Saturday, September 2, 2023

ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم




شاهرخ مسکوب

 

       ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم      همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم 

در آن اولین سفرم به اروپا (۱۹۶۴) یک جلد شاهنامه‌ی بروخیم (داستان سیاوش) با خودم داشتم. در لندن به این بیت برخوردم: «ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم، همه بنده‌ایم ارچه آزاده‌ایم». یادم هست که شعر زیر و زبرم کرد از روشنی، درستی و سادگی، از ژرفای اندیشه و بداهت، از اینکه مثل نفس کشیدن و تپیدن قلب بدیهی و بی‌واسطه است، از سِحر سخن و حقیقت بی‌زمان، حقیقتی که در هر جا و هر وقت صادق است، از حضور مرگ و زندگی پیوسته‌اش و ما، از اینکه مرگ را زندگی می‌کنیم، از فردوسی و از اینکه یک چنین شاعری بوده است. از چنین امکان و «شدنی»، از آزادی در بندگی و بنده بودن و آزادی در اراده برگزیدن، از این پیوند ناگسسته‌ی آزادی و بندگی، اسیر مرگ بودن، به آن آگاه بودن، آن را نپذیرفتن و تا نفی مرگ راندن و در همان حال به بیهودگی و بی‌ثمری این نفی و انکار واقف بودن و دانسته دست رد بر وقوف خود زدن، آگاهانه آگاهی خود را نپذیرفتن و به آن سوی زندگی و مرگ که معلوم نیست کجاست، به ناشناخته و ناممکن پریدن و... هزار چیز دیگر. از همه چیز حیرت می‌کردم و حیرت‌زده مجذوب و مشتاق در شعر بسر می‌بردم. شعر را نفس می‌کشیدم و در سینه حبس می‌کردم و به هزار توی رگ‌ها می‌فرستادم. روزها و روزها «بیت» در تنم جاری بود و آن را آبیاری می‌کرد و سرریز می‌شدم.

نمیتوانستم طاقت بیاورم. مانند برکه کوچکی پیاپی از این نهر زلال و زاینده و جوشنده سرریز می­شدم. یادم هست که در آن بی‌تابی نامه‌ای به امیر ]امیرحسین جهانبگلو[ نوشتم.  از کشف این بیت که ناگهان راهم را به سوی خودم باز کرد، مرا به من نشان داد، از شگفتی کلام و نمی‌دانم چه چیزهای دیگری نوشتم. ذوق‌زده از مرگ، از یافتنش در آغاز تولّد و در کنه زندگی و زیستنش در ما، حالا بیشتر از یک سال و نیم است که امیر مرده است. دیگر مرگ در او زندگی نمی‌کند، مرگ هم مرده است، آن مرگی که در هر تپش قلب یک ضربه می‌زد و در هر نفس دمی از هوای عدم را در وی می‌دمید، آن مرگ سرشارِ خستگی‌ناپذیر که هر چه از ما کم می‌کرد به خود می‌افزود و آنقدر از هوای خودش پر می‌شد تا دیگر گنجایش نداشته باشد و مثل گلوله‌ای سنگین بیفتد یا در خواب مثل نفسی برنیامده در آخر راه محو شود و یا با تلاش و تقلا با شکنجه‌ای بنیان‌کن خودش را بجود تا تمام کند...

 

  ادامه نوشته در فایل پی‌دی‌اف

                       

از مجله بخارا، مهر ۱۳۷۸، شماره ۸