پاریس، ۱۹۷۳/۱/۱۳
سهراب عزیز سلام،
میدانم که مرا خواهی بخشید از اینکه بعد از ۵ ماه برایت نامه مینویسم.
قبل از هر چیز آرزوی سلامتی و موفقیت تو را دارم. همانطور که میدانی من به خاطر معلم به پاریس آمدم و از این جهت بسیار خوشحالم. چون اگر چند ماه دیگر به همان ترتیب در رم میماندم باید روانه تیمارستان میشدم. همانطور که تا با شخصی زیر یک سقف زندگی نکنی، نمیتوانی کاملاً او را بشناسی ولو سالها معاشرت داشته باشی، یک شهر و مملکت هم تا درش زندگی نکنی امکان ندارد بهعنوان توریست رویش قضاوت کرد، البته من ادعا نمیکنم که با دو ماه رم و ایتالیا را میشناسم ولی بههرصورت من این دفعه توریست نبودم و با مردم ایتالیا سروکار داشتم.
من سه ماه در Cité des Arts زندگی کردم و همانطور که خودت میدانی جای واقعاً خوب و جالبی است. بهخصوص استقلال و آزادیاش از هر جهت. اکثر بچهها شبها تا ۱۱ شب کار میکردند. متأسفانه فرصت من سر رسید و من به راحتی که حتی برای خودم باورکردنی نبود در یک خانواده فرانسوی که همهشون تقریباً موزیسین هستند یک اطاق راحت و خوب پیدا کردم. البته سعی کردم مجددا به Cité برگردم متأسفانه جا نبود.
سهراب جایت خیلی خیلی خالی است. واقعاً برای دیدنیهای پاریس از نظر اکسپوزیسیون و کنسرت و غیره یک وقت آزاد و بیکار احتیاج است. من مقدار کمی اکسپوزیسیون دیدم چون واقعاً فرصت نمیکنم.
امروز صبح یک کنسرت از ارکستر پاریس همراه دسته کر انگلیس با رهبر آلمانی دیدم برنامه Creation از هایدن بود. در ماه ژانویه و فوریه هم نوازندههای بسیار معروف برنامه دارند.
من به خصوص هر وقت طرفهای سنمیشل و کوچهباریک سنسورن میروم، جایت را زیاد خالی میکنم. دوستم برایم نوشته بود که میخواهند بورس دولتی را به تو پیشنهاد کنند. ببین چه دنیای عجیبی است. من دو بار تقاضای استفاده از این بورس را کردم ولی جواب دادند این بورس فقط برای مطالعه است. اصلاً تا دنیا بوده همینطور بوده. همیشه آنچه را یک نفر بهراحتی رد کرده ممکن است که کمال آرزوی دیگری بوده باشد. بههرحال من اصلاً نمیخواهم سال دیگر برگردم. چون امسال من بیشتر روی تکنیک کار میکنم و اگر برگردم نتیجه تمام زحماتم هدر خواهد رفت.
من اینجا واقعاً کار میکنم و معلمم چون خودش ارمنی است حسابی است. راضی کردنش مشکل است. من سه هفته با اسیستان او که یک زن فرانسوی است کار میکنم و آخر هفته با خود او.
الان که این نامه را مینویسم شنبه شب است و هیچکس منزل نیست. بیرون باران شدید میبارد و رادیو یکی از آن موزیکهای مزخرف کافهای را پخش میکند که آدم یاد زمان جوانیش میافتد.
سهراب ببخش باز با تو حرف زدم و سر درددلم باز شد. امیدوارم که سال دیگر خودت را اینجا ببینم.
امیدوارم خط مرا بتوانی بخوانی، خودم که برای بار دوم نمیتوانم.
به مامانت سلام برسان. همینطور به پروانه.
به امید دیدار خیلی زود.
پروانه
از کتاب جای پای دوست
نامههای دوستان سهراب سپهری، بهکوشش پریدخت سپهری
نشر ذهنآویز ۱۳۸۷