1
یا کرام الکاتبین خودت رحم کن. ملحفه را کنار می زند. تمام پشتم سرخ است. سطح آن از دملهای بزرگ فاسد پوشیده شده، با دهن باز مثل آتشفشان. خدیجه با لگن آب یخ بالای سرم ایستاده است. باندها را در آب فرومی برد و روی پیشانیم می گذارد. دستهایش تازه و خنک است. به هرجای پوستم دست می کشد از کرختی بیرون می آید. کف پایم را با آب سرد و الکل طبی مالش می دهد. صامتی صدایش می زند. از اطاق بیرون می رود. سقف سرخ است. لکههای متورم سیاه از شکافهای آن به زمین میچکد. پتوی خاکستری را با پا کنار می زنم.
2
با سمیه توی باغهای هلو گردش می کردیم. عمهجانم به بدنه ی سماور گرد آجر می مالید. لب رودخانه نشسته بود و آواز می خواند. توی علفها نشستیم و دلمه ی گوجهفرنگی خوردیم. به سمیه گفتم دلم می خواهد قهرمان بشوم خندید و دستهایش را در آب فرو کرد. موهای درازش افشان شد.
3
پیرزن یزدی روی تخت نشسته بود. داشت موهای سرخش را شانه می کرد. چشمش که به من افتاد زد زیر خنده. انقدر خندید که سست شد و به پشت روی تخت افتاد. من هم خندهام گرفته بود. سعی می کردم رویم را به دیوار کنم.
از لای انگشتها نگاهم کرد. باز خندید. با لبهای خشکیده و دهان سرخ خالی صورت پر چروکش از زور خنده بنفش می شد پرسیدم چرا انقدر می خندی؟ چی ِمن تورو به خنده می ندازه؟- گوشاتون. گوشاتونو توی آینه نیگا کنین. از زور خنده گوشتهای شکمش را چنگ زد. در آینه ی روشوئی نگاه کردم. به گوشهایم پنبه چسبیده بود. عین خروس شده بودم. خودم هم خندیدم.
4
خدیجه و صامتی بالای سرم ایستادهاند. خدیجه می پرسد. پاشویه لازمه؟ - نه دیگه ازش گذشته. خیلی دیر خبر شدیم. یادته اون پیرمرد؟ خدیجه لبهایش را گاز می گیرد. پتو را روی پاهایم می کشد. هردو از اطاق خارج می شوند.
5
وقتی باران می آمد ماهیها روی آب جمع می شدند. دهنهایشان را باز می کردند حبابها را میبلعیدند. کوزههای سبزه را لب حوض چیده بودند. از اطاق روی حوضخانه صدای چرخخیاطی می آمد. رفعت شیشهها را برق می انداخت. خانم معلم همسایه برای شاگردهایش تخممرغ رنگی درست می کرد و از من می خواست که روی هرکدام یک گلبوته بکشم.
5
وقتی باران می آمد ماهیها روی آب جمع می شدند. دهنهایشان را باز می کردند حبابها را میبلعیدند. کوزههای سبزه را لب حوض چیده بودند. از اطاق روی حوضخانه صدای چرخخیاطی می آمد. رفعت شیشهها را برق می انداخت. خانم معلم همسایه برای شاگردهایش تخممرغ رنگی درست می کرد و از من می خواست که روی هرکدام یک گلبوته بکشم.
6
یک وری روی تخت خوابیده بود. صورتش را زیر چراغ میگرفت. جوشهای پیشانیش توی نور برق می زد. تنش چرب و جوان بود. درجه ی تب را توی دهنش گذاشتم، نفس تازه و مرطوبی به پشت دستم خورد.با انگشت گونههایش را لمس کردم. بعد دستم را روی پوست گردنش گذاشتم. پرههای شهوی بینیاش تکان میخورد. گلویش مثل دل کبوتر می زد.
7
در کوچههائی که برای عزا سیاهپوش بود راه می رفتم. بچههای دبستان اسدی، به خانه برمی گشتند. میوهفروش چهارچرخهاش را کنار دیوار نگهداشته بود. چراغتوری پتپت می کرد. صدای اذان که بلند شد تمام فروشندهها بطرف حوض دویدند. به خانه رسیدم. آقا جانم روضه داشت. تمام اهل محل را دعوت میکرد. صبحها با صدای قرآن خواندش از خواب بیدار می شدیم سمیه توی حوضخانه چای میریخت و حشمت می برد. من به اطاقم رفتم و شروع به درس خواندن کردم. امتحان مثلثات داشتیم.
8
خدیجه لای در را باز می کند و با اشاره به صامتی میگوید بیاید مرا ببیند صامتی او را لای در نگه می دارد و به کپلش دست می کشد. او با صدائی نازک و غلطان میگوید. حالش خیلی بده؟ صامتی جواب نمی دهد بعد در را میبندند و می روند.
9
توی هوای خاکستری صبح از خواب پریدم . تنم سرد و کرخت بود قلبم منقبض می شد. دلم بهم می خورد. چراغ عمهجانم روشن بود. نور آن به تدریج در مه خاکستری صبح حل می شد. یاد آن دوتا لاله ی آبی افتادم که روی تابوت می سوخت، از بالاخانه صدای تلاوت قرآن نمیآمد. شاخههای درختان غان از برف سنگین بودند.
10
از در بزرگ و زنگزده وارد بیمارستان نصیریه شدیم. باران شنها را خیس کرده بود و با بوی گل و توتون حالتی تازه و روستائی بوجود می آورد. از جلوی گاراژ و تعمیرگاه گذشتیم. یک نفر داشت زیر یک فولکس خاکستری جک می زد. دستهایش تا مچ سیاه بود. ته گاراژ یک اتوبوس قدیمی دیده می شد. روی گردوخاکهای بدنه ی آن با انگشت نوشته بودند(ماشا اللّه) یک نفر سرش را از پنجره ی طبقه دوم بیرون آورد به ما اشاره کرد که بالا برویم. به اطاق دفتر رفتیم. شوهر خالهام مرا به رئیس بیمارستان معرفی کرد دکترسمندری با ما دست داد بعد گفت که اینجا یک بیمارستان دوازده اطاقه است و یک نفر آدم خیرخواه به اسم نصیری آن را وقف مریضهای علاجناپذیر کرده است و چون امیدی به زنده ماندن بیماران نیست مسئولیت بیمارستان خیلی کم است. این حرفها را که می زد چشمهایش غمگین و کدر می شد. شوهر خالهام تصدیق کرد بعد گفت که من کارگر سوهانپزی هستم ولی میل دارم شبها هم کار کنم، محجوبانه لبخند زدم. قرار شد از فردا مشغول کار بشوم.
10
از در بزرگ و زنگزده وارد بیمارستان نصیریه شدیم. باران شنها را خیس کرده بود و با بوی گل و توتون حالتی تازه و روستائی بوجود می آورد. از جلوی گاراژ و تعمیرگاه گذشتیم. یک نفر داشت زیر یک فولکس خاکستری جک می زد. دستهایش تا مچ سیاه بود. ته گاراژ یک اتوبوس قدیمی دیده می شد. روی گردوخاکهای بدنه ی آن با انگشت نوشته بودند(ماشا اللّه) یک نفر سرش را از پنجره ی طبقه دوم بیرون آورد به ما اشاره کرد که بالا برویم. به اطاق دفتر رفتیم. شوهر خالهام مرا به رئیس بیمارستان معرفی کرد دکترسمندری با ما دست داد بعد گفت که اینجا یک بیمارستان دوازده اطاقه است و یک نفر آدم خیرخواه به اسم نصیری آن را وقف مریضهای علاجناپذیر کرده است و چون امیدی به زنده ماندن بیماران نیست مسئولیت بیمارستان خیلی کم است. این حرفها را که می زد چشمهایش غمگین و کدر می شد. شوهر خالهام تصدیق کرد بعد گفت که من کارگر سوهانپزی هستم ولی میل دارم شبها هم کار کنم، محجوبانه لبخند زدم. قرار شد از فردا مشغول کار بشوم.
11
سقف اینجا خیلی ترک دارد. موریانهها و سوسکها از لای ترکها سر می کشند و جیرجیر می کنند. خانم وهابی پنجره را باز گذاشته است. باد می آید و خش خش روزنامهها را بلند میکند. توی روزنامه عکس چاقترین زن دنیا را چاپ کردهاند. چاقترین زن دنیا چطور از پله بالا می رود؟
ناله ی مریضها مثل یک زوزه ی پایانناپذیر توی راهرو میپیچد.
12
به اطاق دفتر رفتم و پشت میز نشستم. خدیجه هم آمد کشیک آن شب و با من و او بود. از وقتی دکتر سمندری مرد؛ کارهای بیمارستان را ما پنج نفر اداره می کردیم. من و صامتی و سهتا زن پرستار. صامتی روزها کار می کرد من شبها. اوقات بیکاریم را به کارگاه سوهانپزی می رفتم. وقتی دیدم کارهای بیمارستان زیاد است آنجا را ول کردم. خدیجه گفت: امروز چندم بُرجه؟- به نظرم سیزدهم. به پول احتیاج داری؟ نه هنوز که زوده ایشا اللّه یک هفته دیگه. گفتم بشین درجه ی بخاری روهم زیاد کن. لب صندلی نشست بعد با خجالت گفت آقای سلیم شما خرج کیرو باید بدین؟ -عمهم و دخترش. از کمر فلجه.- منم خرج مادرمو باید بدم با برادرای کوچیکم که مدرسه می رن. اون یکی که کلاس هشتمه خیلی باهوشه آقای سلیم.
از توی راهرو صدای اخ وتف آمد. صامتی وارد شد. دستهایش را پای بخاری گرم کرد: گفت: باز ممکنه بارون بگیره. بهتره روی ماشینا بِـرِزِنت بکشیم. گفتم ولشون کن اون قراضههارو.
-واسه صاحبانش که قراضه نیستن فردا که بخوان تحویل بگیرن هزار جور ادعا دارن.
13
صامتی روی پلهها ایستاده بود و داشت ناخن می گرفت. پرسید تا حالا کجا بودی؟- سوهونپز خونه. مکافات عجیبی بود. بالاخره از شرش راحت شدم و حالا می تونم تمام وقتمو توی بیمارستان بگذرونم. از پله بالا رفتم وارد راهرو شدم. مثل همیشه از بوی خون و رطوبت و الکل پر بود. خدیجه از ته راهرو پیدایش شد. داشت لگن ادرار یکی از مریضها را می برد. گفت آقای سلیم مریض نمره پنج کمپرس لازم داره .-وسائلشو حاضر کن الان می یام. رفتم توی دفتر. چراغ روشن کردم. نور زرد روی دیوارهای چرک دوید. کتم را بیرون آوردم. روپوش کهنهای که به میخ آویزان بود پوشیدم. از توی راهرو سروصدا بلند شد. داشتند نعش مریض اطاق دوازده را بیرون می بردند. پسرش بین مریضهای دیگر نقل و حلوا تقسیم می کرد. در را بستم. بخاری را روشن کردم. کاغذهای باطله را توی سبد ریختم. صورت اسامی بیماران را برداشتم. اسم علوی را از بین آنها خط زدم. حسابش هزار و چهارده ریال می شد. خدیجه با قوری آبگرم و پنبه و صابون منتظر بود. به اطاق راحم رفتیم. مثل همیشه چشمهای سرخ و متورمش را به سقف دوخته بود. انگار که درد را حس نمی کرد خدیجه پتو را کنار زد. لگن را زیر چانهاش گذاشت. تنش بو می داد. موهای خاکستریش بهم چسبیده بود. عرق لزج و چسبناک از گوشه ی شقیقههایش به پائین لیز می خورد. خدیجه پنبه را در آب فرو کرد و به دستم داد. سرد شده بود. آنرا روی پیشانی راحم گذاشتم خدیجه گفت خانم وهابی می خواد از اینجا بره. میره خونه یه سرهنگ کلفت بشه.-عجب احمقیه. آدم کار به این آبرومندی رو می ذاره میره کلفتی؟ - منم همینو بهش گفتم ولی بگوشش نمیره.-پس کارش نداشته باش. خودش یه روز پشیمون میشه. باز برمی گرده همین جا. خدیجه پنبههای تازه را به دستم داد. قبلیها را با پنس برداشت چشمهای راحم را سه دفعه کمپرس کردم و قطره چکاندم. جویبارهای آبی از گوشه ی آنها سرازیر می شد و تمام صورتش را خطخط می کرد. خدیجه پرسید بسش نیس؟
13
صامتی روی پلهها ایستاده بود و داشت ناخن می گرفت. پرسید تا حالا کجا بودی؟- سوهونپز خونه. مکافات عجیبی بود. بالاخره از شرش راحت شدم و حالا می تونم تمام وقتمو توی بیمارستان بگذرونم. از پله بالا رفتم وارد راهرو شدم. مثل همیشه از بوی خون و رطوبت و الکل پر بود. خدیجه از ته راهرو پیدایش شد. داشت لگن ادرار یکی از مریضها را می برد. گفت آقای سلیم مریض نمره پنج کمپرس لازم داره .-وسائلشو حاضر کن الان می یام. رفتم توی دفتر. چراغ روشن کردم. نور زرد روی دیوارهای چرک دوید. کتم را بیرون آوردم. روپوش کهنهای که به میخ آویزان بود پوشیدم. از توی راهرو سروصدا بلند شد. داشتند نعش مریض اطاق دوازده را بیرون می بردند. پسرش بین مریضهای دیگر نقل و حلوا تقسیم می کرد. در را بستم. بخاری را روشن کردم. کاغذهای باطله را توی سبد ریختم. صورت اسامی بیماران را برداشتم. اسم علوی را از بین آنها خط زدم. حسابش هزار و چهارده ریال می شد. خدیجه با قوری آبگرم و پنبه و صابون منتظر بود. به اطاق راحم رفتیم. مثل همیشه چشمهای سرخ و متورمش را به سقف دوخته بود. انگار که درد را حس نمی کرد خدیجه پتو را کنار زد. لگن را زیر چانهاش گذاشت. تنش بو می داد. موهای خاکستریش بهم چسبیده بود. عرق لزج و چسبناک از گوشه ی شقیقههایش به پائین لیز می خورد. خدیجه پنبه را در آب فرو کرد و به دستم داد. سرد شده بود. آنرا روی پیشانی راحم گذاشتم خدیجه گفت خانم وهابی می خواد از اینجا بره. میره خونه یه سرهنگ کلفت بشه.-عجب احمقیه. آدم کار به این آبرومندی رو می ذاره میره کلفتی؟ - منم همینو بهش گفتم ولی بگوشش نمیره.-پس کارش نداشته باش. خودش یه روز پشیمون میشه. باز برمی گرده همین جا. خدیجه پنبههای تازه را به دستم داد. قبلیها را با پنس برداشت چشمهای راحم را سه دفعه کمپرس کردم و قطره چکاندم. جویبارهای آبی از گوشه ی آنها سرازیر می شد و تمام صورتش را خطخط می کرد. خدیجه پرسید بسش نیس؟
-چرا بسه، دوا باید به اندازه مصرف بشه، نه کم و نه زیاد، به اندازه... - شما حرف دکتر سمندری رو میزنین. اون خدا بیامرزم ورد زبونش همین جمله بود. دستهایم را توی دستشوئی شستم. راهرو تاریک بود و نورهای کج و کدر از لای درها بیرون می زد. نالههای بیماران از ته راهرو پیش می آمد.
14
داشتم از مدرسه برمی گشم روی نیمکتهای سبز باغ ملی نشستم. اردکها دور حوض راه می رفتند. سطح آب از برگهای خشک پوشیده شده بود. یک دختر کنار حوض ایستاد و فوارههای خاموش را تماشا کرد.
آفتاب عصر پائیز روی موها و پشت گردن لاغرش می تابید کفشهایش گلی شده بود. اردکها سر یک کرم با هم دعوا کردند. برگشت و به من خندید. صورتش از یک خنده ی کامل روشن شد. با هم به دعوای اردکها خندیدیم. بعد دستهایش را در جیبش کرد و رفت. توی نفس خرمائی باغ گم شد.
15
سپیده که می زد سرم را روی میز می گذاشتم و به خواب می رفتم. بوی جوهر توتون مانده دماغم را به خارش میانداخت. یک ساعت می خوابیدم . بعد صورتم را میشستم. چای شیرین و نانقندی می خوردم و مشغول کار می شدم. بعد یک مرتبه مریض شدم. حس کردم یک چیزی زیر پوستم می لولد و هی بزرگ می شود. انگار گل آتش بود که می سوخت. کمکم به سینهام سرایت کرد و حالا بالا هم می آورم. غذا توی معدهام بند نمی شود.
15
سپیده که می زد سرم را روی میز می گذاشتم و به خواب می رفتم. بوی جوهر توتون مانده دماغم را به خارش میانداخت. یک ساعت می خوابیدم . بعد صورتم را میشستم. چای شیرین و نانقندی می خوردم و مشغول کار می شدم. بعد یک مرتبه مریض شدم. حس کردم یک چیزی زیر پوستم می لولد و هی بزرگ می شود. انگار گل آتش بود که می سوخت. کمکم به سینهام سرایت کرد و حالا بالا هم می آورم. غذا توی معدهام بند نمی شود.
16
سوسکها روی سقف راه می روند و ردپایشان بجا می ماند. سوسکهای کثیف و بدبو. یکی از دیوارهای اطاق شکم می دهد. شکم دیوار گوشتی و سرخ است دلم می خواهد به آن چنگ بزنم. دیوار گوشتی نفس میکشد و توی شکمش چیزهای مجهولی می لولد. یک نفر توی درگاهی نشسته است. تن گندهاش سیاه و پشمآلود است. لوسی به من گفت همهچیز خیلی زودتر تمام می شود. او به من گفت چشمایت کج است و پاهایت خمیری، مشتهایش را گره کرد و روی میز کوبید. دوات مرکب افتاد و شکست. لیقهها روی زمین پخش شد. همه ی آنها را با خشککن جمع کردم. خارهای درخت را کندم. مزه ی خون می داد. پشت بامها هواگیر نداشت. یک زن چادر سیاه سر کوچه ایستاده بود و داشت فال می گرفت. سیمهای خاردار را توی آب فروکردند. سمیه غروب کرده بود. سلام صادقانه. سلام صادقانه ی ابیقور در روزهای یخ.
حشمت می توانست کشتیگیر خوبی بشود مدال برنز بگیرد. توی باغهای هلو زنبورهای زهری پرواز می کنند.
سامیه. سامیه خاتون تو تارزن زبردستی هستی. تو آدم را به باغهای غمت مهمان می کنی. از زیر پنجههایت یونجهزار سبز می شود. تو علفها را خوشبو می کنی. سامیه، تو هیچ وقت در ماداگاسکار گم شدهای؟ ماداگاسکار. سان دومینیکو و جزایر فیجی ،بوتههای کدو و سکنگور در پالیزهای خیس تنها هستند. حشرههای دم طلائی در تمام بعدازظهرها وزوز می کنند. حیما پدرت بود. صلابت خروسهای جنگلی را داشت، وقتی که روی تخت دراز می کشید چوبها می لرزید ماهیهای پرده از توی دست لیز نمیخورند.
پنجرههای فلزی گشوده به روی باد. حیما! تو اسطورهای؟
دستهایم ترکترک می شود. تمام درختهای غان را-با-تبر بریدهاند.
غزاله
تهران-آذر چهل و شش
از مجله آرش - شماره 14- بهمن 1346