Sunday, July 10, 2011

نامه ي احمدرضا احمدي به پرويز دوايي

  پرويز عزيز
جوانه اي كه در باد از شاخه رها و در دست من بود در باد يا در روزهاي آفتابي
 مي شكست[فصلش را مي گويم، در زمستان بود]من پاسخ همه ي روزهايي را كه با تو
.گذشت با صبوري داشتم. من شكيبا نبودم ولي خويش وحرف تو به من شكيبايي مي داد اين منظومه را كه دير به دست تو رسيد، يادگار همه ي آن روزهاي شكيبايي بود.جوانه -هايي كه در باد بر شاخه روان بودند و شهادت به روز من مي دادند دراين منظومه چهره دارند  
شبي ژرف و شكننده كه آسودگي يخ را در زمستان داشت و مادرم زنده بود و دو چشم از ديگري، ماه فروردين را شكافت  و من به دنبال نخ و سوزني در باد بودم. مي خواستم اين فروردين چرخان را كه در خصم ثبوت بود به ديگر فروردين هاي عمرم بدوزم. باد كه فراوان بود،  باران بر پنجره بود و نخ سفيد كه در ابر گم شد. روزها از پنجره نگاه مي -كردم، نخ سفيد با كلافش در باد رها بودند، من با خيرگي و نگاه فراوان كلاف سفيد را سياه مي كردم. روزي همراه ابر نشستم و نوشتم. ابر باران شد و منظومه ي هزار پله به دريا هميشه بر پوست و قلبم ماند. مردمان براي كار و چاشت روزانه از خانه بيرون رفتند و من مي نوشتم. چشماني همراهم بود كه گواهي مي داد من ديگر هستم. كسي همراه من است كه بايد برطلوع آفتاب، بر عطر عسل و يادآوري بامدادي كه عطر صمغ از درختان بر كف خاك مي ريخت و مرگ و فراموشي مي داد، گواهي دهد. من به تنهايي مي توانستم گواه ابر بر خانه، صداي باران در باد باشم. نوشتن منظومه ي هزار پله به دريا به من آموخت كه بايد گاهي، نه هميشه، برگشت و پله ها را نگاه كرد. پله -هايي كه با سال هاي عمر من يكسان بودند، پله هايي كه گاهي در اندوه و تاريكي گم مي- شوند و انسان در هراس تاريكي سبوي آبي را كه روي پله ها است مي شكند. صبح كه آفتاب بر مي دمد و پله ها روشن مي شود، سبوي شكسته انبوه از مهتاب شتابان شباهنگام است. تكه هاي مهتاب تكه ي آينه مي شود، چهره را كه مي بيني چهره اي است كه از بامداد گذشته تا امروز پير شده است. نيلوفري كه در سبوي شكسته خانه داشت از پله راه ِ بام را مي گيرد و مي خواهد به بام رود. تكه هاي مهتاب را برداشتم، نيلوفر را به بام رساندم، بوسه هاي شكسته ي چشمان را به خانه بردم. مادرم سفره را از ريحان انبوه كرده بود، روزهاي آخر مادرم بود ناهار را با هم از سفره مي خورديم 
مادرم همراه باد و سرما و سرفه، زيستن را در برف فراموش مي كرد. منظومه را كنار اين سفره نوشتم. مي خواستم از پشت كلمات ساده ي عريان عبور روز و شب، اندوه، حافظه، گردش شن در كرمان، دوام چشمان، و مردن مادرم را ببينم. گاهي كه چشمان از سياهي فرو مي افتاد و تكلم دوست داشتن در هواي گم و مانده، سقوط مي كرد و گل هاي خانه به فراموشي مي رفت باغچه را از اندوه تهي مي كردم و بر روي ساقه- ها آب مي پاشيدم كه تابستان از خانه به خيابان برود. چاي در باغ سرد مي شد و من آماده مرگ بودم. گاهي در خنكاي پائيزي برگي را به خانه مي آوردم و نامم را از روي برگ پاك مي كردم. برگ خشك تنها با نام برگي ديگر در بيابان رها مي شد. عمري بود كه خيره به سبوي شكسته در پله ها طي مي شد. اين منظومه شرح و اجابت اين تلف گل و گياه و سبو بود. اين كلمات بود كه بر سرم آوار مي شد. من به دنبال وزن و قافيه نبودم، هنگام كه منظومه پايان يافت مي دانستم خواب و بيداري مترادف هم هستند و صورت و چهره را فقط مي توان در آينه اي شكسته در باد ديد. ادامه ي عمر نيلوفر، پله، سبوي شكسته از خواب به بيداري است و هنگام صبحگاهان نيلوفر بر ملافه ها روئيده است. مي دانستم چراگاه آهوان كنار بستر من در باد و در حومه ي كلمات اين منظومه است
.هزار نام و نشاني و كوچه كه در خواب ديده بودم در اين كلمات تبخير مي شد 
روزي و ناگهان چشمان و گيسوان از خانه و پرده ها و هوا محو شد، گم شد. ماندم. روزي كه چشمان محو شد هوا و آسمان خشن نبود، يك بعدازظهر از ماه تير بود كه تابستان را به پايان مي برد. در پايان زمستان بود كه خواهري ها سفره را از اتاق برچيدند مادرم مرده بود. ما سفره را بستيم. چشمان سياه در هياهوي باد و اندوه گم شد. ديگر نيافتم. تابستان به پايان بود و بادهاي پائيزي، منظومه را در باد ورق مي زدند. همه را گفتم براي تو كه تو هم پرويز در اين اندوه، در آن سفره و در اين منظومه يار باشي. مي- بيني كه در اين داغ آفتاب تير وسرماي بعدازظهري اسفندي كه مادرم رفت
.تو هميشه يار بودي

 بيست تيرماه1366 - تهران


از مجله گوهران - شماره شانزدهم - تابستان 1386