به پشت اوج
نه بر شهر
بر بی راه
خطی شکسته
به باغ می کشد
باران
خیس از عبور
گریبان ابر می گیرد
مهتابی نشسته به بالای شانه ی دیوار
گریه می کند در باغ
به عشق آب
هاویه را
آتش، چنان برافروخت
که انسان سالدیده
کشتمند را
به خشک یله کرد و
از حصار فراز آمد
بر دشت
و روان شد
به زیر آن ستاره
که رهگشای دوزخیان بود
و از بن گیسوان سپیدش
هنوز شب می ریخت
به عشق آب
که مرهم است
در فرود زخم
و خواستگاه
خنکای برفی ماه می شود
به پشت ابر
و می گذشت
به روزگاران
که پای رفت را می شکست
با هراسی
در ژرفای نگاه
که هفت سوی جهان را
به قطره ای شبنم
پنهان داشت
و جهان
بر خاک خفته بود
و تنها
از دریچه ای میان ماه و علف
رطوبت صبحگاهان را
در مشت می فشرد
روزگاران
از میان روزن دست های تکیده اش
می ریخت
و به زیر آفتاب
در کنار جهان
آب می شد
و انسان سالدیده
خستگی را
واپسین نفس گریبان می درید
شعرت
«برای حمید کریم پور»
دستت
گلی ست جنوبی
از باران نمی کشد منت
حرفت
میانه ی نخل است و آفتاب
می روید
پندار برفی ما را
به خواهشی.
زخمت
نشان ستیزست با جبه
کانسان
به هفت اوج و فرود
مانداب شهری ما را
کشاکشی
نوری
که وقت آمدن آوار می شود
سقف سیاه غریبان
به بارشی
شعرت
رباط جهان است
می بخشد
خطی میان ماه و غزل را
نوازشی
برگرفته از مجله تماشا
سال هفتم- شماره 354- 13 اسفند 2536 شاهنشاهی(1356 شمسی)
برگرفته از مجله تماشا
سال هفتم- شماره 354- 13 اسفند 2536 شاهنشاهی(1356 شمسی)