درختِ بُ
بُ همان درختِ در بودگایاست
درخت دانش است که در سایهش
حقیقت بر بودا تابید
۱
راهول!
در جلوههای معمول، آتشی عظیم بیفروز و فراغ را خاکستر
کن و بعد قایق کوچکت را، در آبهای بیکرانهی کلام
بران
کن و بعد قایق کوچکت را، در آبهای بیکرانهی کلام
بران
آنگاه هر پرنده را خواهی دید که ستارهی سوسوزنیست
و کلام تو ستارهئی درخشانتر و سوزان است که تنِ
سیاهی را
میدرد
و کلام تو ستارهئی درخشانتر و سوزان است که تنِ
سیاهی را
میدرد
دل-بستهی سبزِ درخت خواهی شد
نیلوفر را احساس خواهی کرد
جانِ گل نیلوفر در جانِ تو خواهد افتاد
و شمیم گل و گیاه را خواهی دانست
با این همه
اینها
رنج تو
خواهد بود
این را در باغ آهوان هم گفته بودم.
۲
ای ماه معطّر!
اکنون کرانههای کامل عشق را خواهی دید
کنکاشِ اهلِ دل را
با پوستی روشنتر از زلال آبشار
مرحمت آتش را تجربه خواهی کرد
پس سودای سوختن سود تو خواهد شد
و رنجی دیگر تو را خواهد ربود
رنجی دیگر را
که در باغِ آهوان هم گفته بودم.
۳
با این همه
اینها
رنج تو
خواهد بود
این را در باغ آهوان هم گفته بودم.
۲
ای ماه معطّر!
اکنون کرانههای کامل عشق را خواهی دید
کنکاشِ اهلِ دل را
با پوستی روشنتر از زلال آبشار
مرحمت آتش را تجربه خواهی کرد
پس سودای سوختن سود تو خواهد شد
و رنجی دیگر تو را خواهد ربود
رنجی دیگر را
که در باغِ آهوان هم گفته بودم.
۳
ای آفتابِ دل-بند!
خروش رودی
با آتش برگرفته از خوشهی خورشید
هوسهای تو را خاموش میکند
سماع ارغوانهای نور
تو را خواهد ربود
نوای زنگولههای ارغوان
تب را در تنِ تو
تکوین خواهد کرد
هُرم آتش
رگهای تو را
تُرد خواهد کرد
و اینها همه
رنجِ تو خواهد بود
در باغِ آهوان هم
گفتم
۴
گفتم
۴
مثل پناهِ حیات
ای معطّر فلکی!
هستی را در ابتدای گل نظاره کن
و نیستی را
هم
آنجا
و جامِ جانِ جهان را در دیباچهی گل تماشا کن.
اخگر دانستگی در روح تو میافتد راهول
و هول همیشهی هستی
رنجِ تو خواهد شد
اخگر دانستگی در روح تو میافتد راهول
و هول همیشهی هستی
رنجِ تو خواهد شد
اینها را در بُنارس هم گفته بودم
در باغِ آهوان
۵
ای ارجمند!
در باغِ آهوان
۵
ای ارجمند!
ای ارجمندان!
هنگام آن است تا گلاب بیاورید
و تن حقیقت را بشوئید
هنگام آن است که درختهای دانش را آذین بندید
نیلوفرهای سپید را ستایش کنید چراغها را روشن بگذارید
چراغها را روشن بگذارید سیاهی را جز در تن آبنوس نخواهید
هنگام آن است تا تماشا را تماشا کنید
گلاب بیارید و فضای معطّر را شنا کنید
شنا کنید و در شب، خورشید باشید در روز خورشید باشید
بگذارید اگر میسوزید همسایهی نیلوفر باشید
نیلوفرهای سپید را ستایش کنید چراغها را روشن بگذارید
چراغها را روشن بگذارید سیاهی را جز در تن آبنوس نخواهید
هنگام آن است تا تماشا را تماشا کنید
گلاب بیارید و فضای معطّر را شنا کنید
شنا کنید و در شب، خورشید باشید در روز خورشید باشید
بگذارید اگر میسوزید همسایهی نیلوفر باشید
و به کام گل بسوزید
و سلامت بسوزید
هنگام آن است تا گلاب بیارید و جانِ ایّام را بشوئید
و سلامت بسوزید
هنگام آن است تا گلاب بیارید و جانِ ایّام را بشوئید
۶
ای بارانهای نباریده!
ای ارجمندان!
هنگام آن است تا آبِ روان باشید زلال و شفّاف
مثل لبخند مثل صبح آب باشید روان باشید
بر بساط نشاط بنشینید
هر طلوع را طالع خوش خویش باشید
و مرحمتهای آب را
و مرحمتهای خاک را
آلودهی اندوه
نخواهید
هنگام آن است تا در شاخهی یاس
باریکی باشید
و در گلهای سپیدش
۷
ای رهایانِ از بند!
ای ارجمندان!
هنگام است تا ندانستن را آرام به نهر بهار بسپارید
و شادیی دلِ کبوتر را شادیی سبز درخت را
شادیی پرِ پروانه را
زندگی کنید
هنگام آن است تا همیشه رود باشید و بعد دریا باشید
آینه باشید و انسان و شادی را
در خیابانهای بیاندوه تکرار کنید
عطرهای باستانی
سماع ساز شرقی
و چشم-اندازهای برکت و مخمل سبز چمن را تکرار کنید
پندار ذوذنبهای سرگردان را خاموش کنید
آتشِ دَمِ شیطان را ویرانی را
تباهی را
و مرگ را
خاموش کنید
۸
از معطّران فلکی!
ای ارجمندان!
ای ارجمندان!
هنگام آن است تا آبِ روان باشید زلال و شفّاف
مثل لبخند مثل صبح آب باشید روان باشید
بر بساط نشاط بنشینید
هر طلوع را طالع خوش خویش باشید
و مرحمتهای آب را
و مرحمتهای خاک را
آلودهی اندوه
نخواهید
هنگام آن است تا در شاخهی یاس
باریکی باشید
و در گلهای سپیدش
۷
ای رهایانِ از بند!
ای ارجمندان!
هنگام است تا ندانستن را آرام به نهر بهار بسپارید
و شادیی دلِ کبوتر را شادیی سبز درخت را
شادیی پرِ پروانه را
زندگی کنید
هنگام آن است تا همیشه رود باشید و بعد دریا باشید
آینه باشید و انسان و شادی را
در خیابانهای بیاندوه تکرار کنید
عطرهای باستانی
سماع ساز شرقی
و چشم-اندازهای برکت و مخمل سبز چمن را تکرار کنید
پندار ذوذنبهای سرگردان را خاموش کنید
آتشِ دَمِ شیطان را ویرانی را
تباهی را
و مرگ را
خاموش کنید
۸
از معطّران فلکی!
ای ارجمندان!
هنگام آن است تا حضور را در پرتو چراغِ پنهان باور کنید
گیسوی عاشقانهی شب را ببافید
و عشق و حضور را در چشم آفتاب کنید
تشنگی را جامی از آفتاب کنید
پنهانترین قصیدهی عشق را غزلِ آفتاب کنید
هنگام آن است تا شکوهِ پنهان را
بیآفتاب باور کنید
گیسوی عاشقانهی شب را ببافید
و عشق و حضور را در چشم آفتاب کنید
تشنگی را جامی از آفتاب کنید
پنهانترین قصیدهی عشق را غزلِ آفتاب کنید
هنگام آن است تا شکوهِ پنهان را
بیآفتاب باور کنید
از درخت بُ، قصیده آهو
شاپور بنیاد
شاپور بنیاد