Saturday, September 26, 2015

العباد: کمال‌الدین بهزاد



نقشی‌ست به گنجینه‌ی جهان وعملِ العباد که اهل خبره را بگومگوست سرش آیا استاد برگرفته از جنتیله بللینی یا که دستِ شوخِ زمانه کرده دو نقش را شبیه هم.
نیمرخ ظریفی از یک جوانکِ نقاش، نشسته گرمِ نقاشی. سیمای اندکی آزرده و کمابیش مفتون آنچه جان گرفته زیر انگشتهاش همین دم:
طرح طرازیده‌ی یک جوان دیگرو، هوائی مسن‌تر البته، ایستاده سرپا در ردای سرخِ اناری.
قلم، در دستِ نقشبند، بی‌تکان مانده؛ رنگها، نگو آیتِ لطف ـــ زنگاری دویده در رقم‌های ریزِ نارنجی و سبزِ ماشی نشسته پیشِ ارغوان.

اختلافها کنار، چنان گیر که در پرده‌ی دیگر سخن دارد اینجا نقش؛ رمزی از سه منزلِ کمال که برگذشته خود نقاش.
روزی به عنفوان جوانی قلم که دست گرفت دید، عجب! آمیخته مغز سرانگشتهاش به آن، سالها بعد که آن ناشناس را ساکن دل خود یافت و، کمکی بعدتر، به تبریز یا هرات که تنش پاک چیره‌ی آن بود (عینِ پا به قالبِ کفش.)
هم‌پاره‌ئی‌ست از آن کشف یا از آن تن و، به مُهرِ العباد، امروزه ستوده‌ی جهان.
بگذار بر سر هم زنند خبرگان هنر. حتی اگر تمامشان آب بر آسمان پاشند که از یک نمونه میاید این نقش، نقاش به ما گفته در پرده‌ی آن راز ناگفتنی آن استحاله‌ی درد. 
از قضا آنان که چیزکی از زندگی دانند
فرزانگیَش خوانند.


از گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمی‌نژاد