Saturday, September 10, 2011

مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست














 

 از رضا براهنی

 

ساقیا جام میام ده که نگارنده‌ی غیب

نیست معلوم که در پرده‌ی اسرار چه کرد

آن که پر نقش زد این دایره‌ی مینایی

کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد

 

مرگ هوشنگ گلشیری مرگ هر کسی نیست. از همین آغاز باید دقیق باشیم. مرگ او مرگ یگانه‌ای است از میان سه یا چهار یگانه‌ی این زمان،این زبان، و این نثر در قصه‌ی کوتاه تائی نداشت، ندارد، هم‌قامت‌هایش هدایت و چوبک‌اند، و شاید ـــ می‌گویم، شاید ــــ بهرام صادقی و غلامحسین ساعدی، در قصه‌ی بلند کار بدیع کرده است. گلشیری نوع ادبی را به‌هم ریخته است: هم از قصه‌ی کوتاه بلند، و هم از نوع رمان نوع‌زدایی کرده، که حاصل کار «شازده احتجاب» است، و به نوعی «آینه های دردار» که در حد واسط بین قصه‌ی کوتاه بلند از سویی و رمان از سویی دیگر، راقم نوع ادبی بوده است. در این آثار و قصه‌های بی‌شمار کوتاهش، با وسواس انسان و زبان کار داریم  و نیز با وسوسه‌ی مرگ و وسوسه‌های شهادت و معصومیت و نقیض‌های رندانه‌ی این دو. مرگ گلشیری مرگ هر کسی نیست،مدام کتیبه‌ی مرگ‌نوشته است. این وسواس‌ها، وسوسه‌ها، در ذهن و خیال همه بوده‌اند. در گلشیری اما این‌ها تعیین‌کننده‌ی ذات اثراند و تعيين‌كننده‌ي ذات زبان اثر و آنچه با اثر عموماً به دیگران منتقل می‌شود. این مرگ واگیر است. گلشیری همیشه با مرگ در جدال بوده است. در این پیکار، لذت نگارش، به صورتی که او آن را می‌دید، مرگ اثر و نویسنده در اثر را تحمل‌پذیرتر می‌کرده است. نگارش درونی زبان، زبان از درون، زبان از زیر زبان، نگارش زندگي و مرگ زبان است. گلشيري نگارنده‌ي غيبي اين نوع نگارش است. و چنين نگارشي هم از درون خود او مي‌آيد، هم از يورش بي‌امان گذشته به امروز به‌نام سنت، هم از يورش بي‌امان امروز به گذشته، به‌نام تجدد. جنازه‌هاي نويسندگان جدي ما از ميدان تيرهايي كه از هر سو به‌سوي آنها روان مي‌شده، بيرون كشيده مي‌شوند. گلشيري مثل هر نويسنده‌ي ريشه‌دار ايراني، از جهان و از آدميان متوقع شناسايي اين تيرها بوده و شايد خواست بگويد من اين تکه‌پارگی، پلاسيدگي، نفلگي را با جان و حتي با تنم با اين حنجره‌ي گرفته‌ام با اين قطعات خشك استخوان‌هاي صله‌بندي شده بر جانم حس كرده‌ام، و به‌رغم اين‌ها من نقش زده‌ام، پرنقش هم زده‌ام و چرا جهان اين همه سرسري از كار من مي‌گذرد؟حضور گلشيري در ايران نفي بلد تاريخي نويسنده در ايران است. در ذات اين نوع نويسندگي جدي تبعيد و نفي بلد در ميهن قرار دارد.

گلشيري‌ِ زندگي، گلشيري مرگ، گلشيري لذت نگارش، گلشيري نفي بلد هم هست. نويسنده مي‌رود هميشه مي‌رود. چرا كه قبولش ندارند. زمانه، حتي تاريخ، مجموعه‌ي زمانه‌ها، قبولش ندارند، حتي به‌نوعي مردم هم قبولش ندارند نفي بلد در زادگاه،  مرگ در زادگاه، دق‌مرگ شدن. مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.

جن‌نامه- كه حديث زندگي خصوصي هم تواند بود، حديث ترس نسيان هم هست. گلشيري می‌ترسد اجزاء پيش از آن كه به كل برسند، سقط شوند. به همين دليل وسواس جزء به جزء سويسي مي‌گيرد. پس مي‌نويسد. مي‌ترسد اين چيزها فراموش نشوند. بين حافظه‌ي مخدوش و رو به‌ فراموشي حافظه‌ي جديد از جزئيات رقم مي‌زند. كاري به نتايج و حاصل اين رقم زدن ندارم. موي دماغ اجزاء شدن، چيزي كه او در سالهاي آخر عمرش پيشه مي‌كند، همان مقوله‌ي ترس نسيان است. مي‌خواهند ريشه‌هايي را كه ما هستيم بسوزانند. بايد ريشه را بنويسيم. «جن‌نامه» نوعي ريشه‌نويسي است. توفيق و عدم توفيق يك رمان مسئله‌ي ادبي است و در نگارشي از اين دست كه حالا حرفش را مي‌زنيم فرصت پرداخت ادبي نداريم. اكنون در اين لحظه‌ي وداع گلشيري يعني لحظه‌ي نسيان حاكم شده بر ذهن طبيعي او، بگوييم كه او با حركت به‌سوي بلندنويسي و جزءبه جزءنويسي با مرگ زبان و حافظه دست‌وپنجه نرم كرده است. انگار از تمرين‌هاي درخشان معصوم‌ها به‌طرف واقعيت و جزئيات واقعيت به‌عنوان معصوم‌هاي واقعي حافظه خيز برداشته است. مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.

نويسنده با لذت مي‌نويسد، حتي مرگ را هم مثل اندكي بهتر از زندگي، با لذت مي‌نويسد. اما همه‌ي نوشته‌هاي خوب در آهستگي نوشته مي‌شوند، يعني كلمه به كلمه و جمله به جمله، و مدام در حال بازگشت به‌آغاز نگارش وسواس چنان او را جادو كرده كه ما خط‌خوردن كلمات غير مكتوب از خلال كلمات مكتوب را مي‌بينيم. اين دقت در نگارش زبان را كمتر نويسنده‌اي در كشور ما داشته است. يعني اثر انگار بايد كلاً اختراع شود. نويسنده اندام زبان را انگار از پشت بند چشم‌بند لمس مي‌كند و در آن نابينايي، اندام و شكل اندام، زبان را براي خود اختراع مي‌كند. و چون اختراعي از اين دست، هيچ‌گاه كامل نيست، نقص اثر از كمال آن كامل‌تر است؛ ناقص بهتر از كامل، سنت، زن اثيري، انگار آن عنصر ناياب و بكر و دست نخورده‌ي همه‌ي چيزها و مقرراتي است كه در اين دنياي وانفساي همه‌ي بكارت‌هاي گذشته و كهن بر باد رفته، ما آن را پس از مرگ آن، با چشم‌هاي بسته نقاشي مي‌كنيم، ولي چون تجدد هم لكاته‌اي است كه با حرص قطعه‌قطعه‌اش كرده‌ايم، هم اولي و هم دومي را با چشم بسته اختراع مي‌كنيم قطعه‌قطعه مي‌كنيم تا بفهميم غافل از اينكه خود را هم قطعه‌قطعه مي‌كنيم. به هر جاي خود، زبان، زمان، گذشته، تصويري از حال و آينده كه نگاه كرديم قطعه‌قطعه و مثله بود. زمان ما به اين قطعه‌قطعه شدن شهادت دارد. اين مرگ بود. هست و اين زندگي بود، هست. هوشنگ گلشيري آهسته‌آهسته هم تلوتلوخوران و هم با تلألو به مثله شدن و به مثله بودن ما شهادت داد. مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست.

 

رازي ست مرا با شب و رازي‌ست عجب

شب داند و من دانم و من دانم و شب

 

در آن‌چه در آغاز اين دهه جمع مشورتي كانون نويسندگان ايران خوانديم، گرد آمدن ما به‌دور هم، گرچه بر محور واحد تعريف آزادي در امر نگارش بود ولي محور ديگري هم بود كه ما به‌دور آن نيز چرخيديم؛ محور مرگ. آنچه از آن جمع برخاست متن ۱۳۴ نويسنده بود كه شعله‌اش در جان مردم ايران دركوفت؛ آزادي را انتخاب مي‌كنيم يا مرگ را؟ و اين پرسش سراسر تاريخ ما است. نويسندگان آن جمع دور سفره‌ي آزادي نشستند، اما پشت‌سرشان عده‌اي سفره‌ي مرگ پهن كردند در گذشته در حق اسلاف ما گفته بودند: «هر كه در اين راه آيد، او را-مرگ بايد چشيد: موت الابيض، و آن گرسنگي است، موت الاسود و آن احتمال است. موت الاحمر و آن مرقع داشتن است.» ما اين را مي گوييم: موتي هست سوداي اين سه موت و آن موت نويسنده است كه خود را در زبان مثله مي‌كند و اين موت جداست: مرگ هوشنگ گلشيري مرگ هر كسي نيست. موت نويسنده است كه موت‌الاکبر است. آري، موت الاكبر و مرگ گلشيري مرگ هر نويسنده اي نيست.

 

 

ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد؟
آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بی‌مهري يار
طالع بي‌شفقت بين كه در اين كار چه كرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه كه با خرمن مجنون دل‌افگار چه كرد

 


رضا براهني
دوشنبه ۱۶ خرداد ۷۹- تورنتو

از مجله بايا- شماره ۱۰، ۱۱ و ۱۲- ۱۳۷۹

دانلود متن پی‌دی‌اف