در لحظه های ناب صمیمیت با خود، شاعر، ناگزیر- آوار همه قیدها را از شانه فرو میریزد تا به لب کلام دست یابد. اینکه آیا چنین خواستی دست یافتنی است یا نه، و اینکه آیا، چنین رودررو شدن با شعر، انگیزهی زبانی مشترک و مشابه نخواهد شد، مسئلهاي دومی است. اقدامهای شاعرانه، در تلاش نزدیک شدن به «ناب» همیشه با چنان خطرهائی همراه است، و هنر شاعر راستین در این است که از این نمونه گذرگاهها، به سلامت بگذرد و به زبان خود نیز- چنانکه شعر- دست یابد. شعرهای هرمز علی پور در چنین مرحلهای است.
م-ا
م-ا
ظهور در آسمانی غریب
با هر صدای بینصیب
از بوی عشق
نمیچرخم و
میگریزم
همیشه
از این هیاهوی آه گونه
بیآنکه
چنگ در یال ستارهای برده
یا ظهوری باشم
در آسمانی غریب
با هر صدای بینصیب
از بوی عشق
نمیچرخم و
میگریزم
همیشه
از این هیاهوی آه گونه
بیآنکه
چنگ در یال ستارهای برده
یا ظهوری باشم
در آسمانی غریب
رفتار باران دارد عشق
با این دل گیاهی
میدانم
صدایم از جوانه
عبور خواهد کرد
وقتی که زلف عشق
شکل غزل بگیرد.
■
مشغول تبرک دلم
نام دوبارهی
دلشورهی ستارهی برخاسته،
از سینهگاه رودخانهام
در فرصتی که عشق
دل میسپارد
به خاتم خاموشی
بانوی من!
و مجال آرمیدن
بر خنکای نفسهایت
از من دریغ میگردد.
صدایت
نسیمی است
که پلک پونه را
بیدار میکند
و چشمانت
سبدهائی لبریز
از غمزهی غزل.
تا شادمانی دوشیزهی
سوغات صدای تو
در خلوتم برويد
در خلوتم برويد
در ابرهای دلباختگی
مشغول تبرک دلم
بانوی من
بگذار پشیمان
از خواب سنگ
احاطه گردم آه
خشنودیام
مهربان میسازد
رخسار مردن را.
■
حيف
چقدر نزديك
چقدر مهربان است ستاره
امشب كه دل بر كاكل علف
قدمهاي نسيم را
ميشمارد
و چه نازي دارد
رطوبت پيشاني
كه دل ميبرد راحت
از نورسيدگان دلتنگي
حيف
مثل ستاره
پرپر ميشود
اين دلشادماني
در تنفس آفتاب-
■
جغرافياي عشق
اينگونهات ميخواهم
كه با تكلمي آويخته از منقار تبسم
از انزوائي كه با دريغ آسمان
فرسوده ميساخت
چشمهايت را
دوباره ياد كني
برازندهی دلت نمیدانم
که ارمغان سفرهایت
خورجینی باشد از
خاموشی
زبان آرمیدن نمیداند
جغرافیای عشق
و حرمت عاشق
به قدر بیقراریهائی است
که چنگ در یال دلش میساید.
■
شکلی از عشق
حيف
چقدر نزديك
چقدر مهربان است ستاره
امشب كه دل بر كاكل علف
قدمهاي نسيم را
ميشمارد
و چه نازي دارد
رطوبت پيشاني
كه دل ميبرد راحت
از نورسيدگان دلتنگي
حيف
مثل ستاره
پرپر ميشود
اين دلشادماني
در تنفس آفتاب-
■
جغرافياي عشق
اينگونهات ميخواهم
كه با تكلمي آويخته از منقار تبسم
از انزوائي كه با دريغ آسمان
فرسوده ميساخت
چشمهايت را
دوباره ياد كني
برازندهی دلت نمیدانم
که ارمغان سفرهایت
خورجینی باشد از
خاموشی
زبان آرمیدن نمیداند
جغرافیای عشق
و حرمت عاشق
به قدر بیقراریهائی است
که چنگ در یال دلش میساید.
■
شکلی از عشق
بی زمزمه نمیمانم
با سینهای که دانش رودخانه را
آموخته است
و با تبسم
میپذیرم
منقار پرندگانی کودک را
تا جلد بیندازد عطش
در فرصت فرود
و از جانبی پنهان
دست
بر گونهی ستاره میسایم
اینگونه
شکلی از عشق
جوانیام را
سپید میسازد
■
مرا به گریه میآرد
دلتنگیاش
بوی علف دارد و رطوبت زنگوله
اینجا گیاهش دل میسپارد به
تغزل نسیم
و خواب کودکانهاش
سوغات گهواره است
تبسمش
در مرگ گوسپندی
به غارت میرود اینجا.
و گندم
هنوز هم
امیر گیاهان است
بیسامانیاش
دل میبرد
از انضباط غزل
اینجا
نفس
معنای دیگری دارد
اینجا
مرا به گریه میآرد.
■
غلام عشق و آواز
وقتی حریق یاد آسیمه بگذرد
از زلف نقره گون
بر من چه میرود
با این دل
که غلام
عشق است و آواز
از تخیل چند ستاره باید گذر کند؟
طومار شیفتگی
تا از نفس
نیفتد
مولایم عشق
■
زخم بلند عشق
زانو نمیگشاید گیاه
در تندرستیی رخسارههای این سایه.
اینک
تاراج تبسم
در حریق بیامانی از یاد.
بر تن
ردای نمک دارد
زخم بلند عشق
در بارگاه مولایم عشق
هوش از نگاه گرفتهام
اکنون.
■
وضوهای ارغوانیی اندک
آسان مبین
تپشهائی را
که در طواف عشق
مبارک میشود
که راه بجوید
به ریشههای عتیقهای
از ماه
تا این نسیم
که میآشوبد
نظام گیسو را
به انقراض بنشیند.
همین وضوهای ارغوانیی اندک
به بارگاه ستاره مینشاند
طنین دلها را
که بینشان جویبارها
تبار هیچ رودخانهای
به اعتبار
دست نمییابد-
با سینهای که دانش رودخانه را
آموخته است
و با تبسم
میپذیرم
منقار پرندگانی کودک را
تا جلد بیندازد عطش
در فرصت فرود
و از جانبی پنهان
دست
بر گونهی ستاره میسایم
اینگونه
شکلی از عشق
جوانیام را
سپید میسازد
■
مرا به گریه میآرد
دلتنگیاش
بوی علف دارد و رطوبت زنگوله
اینجا گیاهش دل میسپارد به
تغزل نسیم
و خواب کودکانهاش
سوغات گهواره است
تبسمش
در مرگ گوسپندی
به غارت میرود اینجا.
و گندم
هنوز هم
امیر گیاهان است
بیسامانیاش
دل میبرد
از انضباط غزل
اینجا
نفس
معنای دیگری دارد
اینجا
مرا به گریه میآرد.
■
غلام عشق و آواز
وقتی حریق یاد آسیمه بگذرد
از زلف نقره گون
بر من چه میرود
با این دل
که غلام
عشق است و آواز
از تخیل چند ستاره باید گذر کند؟
طومار شیفتگی
تا از نفس
نیفتد
مولایم عشق
■
زخم بلند عشق
زانو نمیگشاید گیاه
در تندرستیی رخسارههای این سایه.
اینک
تاراج تبسم
در حریق بیامانی از یاد.
بر تن
ردای نمک دارد
زخم بلند عشق
در بارگاه مولایم عشق
هوش از نگاه گرفتهام
اکنون.
■
وضوهای ارغوانیی اندک
آسان مبین
تپشهائی را
که در طواف عشق
مبارک میشود
که راه بجوید
به ریشههای عتیقهای
از ماه
تا این نسیم
که میآشوبد
نظام گیسو را
به انقراض بنشیند.
همین وضوهای ارغوانیی اندک
به بارگاه ستاره مینشاند
طنین دلها را
که بینشان جویبارها
تبار هیچ رودخانهای
به اعتبار
دست نمییابد-
از مجله تماشا
سال هفتم- شماره ۳۳۱- مهر ۲۵۳۶ شاهنشاهی(۱۳۵۶)