به پاس همه ي خاطره هامان
به پاس شكوفه ها كه ديري نپاييد
به پاس صبح ها، بعدازظهرها و عصرها
. اينك جزء اين حسرت چه دارم كه نثارت كنم
اي كاش خاطره خالي از هر عطر و نور و آهنگي بود
: اي كاش اين كتيبه كه درماست نانوشته مي ماند
اينك به مكاشفه ي اين كتيبه آمده اند
: خطي ناخوانا دارد كه سياح هاي ناشناس را به حيرت مي اندازد
: اين ما بوديم كه ديري پيش بر آن نوشتيم
داستان شكوفه هاي زودگذر را
و قصه ي همه ی صبح ها، بعدازظهرها و عصرها را
اين ما بوديم كه سخن داشتيم و نگفتيم
اين ما بوديم كه نشستيم نه براي نشستن
وبرخاستيم نه براي برخاستن
با همه ي حرف هاي ناگفته مان
: اينجا بود كه خنديديم
. با صدايي كه پنهان ترين گريه ها را در خود مي كشت
. و هم اينجا بود كه كتيبه ها را نوشتيم
سياح ها حيرت زده اند
: چه ما ناخواناترين كتيبه ها را نوشته ايم
(صدايمان اكنون به ستاره ها رسيده است )
. و بدين گونه گنج ناگفته مان را به سينه ي زمين سپرديم
اينك به پاس هر ستاره
و هر شكوفه
به پاس هر لبخند
و هر پاسخ
دانسته هاي بيان نشده
: و حرف هاي بي دانستني
به ياد آور كه زماني ما در اينجا بوديم
همه صبح ها، بعدازظهرها و عصرها
گريخته از هر كوششي، هر مكتبي، هر كجايي
و شرم آلوده از كرده ها
. به انكار حقيقت ها پرداخته بوديم
به ياد آور كه خورشيد را هر صبح دم، ما بوديم كه مي رويانديم
ما بوديم كه با طنين آوازهاي غمناك خود طلوعش را مي خوانديم
و هر شب - اندوهناك از جدايي
. به سينه ي مغربش مي سپرديم
به يادآور همه ي گذشته ها را
كه نه من و نه تو
بلكه همه ي ما
: آن را پر كرديم
از حرف هاي بي دانستني
. و خنده هاي پنهان ساز اشك
به يادآور همه ي اميدها را كه در شهرستانهاي كودن مرد
. و در كوچه هاي خاك آلوده به باد سپرده شد
به يادآور كه در صبح هاي سرد زمستان
سربازها را بخط مي كردند
و تو
با چشمان وحشت آلودت
. غمت را با برف زير پايت مي گفتي
و به ياد همه ي گذشته ها
: اينك به يادآور همه ي گذشته ها را
: به يادآور كه به ديدارت آمديم
تهي از آرزو
تهي از گفتگو
و بي دانستني سيگارهايمان را كشيديم
برف ها را نگريستيم
و كوه هاي بي حالت و نامفهوم را
شكوفه ها خشكيده بود
كتيبه ها در گذر باد مي پوسيد
ديگر هيچ سياحي نمي خواست آنها را بخواند
آسمان با وسعت نامحدودش محدودمان مي كرد
: ما باز مي گشتيم
صف ها، قدم ها ، برف ها
كداميك آيا مي توانست بازگشت باشد؟
: پرنده هاي مهاجر را بازگرداندند
سيم هاي تهي از صدا
تهي از زنگ
خيابان هاي طويل بي رهگذر
نيمكت هاي بي مسافر
: پرنده هاي بي آواز
: اينك به يادآور كه ما همه آنجا بوديم
قهوه نوشيديم
. و لبخندهاي اشك آلودمان را سر داديم
پرنده ها حسودتر از آن بودند كه مي دانستيم
پرنده ها پرواز كردند
: و ما بجا مانديم
با برف ها و شكوفه هاي پلاسيده
با كوه ها و روزهاي راهپيمائي
و ستانديم همه ي كلمات را از همه ي كتيبه هايمان
آفتاب را خواستيم
و نيامد
شكوفه اي سر نزد
سربازها را شهرستانهاي كودن بلعيد
و ما به استقرار تن درداديم
در اتاق ها و آهنگ ها زنداني شديم
ميزها را يكي كرديم
صبحانه خورديم
:خوابيديم
. ما و نه همه ي ما
به يادآور، آري به يادآور
ما بوديم، نه چنان ما
با دانسته هايي كه بي حاصل شد
با ميوه هايي كه بي باغبان بجا ماند
آري، به يادآور
. زندگي نه چنان بود كه ما مي خواستيم
( الف.ن.پيام ( اسماعيل نوري علاء
از مجله آرش
آبان 1344 - شماره 10
از مجله آرش
آبان 1344 - شماره 10