هوای تازه کافی است. شمعدانی به دستور اشخاص نمیروید، هر وقت و هر فضا که مناسب یافت میروید. و ما فضا برای شعر نداریم. فرهنگ ما عادت دارد که شعر بشنود، با خود زمزمه کند و از این راه به جهانهای ناشناخته راه یابد. ما داریم این عادت را هم ترک میکنیم. ما اگر انسانیم و هر صبح با امیدی از بستر برمیخیزیم در جستجوی همین جهانهای ناشناختهایم. اگر به جهان شناخته بسنده میکردیم که در این بلبشوی جهانی هر صبح از خانه بیرون نمیآمدیم. انسان، بنده عرض میکنم، هر روز به امید جهانی تازه، جهانی ناشناخته و جهانی که در جایی از وجودش پنهان است، از خواب برمیخیزد. امروز انگار مثل آدمهای مصنوعی راه میرویم و کار میکنیم و روز به شب میرسانیم، و از عشق تنها طرحی دور، نوستالژیک و دریغآمیز در سر داریم. شعر فضا میطلبد. تا شاعری بنویسد و شعرش را بخواند و نقش خیالی در یک جمع برانگیزد تا مثل پیکرتراش واژهها را بتراشد. «سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است/چه سود افسونگری ای دل چو در دلبر نمیگیرد».
حالا که از نفس افتادهام، جوانان میبینم، سودازدهی شعر. جوانان میبینیم که نشریات و کتابهای 30 سال پیش را با بهای کلان میخرند و میخوانند و با چشمهای حسرتزده میپرسند، راستی شما در آن سالها چه کیفی میکردید. و من میگویم با معیار امروز آری، اما راست نمیگویم. در روزگار ما هم نظرتنگی و حزببازی و مبارزات قدرتجویانه برای دست یافتن به هژه مونی ادبی وجود داشت. میگویند، ولی شعر بود و صادقانه میگویم آری بود. بود. شعر، فضا میطلبد. حالا این فضا کجاست؟ شعر هست. شاعر هست. روزنامه و مجله الاماشاءالله هست. پس چرا فضا نمیسازد، تا من بنشینم و از جهانهای تازهی آدمهای تازه و در پسزمینهی تازه بشنوم. ما شعر و موسیقی و تئاتر و هنرهای قابل عرضه در جمع زنده را نداریم. فعلن دور دور سینماست. تا در تاریکی بنشینیم و خزعبلات تاجران بیاهلیت را تماشا کنیم. جایی که هنرمند حضور ندارد تا بتوان بر او افو گفت. جایی که یک بستهبندی اصلاح و کنترل شده و مهروموم شده را به نمایش بگذارند. آه، کار من سینماست و باید از این زاویه که نشستهام دربارهی آن چنین بگویم. فعلن دور سینماست. حوزهی نفوذ جعبههای استرلیزه شده است. دریغ از روزگاری که میگفتیم دیگر شعر حافظ بس است. بیا حرف خودمان را بزنیم، دنیای زیبای ناشناختهی خودمان را بیاراییم. بیا بالاتر از حافظ و مولانا بپریم. حالا و هنوز به حافظ قدیمی نگاه میکنم که میگوید: «مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی/ چنانکه پرورشم میدهند میرویم».
از آیینک
انتشارات نوید شیراز، چاپ اول ۱۳۸۷