چطوری؟ پس از سالها صدایت را شنیدم و حالا برایت مینویسم. مدتها بهیادت بودم. سالِ پیش از آقای سیروس طاهباز که به اینجا آمده بود و چند
روزی نزد من، نشانی و شمارهی تلفنت را خواسته بودم. همراه نداشت، تا
اینکه آقای غلامرضا امامی به من داد. با او توسط آقای طاهباز آشنا شدم.
گاهی احوال میپرسد.
هفتهی پیش کارتی برایت فرستادم و آثار بزرگان را خواستم. به فکرش باش. فعلاً حرفش است. در دنیای حرف زندگی میکنیم. حرف جنگ «عادلانه و تمیز»!! را زدند. چاقوکشیی کثیف و احمقانه از آب درآمد که سالیان سال ادامه خواهد داشت. همه، دهنشان با شکلک ابلهانه و دقیقی به نام خنده باز است و دستشان با دو انگشت جدا از هم به علامت پیروزی دراز. از قرار در این دنیا تنها من هستم که بیلاخ میدهم.
میدانی، تمدن انسانی که امروزه به گه کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیالپردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید. و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایتمان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنجبانو و به لاکپشت اولاکو (دختر آب) میگفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود. امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. مادهاند، مادرند و به فرزند غذا میدهند. زن هندی بازماندهی تمدن کهن به گانگا گل نثار میکند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است و من که سنگوارهی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی میزنم و کار میکنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب مینالد. جز این هیچجایی برای حرفی که مخاطباش «حساسیت آدمی» است باقی نمانده است.
نمیدانم در آنجا چه میگذرد. اینجا–نه فقط ایتالیا–خوب نیست. حتی خراب و استفراغآور است. گرچه با روحیهای که دارم نمیتوانم بیطرف باشم ولی میگذرانم. در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد.
دلم میخواهد ببینمت. چرا نمیآیی؟ به پول احتیاج نیست. بخورونمیری موجود است. میماند بلیط هواپیما که آن هم هما -از قرار- به کارمندان دولت تخفیف میدهد. هر چه باشد تو هم کارمندی!!! بیا.
کسی را به یاد ندارم که احوال بپرسم، جز ایرج گنجهای -که میشناسیاش- و افشین قهرمانی که در نمایش هانری چهارم بازیگر من بود و نقش منشی هانری را داشت.
نمیدانم کجاست. وجودی شریف و عزیز بود. این نامه را با خودنویسی مینویسم که هدیهی اوست. در «وقت خوب مصائب» به من عیدی داد.
این نامه را دو نسخه از مسجد شاه اینجا (واتیکان) پست خواهم کرد که مطمئن به تو برسد. برایم بنویس. البته اگر پست نامهات را بیاورد! اینجا هیچ چیز کار نمیکند. شاید همراه این نامه برایت چند نقاشی کوچک هم بفرستم. سلامهای من برای تو و همسرت. دخترت را میبوسم.
از مجله گوهران- شماره شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶
هفتهی پیش کارتی برایت فرستادم و آثار بزرگان را خواستم. به فکرش باش. فعلاً حرفش است. در دنیای حرف زندگی میکنیم. حرف جنگ «عادلانه و تمیز»!! را زدند. چاقوکشیی کثیف و احمقانه از آب درآمد که سالیان سال ادامه خواهد داشت. همه، دهنشان با شکلک ابلهانه و دقیقی به نام خنده باز است و دستشان با دو انگشت جدا از هم به علامت پیروزی دراز. از قرار در این دنیا تنها من هستم که بیلاخ میدهم.
میدانی، تمدن انسانی که امروزه به گه کشیده شده، با شعر شروع شده بود. فکرش را بکن، که سالیان سال، معلوم نیست چه وقت و در چه جا، مرد خیالپردازی، شبی به آسمان چشم دوخت و در آن حوت و قوچ و سنبله دید. و یا زنی به هیبت گاو، آواره از دریاها گذشت و دریای Ionio از او نام گرفت. ما هم در ولایتمان اساطیر خود را داشتیم. به مار، گنجبانو و به لاکپشت اولاکو (دختر آب) میگفتیم. وی نیز دختری جوان و زیبا بود. امروزه این شعر مُرده است. رودها نام الهه دارند. مادهاند، مادرند و به فرزند غذا میدهند. زن هندی بازماندهی تمدن کهن به گانگا گل نثار میکند. امروزه، رود آلوده است. آب طعم ترس دارد. فرهنگِ آب مرده است و من که سنگوارهی ماقبل تاریخ این تاریخ هستم نفسی میزنم و کار میکنم فقط برای حرمت هستی و شکر زندگی. درست چون گاوی که تنگ غروب مینالد. جز این هیچجایی برای حرفی که مخاطباش «حساسیت آدمی» است باقی نمانده است.
نمیدانم در آنجا چه میگذرد. اینجا–نه فقط ایتالیا–خوب نیست. حتی خراب و استفراغآور است. گرچه با روحیهای که دارم نمیتوانم بیطرف باشم ولی میگذرانم. در غربت زیستن وقتی شروع شد که از ولایت بیرون آمدم. تهران برایم شهری بیگانه بود و بعد به شهر دشمن بدل شد.
دلم میخواهد ببینمت. چرا نمیآیی؟ به پول احتیاج نیست. بخورونمیری موجود است. میماند بلیط هواپیما که آن هم هما -از قرار- به کارمندان دولت تخفیف میدهد. هر چه باشد تو هم کارمندی!!! بیا.
کسی را به یاد ندارم که احوال بپرسم، جز ایرج گنجهای -که میشناسیاش- و افشین قهرمانی که در نمایش هانری چهارم بازیگر من بود و نقش منشی هانری را داشت.
نمیدانم کجاست. وجودی شریف و عزیز بود. این نامه را با خودنویسی مینویسم که هدیهی اوست. در «وقت خوب مصائب» به من عیدی داد.
این نامه را دو نسخه از مسجد شاه اینجا (واتیکان) پست خواهم کرد که مطمئن به تو برسد. برایم بنویس. البته اگر پست نامهات را بیاورد! اینجا هیچ چیز کار نمیکند. شاید همراه این نامه برایت چند نقاشی کوچک هم بفرستم. سلامهای من برای تو و همسرت. دخترت را میبوسم.
صمیمانه
بهمن محصص
از مجله گوهران- شماره شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶