لحظهای باشم،
ـــــــــــخطی باشم مطلقــــــــــــــــ
این شعر را یدالله رویایی از میان سرودههای فریدون رهنما به زبان فرانسه برگزیده و به زبان فارسی برگردانده.
۱
میبینیش باز در
گذار شبهایم
چشم اگر میبندم،
از آنست که بازش بهتر ببینم
چشم بر او دوختهام،
بر غم هر پایانی
باز میبینم
روشنی را فراتر از مرگ
چه باک اگر
خوابیست، زندگی میل است
و عناد میکند
که تن درندهد.
هنگام، که
خواستار میشوم
لحظهای باشم،
خطی باشم مطلق
و هنگام، که آن
که در من است
باز میدارم که
تن در دهم
بهراستی کیست؟
آیا هماره او، من است؟
آیا بشر هر زمان
است؟
گذشته؟ آینده؟
با زمین گم شده
در اینهمه تهی
یا شرارهی دمان
که جمع زاینده است.
۲
صداها در دوردست
چون سرگیجهیی بزرگ باهم به گفتگوست
ای شهرهای در شب
ای نبضهای فروزنده
یاد در پی شماست
و مههاتان را میپوشاند
زیر لوحههای
نور برگهای تهی
زمین که از
احشاء کائنات سر میکشد
زمین زمین سبک
زایندهی هزار همهمه
بازویی در تو میلغزد
گلی آنجا میدرخشد
شهری در تو به
خواب میرود و رودی آنجا روان میشود
ذغال تنهایت
برگها را برمیافروزد
میگویم در میان
زندانی گنگ
میگذرم از
بیابانهای پهناور و آینده
آنجا که خاک از
ماه و از سکوتها پوشیده میشود
با اینهمه هیچ
چیز نمیگرید و همه خیال گذشته دارد
خیال خالی دشتهای
خاکستری خیال گل گم شده
هیچ و این عشق
همیشه با ما خواهد مرد
چیزی نخواهد
گریست حتی کودک تنها
از مجله آزما،
آبان و آذر ۹۱، شماره ۹۲