یک بار دیگر خواستم با بودن در یک«پرسه»دست رد به سینهی سایهی مرگ بگذرم.من مرگ را بهمعنای عام آن هرگز نپذیرفته و باور نداشتهام.مرگ نمیتواند کسی را از ما برباید.ماایم که با رفتار پریشان،انسانی را که هنوز با تمامی نشانههای معنوی خود در پندار و گفتار و در چشمانداز عاطفهی ماست،ناگهان درگذشته و از دست رفته میکنیم.من با چنین رفتاری بیگانهام.افسوس پاک و اندوه ناب در آن نمیبینم.فضا و هوای آن را هم خوش نمیدارم.اگر هم به دمزدنی گذرا در چنین فضا و هوایی ناگزیر شوم،در هیچ دمی از آن،خالی از این خیال نیستم که:ای کاش در بود کسان توانمان میبود که بهتر و بیشتر آنان را دریابیم؛زیرا کنون،در نبودشان،چگونه میتوان از آنان گسست؟
با چنین انگاره و باوری،برای من،محمد زهری،با تمامی تمامیت خود،هنوز آنجاست : در زیر آفتاب تند بعد از ظهر تابستان . در حاشیهی خیابان « شاهآباد »و بعد « ملت » و امروز:هرچه . با دو تن دیگر، رو به میدان بهارستان میرود.آن دو تن را میشناسم . دانشجو هستند. با سرهای پر باد. زهری را نمیشناسم.او هنوز آن زهری که بعدها بیشتر خواهم شناخت،نیست.چهرهی پذیرانندهای دارد.با تبسمی ساده،ولی انگار اندکی شکاک.از چه شک دارد ؟ نمیدانم . شاید از هر آنچه در پیش است.شک در چهرهی او، خطی به صورت نیمسایه است که از پرهی راستبینی آغاز و قدری پایینتر محو میشود.زهری موی صاف سیاه دارد.سیاهتر از موی سیاه.چشم و ابرو هم به همین غلیظیست.مشکی غلیظ یک پاپیون سیاه عمیق هم،به شکل مربع مستطیل،نه به شکل پروانه،در زیر بینیاش نشسته،که سبیل اوست.تمامی پشت لب پهن و لب بالا را پوشانده است.در آن سبیل باری ازطنز میبینم.طنز عمیق سیاهی که در سبیل « گرو چو مارکس » هم هست.نام دو تن دانشجوی همراه زهری،به کل در حافظهی آن روز و امروزم آسیب دیده و پاک شده است.اما میدانم آنها برای شرکت در غوغا به بهارستان مي روند . من هم.
زمان مي تازد . خيمه ي خوف و خيانت بر آسمان تهران افراشته است . 28 مرداد درو مي كند . شهر ديگر نور و شوري ندارد . « سرها در گريبان است » و خيابان پرسه گاه سرگشتگان . دهان غوغا، بسته است. در نادري و استامبول و كافه ها و قهوه خانه هاي آن پراكنده ايم . زهري هم در لابه لا و در كنار جمع . با همين شك در نيمسايه ي كنار پره ي بيني . او اهل صدا نبود. باز هم نيست .اهل باوري در درون است و خاموشي و رهواري . اگر رود مي رود زهري هم بر كناره ي رود مي رود.اگر رود پریشان میشود و از رفتن میماند،زهری،همچنان پاشنه بر کناره میساید و میرود
زمان مي تازد . خيمه ي خوف و خيانت بر آسمان تهران افراشته است . 28 مرداد درو مي كند . شهر ديگر نور و شوري ندارد . « سرها در گريبان است » و خيابان پرسه گاه سرگشتگان . دهان غوغا، بسته است. در نادري و استامبول و كافه ها و قهوه خانه هاي آن پراكنده ايم . زهري هم در لابه لا و در كنار جمع . با همين شك در نيمسايه ي كنار پره ي بيني . او اهل صدا نبود. باز هم نيست .اهل باوري در درون است و خاموشي و رهواري . اگر رود مي رود زهري هم بر كناره ي رود مي رود.اگر رود پریشان میشود و از رفتن میماند،زهری،همچنان پاشنه بر کناره میساید و میرود
زمان میتازد.من در« فردوسی »هستم.مجلهی فردوسی متین و بیهیاهوی چندسال نخستین پس از کودتای 28 مرداد.قلم میزنم برای پیالهای لوبیای پخته و آتش مذاب قوچان و بلیطی برای دیدن یک فیلم و خرج سفری با اتوبوس از خانه تا سکوهای پرتاب به سوی پرسههای دور و دراز در پهنای روز و اعماق شب.در دفتر فردوسی زهری را زیاد میبینم. به دیدن نصرت میآید.نصرت رحمانی که فرماندار شوریده و شلختهی صفحهی شعر مجله است و دارد میغلتد در دامن افیون و باقی مخدرات و مخدرات.زهری پاپیون غلیظ سیاهش را در پشت لب هرس کرده است.ضخامت و غلظت پیشین را ندارد.حالا که خوب نگاهش میکنم، میبینم سبیل او شبیه سبیل«میکویان»است.البته خیال نمیکنم محمد سبیلش را از روی سبیل او الگو کرده باشد.شعرهای زهری در صفحه شعر مجله فردوسی بیشتر، و بعد در مجلههای دیگر منتشر میشود.شعرهایی آهسته و آراسته با رمزهایی ساده مانند : شب،آفتاب، سرخ،سیاه،فردا و پیامگزار اعتراض وارهای بسیار نرمخویانه و سادهدلانه :
دستی ست
بالای دست شب
دست سپید صبح
خروش و پرخاش زهری همین است.حتا برای دفتر شعرش از میان چهار واژهی گله-شکوه- شکایت-گلایه،او واژهی گلایه را برمیگزیند.چون آنهای دیگر ضرب آشکار و خشنی دارند؟ نمیدانم.اما میدانم که موسیقی واژهی گلایه بیشتر در مایهی خلق و خوی اوست.
زهری را بسیار میبینم.اما نه دو به دو یا تن به تن.دیدارمان همیشه گذری و گذراست و همیشه در میان جمع.دیدن او برای من گوارا و مهرانگیز است.در کافه،در خیابان،در کوه،در بیابانها و روستاها،خیلی جاها به هم برمیخوریم،اما هرگز پیش نمیآید که دو تایی باهم بنشینیم.دست بر قضا به هم میرسیم،چهار واژه داد و ستد میکنیم و دیدار به قیامت.
زمان میتازد.هزار سال بعد زهری را در لندن میبینم.با همسرش،جفت نازنیناش،همراه دوستی آمدهاند به«امپریال کالج».این دوست به دامم انداخته است پس از صحبتی دربارهی اسطوره و طنز،«سفر دولاب»را برای حاضران بخوانم.محمد و همسرش از بابت آزرم و مهر در نگاه،به راستی دو نیمهی یک سیباند.اما نیمسایهی طنز و شک در همسرش به صورت خطهای ریزی بر گرد چشمان اوست.زهری اما همان است که بود.تکان نخورده است . مانند گذشته با لنگر راه میرود و پاشنه بر زمین میساید.نه آنکه به راستی بساید،اینگونه مینماید. غلظت و ضخامت پاپیون سیاه زیربینی هم برگشته است سرجایش. در فرصت پيش و پس از برنامه عمليات زندگي ادبي اين جانب باهم از هر دري مي گوييم .از مسائل كوچك زندگي
یک شب دیگر هم زهری را، باز در لندن، در خانه دامادش، میبینم.دور از چشم همسرش، در گوشه حیاط سیگار دود میکنیم. زهری بناست سیگار نکشد. باز صحبتهای معمولی میکنیم . حرفهای گندهگنده نمیزنیم . برگشته است به تهران.آب رفته را به جوی بازگردانده است و راضیست.اگر بتواند آلودگی پاریساش را که یک دکهی روزنامهفروشیست و روی دستش مانده،رد کند،به احتمالی در کل،«تهران-مکان»میشود.
در یک سفر دیگر،شبی هم زهری و همسرش را به خانه خودمان میخوانیم.دوستان دیگر هم،هستند.زهری مانند همیشه باز و خندان و مهربان است
بعدها همان دوست و دامادش در همین«شفا»زیر همین سقف،شب شعری برای او ترتیب میدهند.شعرهایش را میخواند.ایستاده.آرام.فروتن.شعر زهری مانند خودش و مانند همیشه ساده و سادهدلانه است :
من نوشتم ازراست
تو نوشتی از چپ
وسط سطر رسیدیم به هم
به همین آسانی.به همین سادگی.اگر راست و چپ در نثر واقعیت به هم نرسیده باشند،در شعر زهری،در پندار آشتیجوی او رسیدهاند.زهری آنجاست.به راستی آنجاست.من صدایش را میشنوم.دارد شعر کوتاهی میخواند :
گوشم پُر از افسانة تکرار قدیم است
قهرم دگر از سبزپریها
از زردپریها
نقّال نویی خواهم و نقلی نشنیده از سرخ پریها.
قهرم دگر از سبزپریها
از زردپریها
نقّال نویی خواهم و نقلی نشنیده از سرخ پریها.
من خیال میکنم زهری،تنها پشتش را به ما کرده و رفته است سر خیابان،تا ببیند«سرخ پریها» نقال نوی و نقلی نشنیده دارند که به او بدهند.گول مرگ را نخورید.زهری اینجاست !
بهمن فرسي
از مجله چيستا - اسفند 79 - شماره 176