گفتار فیلم از علیمراد فدایینیا
«هرمز، صدفی به خاک» نام فیلم کوتاهی است که دوسال پیش توسط گروهی از پژوهشگران تلویزیون ملی
ایران، در جزیره هرمز تهیه شد. گفتار فیلم را علیمراد فدایینیا نوشته است.
پس بینگار خلاصهیی به وسعت دریا.
□
پوششی جاودانه شکل میگیرد. باد نمیآید. و خانه همیشه ویران نیست.
□
انسان ماهیست. حادثههای شکوهمند. صدا را به تاریخ بسپار، تا دریایی آب شور، بهمداوای تشنگی نرود. آنگاه بخوان که فردا همیشه دیروزست. و باد همیشه نمیوزد. همهی ظهرها همین ظهر تابستانی تیرست. چشم، گردشی واژگونه دارد. شک ریشه میدواند، تا پندارها، در قلعهی عظیم حادثه و شکست، صدای قبیلهیی دیگر را بمیراند.
□
این وادیی سرخ به آفتاب میرود، به غریبگیی درختی که مفهوم نیست. پس به دریا بسپار همهی عظمتها را که روح خشایرشاه در توفانی می آشوبد.
وگلههایِ عطش بر مزارع تاریک.
□
با کوچههای بسیار میماند، جویی که زندگی ماه میکند.
کلاف همیشه گم! دیدار به گم دوستداشتنی- کوچههایی تنگ، قدیمی، خاکهاشان میریخت. شکوه خرابی اشارهییست به زمان. و قلعهی تبعید، بدل به جواهر شد.
□
سالها گذشت. زمان به زیبایی چنبرهی ماری شد، به عداوت موجی. جوان پیر شد.
پیر گور شد، خاک، وارث همیشه شد.
کودک، گهوارهیی چوبی بر آب شد. آب همیشه عطش بود. همه چیزِ مانده بود.
□
به هنگام که فراموش میشود تحمل خشایارشاه آلبوکرک، بر همین پهنهی فرار، بهمانند موجی بینام.
□
خاک سرخ.
انسان سرخ.
ماهیی سرخ.
غلتانی مروارید، دو چشم، دو چشم سیاه.
□
روشنا، مفهوم دیگر یافت. خاک سرخ، انسان سرخ زایید.
جنگل رویا شد. زمان گذشت. زمان همیشه مانده مُرد.
پس گوی چرخنده بگرد! از دل یک ماهی جستجوی آلبوکرک میروید. قوم قدیمی اما، هنوز حسرت دریا دارد.
□
محتاج بودم، محتاج آب، محتاج عطشانی عادی و عریان. به بکری همین ظهر تابستانی تیر. پس نقاب بینداز. بینداز نقاب، و عقدهی میراثی مرا به طایفهی تشنهي هزارساله بخوان.
□
عقیق ارجمندِ همهی فصول، بر پیشانیت سوختگی متبرک باد.
□
زندگی، جریانی عادی که طی میشود.
گوی چرخنده بگرد.
□
زشتی کمال یافت. به اوج رسید. به زیباییی دیگرگونه با معیارهای مهربانتر از مهر. میراث جاودانهی بابکان. هستی تباه شد. خاک شد. ستایش شد. هستی سیاه شد، سیاهی هزار دستمال سیاه به هزار یادبود رسید.
اینک، اوجی که حضیضست.
□
دریا به قلعه نگاه کرد. دریا به قلعه شباهت برد. پوسیدگی متولد شد. از حجم اعتقادهای مکرر. ورق ورق زمانه فراموشی آورد. هماغوشی آورد. زمانه خاموشی آورد.
عطش جاودانه. جزیرههای آفتابی، تصویری ارجمند بود بر پیشانی دریا و قلعه، آفتاب سخاوت بود.
□
قومی قبیله میشود.
به آب میرود، قلعه به آب میرود. دریا بیدار میشود دریا. هستی جان میگیرد، به تاریکی نشانهی آفتابست. به آفتاب حرارتِ دریا؛ به دریا، شفاعتِ بودن.
تابستان ۴۸- بندرعباس
علیمراد فدایینیا
از مجله تماشا- شماره ۱۰- ۶ خرداد ۱۳۵۰