Sunday, February 26, 2012

آقای سلیم

1

یا کرام الکاتبین خودت رحم کن. ملحفه را کنار می زند. تمام پشتم سرخ‏ است. سطح آن از دمل‏های بزرگ فاسد پوشیده شده، با دهن باز مثل آتشفشان. خدیجه با لگن آب یخ بالای سرم ایستاده است. باندها را در آب فرومی برد و روی‏ پیشانیم می گذارد. دستهایش تازه و خنک است. به هرجای پوستم دست می کشد از کرختی بیرون می آید. کف پایم را با آب سرد و الکل طبی مالش می دهد. صامتی‏ صدایش می زند. از اطاق بیرون می رود. سقف سرخ است. لکه‏های متورم سیاه از شکافهای آن به زمین می‏چکد. پتوی خاکستری را با پا کنار می زنم.

2

با سمیه توی باغهای هلو گردش می کردیم. عمه‏جانم به بدنه ی سماور گرد آجر می مالید. لب رودخانه نشسته بود و آواز می خواند. توی علفها نشستیم‏ و دلمه ی گوجه‏فرنگی خوردیم. به سمیه گفتم دلم می خواهد قهرمان بشوم خندید و دستهایش را در آب فرو کرد. موهای درازش افشان شد.

3
پیرزن یزدی روی تخت نشسته بود. داشت موهای سرخش را شانه‏ می کرد. چشمش که به من افتاد زد زیر خنده. انقدر خندید که سست شد و به پشت‏ روی تخت افتاد. من هم خنده‏ام گرفته بود. سعی می کردم رویم را به دیوار کنم.
از لای انگشتها نگاهم کرد. باز خندید. با لبهای خشکیده و دهان سرخ خالی‏ صورت پر چروکش از زور خنده بنفش می شد پرسیدم چرا انقدر می خندی؟ چی‏ ِمن تورو به خنده می ندازه؟- گوشاتون. گوشاتونو توی آینه نیگا کنین. از زور خنده‏ گوشتهای شکمش را چنگ زد. در آینه ی روشوئی نگاه کردم. به گوشهایم پنبه چسبیده‏ بود. عین خروس شده بودم. خودم هم خندیدم.
4
خدیجه و صامتی بالای سرم ایستاده‏اند. خدیجه می پرسد. پاشویه لازمه؟ - نه دیگه ازش گذشته. خیلی دیر خبر شدیم. یادته اون پیرمرد؟ خدیجه لبهایش را گاز می گیرد. پتو را روی پاهایم می کشد. هردو از اطاق خارج می شوند.


5

وقتی باران می آمد ماهیها روی آب جمع می شدند. دهن‏هایشان را باز می کردند حباب‏ها را می‏بلعیدند. کوزه‏های سبزه را لب حوض چیده بودند. از اطاق روی‏ حوضخانه صدای چرخ‏خیاطی می آمد. رفعت شیشه‏ها را برق می انداخت. خانم معلم‏ همسایه برای شاگردهایش تخم‏مرغ رنگی درست می کرد و از من می خواست که روی‏ هرکدام یک گلبوته بکشم.
6
یک وری روی تخت خوابیده بود. صورتش را زیر چراغ میگرفت. جوشهای‏ پیشانیش توی نور برق می زد. تنش چرب و جوان بود. درجه ی تب را توی دهنش‏ گذاشتم، نفس تازه و مرطوبی به پشت دستم خورد.با انگشت گونه‏هایش را لمس‏ کردم. بعد دستم را روی پوست گردنش گذاشتم. پره‏های شهوی بینی‏اش تکان‏ می‏خورد. گلویش مثل دل کبوتر می زد.
7
در کوچه‏هائی که برای عزا سیاهپوش بود راه می رفتم. بچه‏های دبستان‏ اسدی، به خانه برمی گشتند. میوه‏فروش چهارچرخه‏اش را کنار دیوار نگهداشته‏ بود. چراغ‏توری پت‏پت می کرد. صدای اذان که بلند شد تمام فروشنده‏ها بطرف‏ حوض دویدند. به خانه رسیدم. آقا جانم روضه داشت. تمام اهل محل را دعوت‏ می‏کرد. صبح‏ها با صدای قرآن خواندش از خواب بیدار می شدیم سمیه توی حوضخانه‏ چای می‏ریخت و حشمت می برد. من به اطاقم رفتم و شروع به درس خواندن کردم. امتحان مثلثات داشتیم.
8
خدیجه لای در را باز می کند و با اشاره به صامتی می‏گوید بیاید مرا ببیند صامتی او را لای در نگه می دارد و به کپلش دست می کشد. او با صدائی نازک و غلطان می‏گوید. حالش خیلی بده؟ صامتی جواب نمی دهد بعد در را می‏بندند و می روند.
9
توی هوای خاکستری صبح از خواب پریدم . تنم سرد و کرخت بود قلبم‏ منقبض می شد. دلم بهم می خورد. چراغ عمه‏جانم روشن بود. نور آن به تدریج‏ در مه خاکستری صبح حل می شد. یاد آن دوتا لاله ی آبی افتادم که روی تابوت‏ می سوخت، از بالاخانه صدای تلاوت قرآن نمی‏آمد. شاخه‏های درختان غان‏ از برف سنگین بودند.


10

از در بزرگ و زنگ‏زده وارد بیمارستان نصیریه شدیم. باران شن‏ها را خیس کرده بود و با بوی گل و توتون حالتی تازه و روستائی بوجود می آورد. از جلوی گاراژ و تعمیرگاه گذشتیم. یک نفر داشت زیر یک فولکس خاکستری جک‏ می زد. دستهایش تا مچ سیاه بود. ته گاراژ یک اتوبوس قدیمی دیده می شد. روی گردوخاکهای بدنه ی آن با انگشت نوشته بودند(ماشا اللّه) یک نفر سرش را از پنجره ی طبقه دوم بیرون آورد به ما اشاره کرد که بالا برویم. به اطاق دفتر رفتیم. شوهر خاله‏ام مرا به رئیس بیمارستان معرفی کرد دکترسمندری با ما دست داد بعد گفت که اینجا یک بیمارستان دوازده اطاقه است و یک نفر آدم‏ خیرخواه به اسم نصیری آن را وقف مریض‏های علاج‏ناپذیر کرده است و چون امیدی‏ به زنده ماندن بیماران نیست مسئولیت بیمارستان خیلی کم است. این حرفها را که می زد چشمهایش غمگین و کدر می شد. شوهر خاله‏ام تصدیق کرد بعد گفت که‏ من کارگر سوهان‏پزی هستم ولی میل دارم شبها هم کار کنم، محجوبانه لبخند زدم. قرار شد از فردا مشغول کار بشوم.
11
سقف اینجا خیلی ترک دارد. موریانه‏ها و سوسکها از لای ترکها سر می کشند و جیرجیر می کنند. خانم وهابی پنجره را باز گذاشته است. باد می آید و خش‏ خش روزنامه‏ها را بلند می‏کند. توی روزنامه عکس چاق‏ترین زن دنیا را چاپ کرده‏اند. چاق‏ترین زن دنیا چطور از پله بالا می رود؟
ناله ی مریضها مثل یک زوزه ی پایان‏ناپذیر توی راهرو می‏پیچد.
12
به اطاق دفتر رفتم و پشت میز نشستم. خدیجه هم آمد کشیک آن شب و با من و او بود. از وقتی دکتر سمندری مرد؛ کارهای بیمارستان را ما پنج نفر اداره می کردیم. من و صامتی و سه‏تا زن پرستار. صامتی روزها کار می کرد من شبها. اوقات بیکاریم‏ را به کارگاه سوهان‏پزی می رفتم. وقتی دیدم کارهای بیمارستان زیاد است آنجا را ول کردم. خدیجه گفت: امروز چندم بُرجه؟- به نظرم سیزدهم. به پول احتیاج داری؟ نه هنوز که زوده ایشا اللّه یک هفته دیگه. گفتم بشین درجه ی بخاری روهم زیاد کن. لب صندلی نشست بعد با خجالت گفت آقای سلیم شما خرج کی‏رو باید بدین؟ -عمه‏م و دخترش. از کمر فلجه.- منم خرج مادرمو باید بدم با برادرای کوچیکم که‏ مدرسه می رن. اون یکی که کلاس هشتمه خیلی باهوشه آقای سلیم.
از توی راهرو صدای اخ‏ وتف آمد. صامتی وارد شد. دستهایش را پای‏ بخاری گرم کرد: گفت: باز ممکنه بارون بگیره. بهتره روی ماشینا بِـرِزِنت بکشیم‏. گفتم ولشون کن اون قراضه‏هارو.
-واسه صاحبانش که قراضه نیستن فردا که بخوان تحویل بگیرن هزار جور ادعا دارن.


13

صامتی روی پله‏ها ایستاده بود و داشت ناخن می گرفت. پرسید تا حالا کجا بودی؟- سوهون‏پز خونه. مکافات عجیبی بود. بالاخره از شرش راحت شدم و حالا می تونم تمام‏ وقتمو توی بیمارستان بگذرونم. از پله بالا رفتم وارد راهرو شدم. مثل همیشه از بوی خون و رطوبت و الکل پر بود. خدیجه از ته راهرو پیدایش شد. داشت لگن ادرار یکی از مریضها را می برد. گفت آقای سلیم مریض‏ نمره پنج کمپرس لازم داره .-وسائلشو حاضر کن الان می یام. رفتم توی دفتر. چراغ‏ روشن کردم. نور زرد روی دیوارهای چرک دوید. کتم را بیرون آوردم. روپوش‏ کهنه‏ای که به میخ آویزان بود پوشیدم. از توی راهرو سروصدا بلند شد. داشتند نعش مریض اطاق دوازده را بیرون می بردند.  پسرش بین مریضهای دیگر نقل و حلوا تقسیم می کرد. در را بستم. بخاری را روشن کردم. کاغذهای باطله را توی سبد ریختم. صورت اسامی بیماران را برداشتم. اسم علوی را از بین آنها خط زدم. حسابش‏ هزار و چهارده ریال می شد. خدیجه با قوری آبگرم و پنبه و صابون منتظر بود. به اطاق راحم‏ رفتیم. مثل همیشه چشمهای سرخ و متورمش را به سقف دوخته بود. انگار که درد را حس نمی کرد خدیجه پتو را کنار زد. لگن را زیر چانه‏اش گذاشت. تنش بو می داد. موهای خاکستریش‏ بهم  چسبیده بود. عرق لزج و چسبناک از گوشه ی شقیقه‏هایش به پائین لیز می خورد. خدیجه پنبه را در آب فرو کرد و به دستم داد. سرد شده بود. آنرا روی پیشانی‏ راحم گذاشتم خدیجه گفت خانم وهابی می خواد از اینجا بره. میره خونه یه سرهنگ‏ کلفت بشه.-عجب احمقیه. آدم کار به این آبرومندی‏ رو می ذاره میره کلفتی؟ - منم همینو بهش گفتم ولی بگوشش نمیره.-پس کارش نداشته باش. خودش یه روز پشیمون میشه. باز برمی گرده همین جا. خدیجه پنبه‏های تازه را به دستم داد. قبلی‏ها را با پنس برداشت چشمهای راحم را سه دفعه کمپرس کردم و قطره چکاندم. جویبارهای آبی از گوشه ی آنها سرازیر می شد و تمام صورتش را خطخط می کرد. خدیجه پرسید بسش نیس؟
-چرا بسه، دوا باید به اندازه مصرف بشه، نه کم و نه زیاد، به اندازه... - شما حرف دکتر سمندری‏ رو میزنین. اون خدا بیامرزم ورد زبونش همین جمله بود. دستهایم را توی دستشوئی شستم. راهرو تاریک بود و نورهای کج و کدر از لای‏ درها بیرون می زد. ناله‏های بیماران از ته راهرو پیش می آمد.
14
داشتم از مدرسه برمی گشم روی نیمکت‏های سبز باغ ملی نشستم. اردکها دور حوض راه می رفتند. سطح آب از برگهای خشک پوشیده شده بود. یک دختر کنار حوض‏ ایستاد و فواره‏های خاموش را تماشا کرد.
آفتاب عصر پائیز روی موها و پشت گردن لاغرش می تابید کفشهایش گلی‏ شده بود. اردکها سر یک کرم با هم دعوا کردند. برگشت و به من خندید. صورتش‏ از یک خنده ی کامل روشن شد. با هم به دعوای اردکها خندیدیم. بعد دستهایش را در جیبش کرد و رفت. توی نفس خرمائی باغ گم شد.


15

سپیده که می زد سرم را روی میز می گذاشتم و به خواب می رفتم. بوی جوهر توتون مانده دماغم را به خارش می‏انداخت. یک ساعت می خوابیدم . بعد صورتم را می‏شستم. چای شیرین و نان‏قندی می خوردم و مشغول کار می شدم. بعد یک مرتبه‏ مریض شدم. حس کردم یک چیزی زیر پوستم می لولد و هی بزرگ می شود. انگار گل آتش بود که می سوخت. کم‏کم به سینه‏ام سرایت کرد و حالا بالا هم می آورم. غذا توی معده‏ام بند نمی شود.
16
سوسکها روی سقف راه می روند و ردپایشان بجا می ماند. سوسکهای کثیف‏ و بدبو. یکی از دیوارهای اطاق شکم می دهد. شکم دیوار گوشتی و سرخ است‏ دلم می خواهد به آن چنگ بزنم. دیوار گوشتی نفس می‏کشد و توی شکمش چیزهای‏ مجهولی می لولد. یک نفر توی درگاهی نشسته است. تن گنده‏اش سیاه و پشم‏آلود است. لوسی به من گفت همه‏چیز خیلی زودتر تمام می شود. او به من گفت چشمایت‏ کج است و پاهایت خمیری، مشت‏هایش را گره کرد و روی میز کوبید. دوات مرکب‏ افتاد و شکست. لیقه‏ها روی زمین پخش شد. همه ی آنها را با خشک‏کن جمع‏ کردم. خارهای درخت را کندم. مزه ی خون می داد. پشت بامها هواگیر نداشت. یک زن چادر سیاه سر کوچه ایستاده بود و داشت فال می گرفت. سیم‏های خاردار را توی آب فروکردند. سمیه غروب کرده بود. سلام صادقانه. سلام صادقانه ی ابیقور در روزهای یخ.
حشمت می توانست کشتی‏گیر خوبی بشود مدال برنز بگیرد. توی باغهای‏ هلو زنبورهای زهری پرواز می کنند.
سامیه. سامیه خاتون تو تارزن زبردستی هستی. تو آدم را به باغهای غمت‏ مهمان می کنی. از زیر پنجه‏هایت یونجه‏زار سبز می شود. تو علفها را خوشبو می کنی. سامیه، تو هیچ وقت در ماداگاسکار گم شده‏ای؟ ماداگاسکار. سان دومینیکو و جزایر فیجی ،بوته‏های کدو و سکنگور در پالیزهای خیس تنها هستند. حشره‏های دم‏ طلائی در تمام بعدازظهرها وزوز می کنند. حیما پدرت بود. صلابت خروسهای‏ جنگلی را داشت، وقتی که روی تخت دراز می کشید چوبها می لرزید ماهیهای‏ پرده از توی دست لیز نمی‏خورند.
پنجره‏های فلزی گشوده به روی باد. حیما! تو اسطوره‏ای؟
دستهایم ترک‏ترک می شود. تمام درختهای غان را-با-تبر بریده‏اند.

غزاله
تهران-آذر چهل و شش

از مجله آرش - شماره 14- بهمن 1346