رُم، ۱۳ دسامبر ۱۹۹۲
عزیزم احمدی،
امیدوارم خوب و خوش باشی، با خانواده. از تلفن تو بسیار خوشحال شدم. گرچه «خواب» دلت را آشوب کرده بود ولی تشویش تو، سبب آرامش من شد که: «دوستی بهفکر من است!» چنین فکری بهندرت به سرم میزند. بیشک، لطف و مهربانی و دوستیی تو به هیب «خواب» نرمشی داده بود. چرا که اگر بر آب میرفتم ناراحتی نداشت. برداشتم این است که آب مرا میبرد و تلاش تو بیهوده بود. تازگی ندارد. همیشه چون برگی در باد زندگی بودم. حالا نوبت به آب رسیده است..
عجب اینکه در این اواخر، گاهبهگاه، سراسیمه از ایران بهمن زنگ میزنند که: «خواب تو را دیدهایم!»
اولین بار، در حدود دو ماه پیش، عنایت نجدی سمیعی -پسر خالهی مادرم- ساعت ۵ به وقت اینجا سراسیمه زنگ زد که: «دیشب دخترم آتوسا، خواب دید: ارواح گذشتهگان جمع بودند و منزل شما منفجر شده بود!»
امروز صبح ساعت ۸ بهوقت اینجا برادرم فریدون تلفنی کرد برای احوالپرسی. در صحبت با خانمش فهمیدم که دیشب مادربزرگم را با من بهخواب دیده بود و من از مادربزرگ میخواستم که دعا کند! نیمساعت پیش تو زنگ زدی!
خواب هاتف قلبهای پاک است و تعبیرش از قدرت ما و یا لااقل از قدر من خارج.
من بشدت بهخواب معتقدم و باز به اینکه حمایت گذشتگانم، تاکنون مرا در این آشوب سرپا نگه داشتهاند. روزی که این حمایت کم شود، من به خط سفر خود رسیدهام. شاید این خوابها هشداری است تا خود را برای به مقصد رسیدن آماده کنم، و یا دوری و خاطرهی روزهای گذشته و یادِ «وقت خوب مصائب» مرا در وجدان ناآگاه کسانم زنده میکند. و چون زندگانِ آنجا- چون هر جای دیگری- پر از دلهره است و رویا، مشوّش رؤیت میشود!
میبینی از تعبیر عاجرم، چرا که برای طبیعی کردنِ زبان، ورای طبیعت، باید زبان اشارات را شناخت و من نمیشناسمش. پس باید، چون همیشه در هر لحظه زندگی کنم. و از قهوهیی که پس از ختم این نامه خواهم نوشید و سیگاری که پس از آن خواهم کشید، لذت ببرم. به لحظهم آگاه باشم. همیشه اینگونه زندگی کردم و شاید دشمنی با من از این میآید که خواستند چون من باشند ولی نتوانستند چرا که با تمام سادگی، چندان آسان نیست.
دیگر چه بگویم، که در اینجا نیز، چون در آنجا، و در همه جا، بوی لاشه و مردار مشام را آزار میدهد و این سه مذهب جهود–سبب سرافکندگی آفرینش و هستی و آدمیزاده–میکوشند تا به هر قیمتی به قرن بیست ویکم راه پیدا کنند و ترس از جماع! (در قرن پیش میگاییدند و سفلیس میگرفتند و دیوانه میشدند و میمردند و چنین قیل و قال نمیکردند.) التماس دولتی برای پاک نگهداشتن ریهی جوانان و نوباوگان و رفتن خانم سوفیا لورن با عینک آخرین مُد دیور و پلور والنتینو برای نوازش کودکی که از گرسنگی میمیرد! به این میگویند وقاحت!
از مجله گوهران- شماره شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶
عجب اینکه در این اواخر، گاهبهگاه، سراسیمه از ایران بهمن زنگ میزنند که: «خواب تو را دیدهایم!»
اولین بار، در حدود دو ماه پیش، عنایت نجدی سمیعی -پسر خالهی مادرم- ساعت ۵ به وقت اینجا سراسیمه زنگ زد که: «دیشب دخترم آتوسا، خواب دید: ارواح گذشتهگان جمع بودند و منزل شما منفجر شده بود!»
امروز صبح ساعت ۸ بهوقت اینجا برادرم فریدون تلفنی کرد برای احوالپرسی. در صحبت با خانمش فهمیدم که دیشب مادربزرگم را با من بهخواب دیده بود و من از مادربزرگ میخواستم که دعا کند! نیمساعت پیش تو زنگ زدی!
خواب هاتف قلبهای پاک است و تعبیرش از قدرت ما و یا لااقل از قدر من خارج.
من بشدت بهخواب معتقدم و باز به اینکه حمایت گذشتگانم، تاکنون مرا در این آشوب سرپا نگه داشتهاند. روزی که این حمایت کم شود، من به خط سفر خود رسیدهام. شاید این خوابها هشداری است تا خود را برای به مقصد رسیدن آماده کنم، و یا دوری و خاطرهی روزهای گذشته و یادِ «وقت خوب مصائب» مرا در وجدان ناآگاه کسانم زنده میکند. و چون زندگانِ آنجا- چون هر جای دیگری- پر از دلهره است و رویا، مشوّش رؤیت میشود!
میبینی از تعبیر عاجرم، چرا که برای طبیعی کردنِ زبان، ورای طبیعت، باید زبان اشارات را شناخت و من نمیشناسمش. پس باید، چون همیشه در هر لحظه زندگی کنم. و از قهوهیی که پس از ختم این نامه خواهم نوشید و سیگاری که پس از آن خواهم کشید، لذت ببرم. به لحظهم آگاه باشم. همیشه اینگونه زندگی کردم و شاید دشمنی با من از این میآید که خواستند چون من باشند ولی نتوانستند چرا که با تمام سادگی، چندان آسان نیست.
دیگر چه بگویم، که در اینجا نیز، چون در آنجا، و در همه جا، بوی لاشه و مردار مشام را آزار میدهد و این سه مذهب جهود–سبب سرافکندگی آفرینش و هستی و آدمیزاده–میکوشند تا به هر قیمتی به قرن بیست ویکم راه پیدا کنند و ترس از جماع! (در قرن پیش میگاییدند و سفلیس میگرفتند و دیوانه میشدند و میمردند و چنین قیل و قال نمیکردند.) التماس دولتی برای پاک نگهداشتن ریهی جوانان و نوباوگان و رفتن خانم سوفیا لورن با عینک آخرین مُد دیور و پلور والنتینو برای نوازش کودکی که از گرسنگی میمیرد! به این میگویند وقاحت!
گرچه بسیار دیدهام ولی
میخواهم باز باشم و بیشتر ببینم و شاهد عینیِ فرو ریختن این تمدنی باشم که
به آخر خود رسیده است. آنگونه که شاهد عینی فروریختن دیوار برلن بودم.
در زمان جنگ خلیج، وقتی که مرگ
سبز و لزج، تلویزیونام را پاشیده و اتاقام را پر کرده بود جز نقاشی کردن
چاره ای نداشتم. از میان کارها تابلویی است که در آن کودکی بر پرچم آمریکا،
سازمان ملل و اروپای متحد میشاشد. کبوتری و خروسی به همراه دارد. به
کودکان امروز و فردا پیشکش کردهام چرا که زنده نخواهند بود و زندگی
نخواهند کرد اگر یکباره به آنچه تا امروز بوده است نشاشند.
برایم بنویس. ممنونام که کتاب
تازهات را برایم میفرستی. پس از خواندناش برای روجا برادرزادهام خواهم
فرستاد. او نیز شعر میگوید. تو را میبوسم. سلام من برای تو و خانوادهات.
آدرس من این است:
VIA CASSIA no. 1280 Sc.D.int.11
00189 ROMA-ITALIA
دوستانه
بهمن محصص
از مجله گوهران- شماره شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶