Monday, January 2, 2012

نه شعر از هرمز علی‏ پور

در لحظه‏ های ناب صمیمیت با خود، شاعر، ناگزیر- آوار همه قیدها را از شانه فرو می‌ریزد تا به لب کلام دست یابد. اینکه آیا چنین خواستی دست یافتنی است یا نه، و اینکه آیا، چنین رودررو شدن با شعر، انگیزه‌ی زبانی مشترک و مشابه نخواهد شد، مسئله‌اي دومی است. اقدام‌های شاعرانه، در تلاش نزدیک شدن به «ناب» همیشه با چنان خطر‌هائی همراه است، و هنر شاعر راستین در این است که از این نمونه گذرگاهها، به سلامت بگذرد و به زبان خود نیز- چنانکه شعر- دست یابد. شعرهای هرمز علی پور در چنین مرحله‌ای است.                                 
                                                                                   م-ا


ظهور در آسمانی غریب

با هر صدای بی‌نصیب
از بوی عشق
نمی‌چرخم و
می‏‌گریزم
همیشه
از این هیاهوی آه‌ گونه
بی‌آنکه
چنگ در یال ستاره‏‌ای برده
یا ظهوری باشم
در آسمانی غریب
رفتار باران دارد عشق
با این دل گیاهی

می‌دانم
صدایم از جوانه
عبور خواهد کرد
وقتی که زلف عشق 
شکل غزل بگیرد.


مشغول تبرک دلم 

نام دوباره‏‌ی
دلشوره‏‌ی ستاره‏‌ی برخاسته،
از سینه‌گاه رودخانه‌ام
در فرصتی که عشق
 دل می‏‌سپارد
به خاتم خاموشی
بانوی من!
و مجال آرمیدن
بر خنکای نفس‏هایت
از من دریغ می‏‌گردد.

صدایت
نسیمی است
که پلک پونه را
بیدار می‏‌کند
و چشمانت
سبدهائی لبریز
از غمزه‌ی غزل.

تا شادمانی دوشیزه‏‌ی
سوغات صدای تو
در خلوتم برويد
در ابرهای دلباختگی
مشغول تبرک دلم
بانوی من
بگذار پشیمان
از خواب سنگ
احاطه گردم آه
خشنودی‏‌ام
مهربان می‌سازد
رخسار مردن را.



حيف

چقدر نزديك
چقدر مهربان است ستاره
امشب كه دل بر كاكل علف
قدم‌هاي نسيم را
مي‌شمارد
و چه نازي دارد
رطوبت پيشاني
كه دل مي‌برد راحت
از نورسيدگان دلتنگي

حيف
مثل  ستاره
پرپر  مي‌شود
اين دلشادماني
در تنفس آفتاب-


جغرافياي عشق


اينگونه‌ات مي‌خواهم
كه با تكلمي آويخته از منقار تبسم
از انزوائي كه با دريغ آسمان
فرسوده مي‌ساخت
چشم‌هايت را
دوباره ياد كني

برازنده‏‌ی دلت نمی‌دانم
که ارمغان سفرهایت
خورجینی باشد از
خاموشی
          
زبان آرمیدن نمی‌داند
جغرافیای عشق
و حرمت عاشق
به قدر بی‌قراریهائی است
که چنگ در یال دلش می‌ساید.


شکلی از عشق


بی زمزمه نمی‌‏مانم
با سینه‏‌ای که دانش رودخانه را
آموخته است
و با تبسم
می‌پذیرم
منقار پرندگانی کودک را
تا جلد بیندازد عطش
در فرصت فرود
و از جانبی پنهان
دست
بر گونه‏‌ی ستاره می‌سایم


اینگونه
شکلی از عشق
جوانی‏‌ام را
سپید می‌سازد



مرا به گریه می‌آرد

دلتنگی‌‏اش
بوی علف دارد و رطوبت زنگوله
اینجا گیاهش دل می‌سپارد به
تغزل نسیم
و خواب کودکانه‌اش
سوغات گهواره است
تبسمش
در مرگ گوسپندی
به غارت می‌‏رود اینجا.
و گندم
هنوز هم
امیر گیاهان است
بی‏‌سامان‏ی‌اش
دل می‏‌برد
از انضباط غزل
اینجا
نفس
معنای دیگری دارد
اینجا
مرا به گریه می‌‏آرد.

 


غلام عشق و آواز

وقتی حریق یاد آسیمه بگذرد
از زلف نقره ‏گون
بر من چه می‌‏رود
با این دل
که غلام
عشق است و آواز

از تخیل چند ستاره باید گذر کند؟
طومار شیفتگی
تا از نفس
نیفتد
مولایم عشق

 


زخم بلند عشق

زانو نمی‏‌گشاید گیاه
در تندرستی‏‌ی رخساره‏‌های این سایه.

اینک
تاراج تبسم
در حریق بی‌‏امانی از یاد.

بر تن
ردای نمک دارد
زخم بلند عشق

در بارگاه مولایم عشق
هوش از نگاه گرفته‏‌ام
اکنون.



وضوهای ارغوانی‏‌ی اندک

آسان مبین
تپش‌‏هائی را
که در طواف عشق
مبارک می‏‌شود
که راه بجوید
به ریشه‌‏های عتیقه‏‌ای
از ماه
تا این نسیم
که می‏‌آشوبد
نظام گیسو را
به انقراض بنشیند.


همین وضوهای ارغوانی‌‏ی اندک
به بارگاه ستاره می‏‌نشاند
طنین دل‏ها را
که بی‏‌نشان جویبارها
تبار هیچ رودخانه‏‌ای
به اعتبار
دست نمی‏‌یابد-


از مجله تماشا
سال هفتم- شماره ۳۳۱- مهر ۲۵۳۶ شاهنشاهی(۱۳۵۶)