فهم مارمولک از قضا صنعتِ نادریست که اوساش به دارِ دنیا منم.
روزی که از باغچه آوردمش ملوسکی بود قدِ یکبندِ انگشت و تنش صفای بلور؛ چنان شفاف که دل که در سینه میزد عیان میدیدی.
سرخوش از مصاحبتِ هم، قشقرقی راه مینداختیم تو اتاقها نگونپرس.
بازی محشرِ ما ظروفِ مرتبط اسم داشت، به رمز. بازی لعبتیست و، درجا بگویم، کارکُشتگی بسیار میطلبد؛ همچین بیگُدار نمیشود زد به آب.
یک تا سه میشمردیم. بنا مینهادیم من به کاهیدن و او به باد کردن تا میشدیم مساوی، قدِ هم. آنوقت قلاده گردنش میزدم و، دو به دو، سر میگذاشتیم سیرِ خیابانها سرمیکشیدیم گوشه کنارِ شهرو در این سیاحتها چه عشقها که نکردیم زیر باران.
یک روز بزنگاهِ کار ورق برگشت.
هی کاهیدم من هی ورم کرد و گنده شد اوـــــــ تا درست و حسابی درآمد شکلِ سوسماری، بیپیر از آن خرسوسمارهای قلچماقِ مناطقِ استوا.
حال مرا مجسم کنید: آدمکی قدِ یکبندِ انگشت، بهتقریب این هوا، و از شما چه پنهان مهملترین بنیبشر که توانید به عالم سراغ کرد. خلاصه، قدِ جوز.
آنوقت، با همچه قلتشنی، حقیر چه خاکی باید میریخت سرش؟
بیگفتگو بازی فراموش شد. آقا، انگار نه انگار، لبتر نکرده برگردد سرِ وضعِ سابقش.
تجربه گوید قدرت آخرالامر غاصبت میکند وقتی که جنبه نداری ( منهم چهبسا جنبهاش را نداشتم).
او، حالا، همهاش خوش دارد بکپد جام، مثل نعش، لباسهای مرا ترازِ تنش سازد و حرصِ مرا دربیاورد.
یک روز، بیمقدمه، گفت فلانی دلت توی سینه پیداست بسکه شفافه جونت. بعد، حق بهجانب، اضافه کرد اینم از ظرافتِ شاعرانه.
مرا باش! چارشاخ ماندم، جیکم اصلا درنیامد.
حقیر که ظرافتی حس نکرده، حالا شاعرانه پیشکش.
روزی که از باغچه آوردمش ملوسکی بود قدِ یکبندِ انگشت و تنش صفای بلور؛ چنان شفاف که دل که در سینه میزد عیان میدیدی.
سرخوش از مصاحبتِ هم، قشقرقی راه مینداختیم تو اتاقها نگونپرس.
بازی محشرِ ما ظروفِ مرتبط اسم داشت، به رمز. بازی لعبتیست و، درجا بگویم، کارکُشتگی بسیار میطلبد؛ همچین بیگُدار نمیشود زد به آب.
یک تا سه میشمردیم. بنا مینهادیم من به کاهیدن و او به باد کردن تا میشدیم مساوی، قدِ هم. آنوقت قلاده گردنش میزدم و، دو به دو، سر میگذاشتیم سیرِ خیابانها سرمیکشیدیم گوشه کنارِ شهرو در این سیاحتها چه عشقها که نکردیم زیر باران.
یک روز بزنگاهِ کار ورق برگشت.
هی کاهیدم من هی ورم کرد و گنده شد اوـــــــ تا درست و حسابی درآمد شکلِ سوسماری، بیپیر از آن خرسوسمارهای قلچماقِ مناطقِ استوا.
حال مرا مجسم کنید: آدمکی قدِ یکبندِ انگشت، بهتقریب این هوا، و از شما چه پنهان مهملترین بنیبشر که توانید به عالم سراغ کرد. خلاصه، قدِ جوز.
آنوقت، با همچه قلتشنی، حقیر چه خاکی باید میریخت سرش؟
بیگفتگو بازی فراموش شد. آقا، انگار نه انگار، لبتر نکرده برگردد سرِ وضعِ سابقش.
تجربه گوید قدرت آخرالامر غاصبت میکند وقتی که جنبه نداری ( منهم چهبسا جنبهاش را نداشتم).
او، حالا، همهاش خوش دارد بکپد جام، مثل نعش، لباسهای مرا ترازِ تنش سازد و حرصِ مرا دربیاورد.
یک روز، بیمقدمه، گفت فلانی دلت توی سینه پیداست بسکه شفافه جونت. بعد، حق بهجانب، اضافه کرد اینم از ظرافتِ شاعرانه.
مرا باش! چارشاخ ماندم، جیکم اصلا درنیامد.
حقیر که ظرافتی حس نکرده، حالا شاعرانه پیشکش.
از بخش معرفت فیزیائی
گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمینژاد
گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمینژاد