نوشتهی علیمراد فدایینیا
خانم الف، هیچ عادت ندارد شما را نگاه کند. خانم الف، یکجور دلواپسی قدیمی دارد، که هیچگاه رهایش نمیکند. روزهای بارانی در خیابانها قدم میزند، خیس میشود. بعد بهجایی میرود، چای مینوشد، نه، اگر قهوه باشد آنهم ترک، مینوشد. بعد کمی به میز نگاه میکند. بعد پیشخدمت با لبخندی سراغش میآید تا ببیند چیز دیگری میخواهد یا نه، و بعد، همینطور فکر میکند بلند شود برود یک کاری انجام دهد.
اما خانم الف هیچوقت کاری انجام نمیدهد. چون چشمان خانم الف بهترین چشمهای دنیاست. اما این وادارش نمیکند که وقتی در خیابان راه میرود به گلها نگاه نکند. اما همینطور وسواسی برای تاراندن آن چیز مبهم که توی ذهنش ناخوش جریان دارد، دارد.
خانم الف خیلیخیلی پیشتر از این، یعنی آن وقت که کودک بود هم همینطور بود. او واقعاً به تکامل معتقد نیست. یعنی اصلاً خانم الف اعتقاد ندارد. سوای آن نگرانیی همیشگی، دلدادگی محض بههیچ چیز ندارد. مینشیند، پریشان، کنار خانههای کهنه، و فکر میکند روزی، عاقبت، آنچیز، آنچیز مبهم کاری خواهد کرد کارستان.
***
صبحها، خانم الف، در خیابانهای شلوغ راه نمیرود، در خیابانهای خلوت راه نمیرود، اصلاً صبحها خانم الف راه نمیرود. حتی نمیخوابد، در خانه مینشیند. و فکر میکند که آیا امروز هم باید قهوه بنوشد یا نه. اگر هوا آفتابی باشد، نگاهش با خیابان و درخت و هرچه هست الفتی ندارد. اگر روانهی صداها باشد، گیروداری مرموز را بیدار میکند.
***
بهتر نیست به شما بگویم خانم الف اغلب غش میکند؟
***
بهترین فصل برای خانم الف فصل دیماهست. خانم الف دیماه را بلندترین فصل زمان میداند. خانم الف فراوان دیدهاست که در دیماه کسی هوای گشتوگذار ندارد. خانم الف میداند تنها چشمان اوست که میتواند هرشب به خیابان برود و هرچه میخواهد تماشا کند. خانم الف اصلاً آن آزادی را ندارد تا هروقت دلش خواست به خیابان بیاید، اما همچنان همیشه میآید. بعد از خیابان اگر خیلی دلتنگ باشد به هیچکس تلفن نمیکند بهیاد هیچکس نمیافتد دلش نمیخواهد کسی را ببیند. خانم الف هیچ کوششی برای دیدن یا ندیدن نمیکند. خانم الف وقتی که غمگین میشود چشمانش زیباترین چشمهای دنیاست. خاصیت کهربائی چهرهاش، به موهاش تبسمی از تلخی میدهد. گرفتگیی محشر بازوهاش تصادف یک چیز مبهم و دورست. صدای قطعهقطعه شدن مداوم خوابی کهربائی را میبیند. بوی خواب همیشه هشیارش نمیکند.
***
راستی خانم الف که بهشما میگویم، غشیست. دوستداشتنی نیست؟
***
خانم الف به عشق اعتقاد ندارد. خانم الف به آفتاب صبح زمستان، به برگهای درختان در بهار به تابستان به پاییز، خانم الف به فصلها اعتقاد ندارد. شبها که میآید او بیداریی غریبی برای یافتن آن چیز مبهم دارد. تقلا میکند، نه برای یافتن، برای آنکه بتواند چشمانش را بهتر بپذیرد. چشمهای خانم الف بوی گرهئی دارد، وقتی فصل دیماه اتفاق میافتد، خانم الف دنیا را در پنجگانش میرباید. وقتی بوی گرفتگی از پیشانی آب یافتهاش شکل میگیرد، هوای دیگر را گم میکند. وقتی که اغلبست او چیزی را گم کرده. او اغلب گم میکند. هیچ کاری هم نمیکند تا گم را بیابد، خانم الف بیاعتقادی حتی، همیشه گم، گم، گم، همینجور با نگرانی موروثیش گم میسازد. گم گم. خانم الف بهاندازهی تمام عمرش گم داشته است، چیزی نه دوار، برای او مبهمست. نه برای یافتن، ولی او میداند. آنچیز مبهم اگر بیاید، حادثه به حادثه میرسد. ولی همیشه که نیست، میرود، تا شاید بیاید. ولی سرش بهسنگ میخورد. همیشه سر خانم الف بهسنگ میخورد. خانم الف خسته نمیشود از این که همیشه سرش بهسنگ میخورد، خانم الف معنی خستگی را نمیداند. راستی آنسوی خستگی چیست؟
وقتی خانم الف غش میکند، زیباترین چشمهای دنیا زیباترین چشمهای دنیا میشود.
***
گاه، برهوتی میبیند که برای آن چیز مبهم، جدایی دیگر آوردهست. قرارهای چای که نه قهوهی ترک را هیچوقت فراموش نمیکند، ولی اگر پیشخدمت، کمی فقط پیشخدمت باشد باید بفهمد که دیگر نباید سراغ خانم الف بیاید تا ببیند چیزی میخواهد یا نه، واقعاً باید بعد از اینهمه مدت بفهمد. اما نمیفهمد. همانطور که خانم الف معنی لبخند را نمیفهمد. بنظر خانم الف پیشخدمت هرکاری میتواند بکند جز همین لبخند، اصلاً نباید لبخند بزند، شما چه فکر میکنید؟
***
آیا خانم الف عزیزی را از دست داده است؟
آیا خانم الف قبلاً عاشق بوده است؟
آیا خانم الف دیوانه است؟
اگر شما از این آیاها بگویید واقعاً دیوانهاید. یا نه، بهترست بگویم اگر شما از این آیاها بگویید واقعاً احمقید.
***
خانم الف هیچ عادت ندارد شما را نگاه کند یکجور دلواپسی قدیمی دارد و یکروز عصر هم خودکشی میکند. همین.
بریده شده از کتاب سوغات
علیمراد فدایینیا
از مجله تماشا- شماره ۸- ۲۳ اردیبهشت ۱۳۵۰