Thursday, September 15, 2011

و ناگهان غروب مي شود

سالواتوره كاسيمودو
SALVATORE QUASIMODO
برنده ي نوبل 1959
(ترجمه ي فرود خسرواني( بيژن الهي


سالواتوره كاسيمودو، شاعر ايتاليايي، در 1901 در سيسيل زاده شد. تحصيل مهندسي ساختمان كرد. در سالهاي ميان 1938و 40 معاون سردبير«تمپو»(Tempo) بود. در 1941 استاد ادبيات ايتاليايي شد در هنرستان «جوزپه وردي» در ميلان. در دوره موسوليني، به خاطر فعاليتهاي ضد فاشيستي، زنداني شد. در 1953 جايزه ي بين المللي ((Etna-Taormina گرفت- همراه با ديلن تامس(Dylan Thomas)، شاعر و نويسنده ي نامي انگليس. و در 1959 جايزه ي ادبي «نوبل» را به او دادند، كه شعرش«...گوياي تجربه ي فجيع زندگي ست در زمان ما». كاسيمودو در 1968 درگذشت. او، علاوه بر شعر، نقد هم نوشته است و نيز آثاري از شكسپير و اي.اي. كامينگز( شاعر آمريكايي) به ايتاليايي ترجمه كرده است.


و ناگهان غروب مي شود

هر كه بر قلب زمين تنهاست
دل بسته به يك شعاع آفتاب:
و ناگهان غروب مي شود.


اينك روز سر مي زند

شب سرآمده، ماه،
در آسمان باز، آب مي شود،
در ترعه ها غروب مي كند.

سپتامبر در اين جلگه زار بس زنده ست،
مرغزاران، سبز
چون دره هاي جنوب در بهار.
من از يارانم دست كشيده ام،
دل در اين جدارهاي كهنسال نهفته ام،
كه، تا ياد تو هستم، تنها باشم.

چه از ماه دورتري،
اينك روز مي دمد
و سم اسبها صدا مي كند به روي سنگها.


زمستان كهن

خواهش دستهاي روشن تو
در نيمه روشن شعله؛
رايحه ي بلوط گلهاي سرخ و
مرگ.

زمستان كهن.

مرغان دانه جو
ناگهان برف شدند.

پس واژه ها:
كمي آفتاب؛ يك هاله ي نور،
بعد مه؛ و درختها
و ما، هوا، در صبح.


كوچه

مرا گاه صداهاي تو پس مي خواند،
و چه آسمانها و آبها
در من بيدار مي شود!

توري از اشكهاي آفتاب
روي ديوارهات  كه شب
موجي از چراغهاي دكانهاي ديرباز بود
پر از باد و پر ازاندوه.

ديگر وقتها: در حياط
يك دستگاه بافندگي به كار بود،
و شب ناله يي به گوش ميآمد
از سگ توله ها و بچه ها.

كوچه: تقاطعي از خانه ها
ندا مي دهند
آهسته به هم،
بي كه هيچ گاه بدانند اين
ترس تنها ماندن
در تاريكي ست.


آينه

نگاه! روي تنه
مي زند جوانه ها:
يك سبز، نوتر از سبزه،
مرهم دل:
تنه انگار كه ديگر مرده،
مي خمد روي راه آب.

به چشم من
اين همه چون معجزه يي ست؛
منم آب ابرها
كه چه آبي، امروز،
نقشي از پاره آسمان خود به چالابها ميندازد،
اين سبز، كه پوست مي تركاند
و كه حتي نبود
همين ديشب هم.


روزي طرف غروب، برف

دور دور، پشت درهاي بسته، باز
گريه ي حيواني داغدار تو را مي شنوم؛
پس، به دهكده هاي بلند، زير يك باد برف
هوا ميان آغل چوپانان مي نالد.

بازي كوتاه يادستيز:
برف فروريخته اين جا و بامها را مي خايد،
تاقهاي كهنه ي لاتسارتتو را مياماساند،
و «خرس» غوطه مي خورد سرخ در ميان ميانه ي مه ها.

كجاست ران، رنگ رودخانه هاي من،
ابروي ماه در تابستان
با پشته ي زنبورهاي كشته؟ زاري آن صداي افتاده
در ظلمت شانه هاي تو مي ماند،
سوگوار غيبت من.


ناو بلند بادباني

پرندگان كه آمدند و
برگهاي درختان تلخ پهلوي خانه را به غلغله آوردند
(آفريدگان بالدار كور شبانه
كه در پوسته ي درختها آشيانه مي كندند)
چهره رو به ماه گرداندم
و يك ناو بلند بادباني ديدم.

دريا به لب جزيره نمك بود؛
خشكي امتداد گرفت و صدفهاي كهن
به دامان صخره ها برق زدند
در خليج درختهاي كوتاه قد ليمو.

و من به عشقم گفتم- كه در او كودكم تكان مي خورد
و از اين رو هميشه دريا را در جان داشت-:
«خسته ام از تمام اين بالهاي كوبنده در زمان،
همچو پاروها، و از اين جغدها
كه چون باد ماه در ني هاست
چون سگان زوزه مي كشند،
بايد از اين جزيره رخت بركشم، بروم»
و او گفت: «ديرست جان من، بمانيم.»

پس آهسته بنا كردم
به شمردن بازتابهاي قوي دريا
كه نسيم به چشمان من مياورد
از هيأت آن ناو بلند.


مرثيه

منادي سرد شب
باز مي گردد روشن
به ايوان خانه هاي خراب
كه بتابد روي گورهاي گمنام،
مانده هاي متروك زمين دودناك.
اين جا رؤياي ما ميارامد.
تنها، به شمال برمي گردي
آن جا كه هرچه جاري ست،
جزء تو و تنها تو،
بي نور به مرگ.


سوگواري براي جنوب

ماه، سرخ باد
رنگ آميزي زن شمالي تو، مسافتهاي برف...
دل من تا به حال در اين مرغزارهاست،
در اين آبهاي مه آلود.
دريا را از ياد برده ام، گور
صداي صدفي مي دهد كه مي دمند شبانان سيسيل،

تلاوت گاري ها در طول راه ها
جا كه خرنوب
در بخار كشتزاران كاهبن
سوسو مي زند،
بي يادي از گذار حواصيل ها و درناها
در نسيم كوهپايه هاي سبز،
براي زمين و رودهاي لمباردي.
ليك هر كجا انسان
به سرنوشت زادگاه خويش
خواهد گريست.
مرا هيچ كسي به جنوب
برنخواهد گرداند.

جنوب
خسته است از كشيدن مردگان خويش
به كرانه ي مردابهاي نوبه خيز،
خسته از تنهايي، خسته از زنجير،
خسته از نفرينهايي بر لب
به تمامي تندابها كه زوزه ي مرگ كرده اند
در طنين چاههاي او،
مست خون دلش.
هم از اين رو، پسران او به كوهستانها
برمي گردند،
دهنه به اسبهاي خود مي زنند در پناه ستاره ها،
گلهاي اقاقي مي خورند در طول مسيرها
كه تازه سرخند، هنوز و هنوز.
مرا هيچ كس به جنوب
برنخواهد گرداند.

و اين شامگاه زير بار زمستان
هنوز آن ماست، و من اين جا براي تو
ترجيع پوچ شيريني و خشمم را تكرار مي كنم؛
سوگواري عشقي بي عشق.

به ماه نو

در آغاز خداوند آسمان را بيافريد و
زمين را و بهنگام
ماه و ستارگان را در آسمانها بنشاند؛
و روز هفتم آراميد.

پس از هزار دوران، انسان،
آفريده به صورت وي،
بي كه هيچ گاه بيارامد،
با فراست خاكي خويش،
يك شب اكتبر، بي هراس،
مي نشاند در آسمانهاي آرام
هيئاتي بسان آنها
كه رشته آمده بود
از بدو خلقت دنيا. آمين.



از مجله تماشا
سال دوم- شماره 53