Tuesday, April 24, 2012

نی لبک

 

نی‌لبک

علی‌مراد فدایی‌نیا

 

«مال»۱ از قبرستان گریخته، پناهنده شده بود به رودخانه. «کپرها» همه در ساحل نشستند و هیاهو رودخانه را گرفت: هیاهو در میان گاوها و بزها و چندتائی اسب و مادیان خلاصه می‌شد.

در فاصله‌ی بین کپرها، درخت انجیر و توت بود و بوته‌ی جاز و پونه‌ی وحشی، که بویشان را باد، در سراسر رودخانه می‌پراکند.

سگ‌های دِه یکیشان گم شده بود و حالا، غذای آن یکی را نیز می‏‏‌خوردند.گرگ‌ها که پیدایشان نبود و چیزی هم توی مال نبود که دزد سراغ مال بیاید. سگ جماعت راحت بود.

پسرک ده‌پانزده سال بیشتر نداشت و طرف دعوایش، آدم ریش سفیدی بود.

ریش سفید گفت: «گوساله‌ها تنها بودن، رفته زنگوله یکیشونو درآورده»

نی‌لبکی توی دستش بود: «اینم شاهدش، مال خودشه، انداختش اون‌جا.»

پسرک ترکه‌ای توی دستش بود. داشت گریه می‌کرد. دست دیگرش توی دست مرد بود.

پسرک گفت: «دروغ میگه کولی پدرسگ. این یه هفته‌اس نی‌ام روگم کردم.» ریش سفید «مال» گفت: «برو بیار بش بده- دیگه هم از این کارا نکن.»

پسرک به ریش سفید مال توپید.

«من نبرده‌م- این بی‌همه‌کس غریب- دروغ میگه.»

دست شاکی بالا رفت و گفت: «نامربوط نگو. تخم سگ آگوگرد»۲

پسرک درآمد که:

«من راه جدم رو می‌گردم. تا چشمت در بیاد»

و همراه حرفهایش اشک بود که از چشمانش پایین می‌آمد. دست شاکی آمد که بزند توی صورت پسرک که ترکه‌ی پسرک خورد توی ساق پای شاکی و پسر ریش سفید مال آمد جدایشان کرد.

ریش سفید مال گفت: «چراغ خونه‌ی بابات رو روشن کردی» 

«خب. هرچه می‌خواین بگین. جدم کمرم رو بزنه اگه بُردم. هی بی‌خودی می‌گین. پر این مال بچه هس. باس بیاد منو بگیره.»

و باران فحش پسرک بود که نثار شاکی می‌شد. ریش سفید مال که وضع را دید، پسرک را رها کرد تا برود. و زنگوله ملاخور شد. پسرک دوید به‌طرف رودخانه. دست و رویش را شست و خنکی آب را احساس کرد و زد به‌چاک، به طرف خانه.

شب پسرک کتک سفت و سختی از پدر خورد و در پگاه افتاد دنبال گوسفندان.

ماه دیگر، صدای «الماسی» سگ پسرک، قاطی صدای گاوها و الاغ و اسبان و رودخانه شد. وحشیانه پارس می‌کرد. پسرک بو برد و آمد سراغ الماسی. صدای هف‌هف مار را شنید؛ توی کنده هیزم بود و دیده نمی‌شد. لامپا را از توی خانه آورد. و چند تا سنگ توی دستش بود که انداختشان توی کنده و مار بیرون نیامد.

سگ پیاپی حمله می‌کرد، عقب‌نشینی می‌کرد و باز حمله می‌کرد. پسرک با ترکه صدای هیزم‌ها را درآورد و خبری نشد. ماه- حالا سراسر رودخانه را روشن می‌کرد و باد، بوی پونه‌ی وحشی را می‌پراکند و بوی پونه قاطی می‌شد با بوی پهن و بوی مخصوصی می‌داد.

ریش سفید و شاکی و پدر و پسر و بقیه‌ی اهل مال آمدند و خودشان را کنار کشیدند. پسرک جلوتر رفت و شاکی دل‌دلی کرد و آمد جلو، پشت سر پسرک تا کمکش کند. پسرک ترکه را گذاشت زیر کنده هیزم و شکستش. مار پرید بالا و چوب پسرک شلاق‌وار توی کمرش که نصفش کرد. مار حمله آورد برای پسرک و پسرک ترکه‌ی دیگر شلاق‌وار. بقیه عقب کشیدند و شاکی هم عقب رفت و نیمه‌ی دیگر مار افتاد پای کنده و در حال لرزش ماند. الماسی پیاپی داد و قال می‌کرد و حمله می‌کرد برای مار. مار پرید برای سینه‌ی پسرک، که سگ خودش را انداخت روی مار. مار پای سگ را گاز گرفت و ترکه مغز مار را له کرد.

اهل مال آمدند و احسنت و احسنت بود که آنجا را شلوغ می‌کرد.

پسر کدخدا آمد با چوب‌دستی‌اش مار را توی خاک پیچاند و پسرک، سگ را بغل کرد و با لامپا و ترکه آورد برای مال. تیغی گیر آورد و جای زخم را شکافت و فرستاد دنبال یکی از سیدهای «سید احمد» و اشک توی چشمانش لانه کرد و تنها جوجه‌ی خانه‌شان را کشت و پوستش را پیچاند دور پای سگ.

سید نرسیده بود که الماسی از نفس زدن افتاد و پسرک بغضش ترکید و داد و قال گریه‌اش مال را گرفت. پسرک تا صبح گریه کرد و همراه آفتاب که افتاد روی مال، پای تپه، خاک را کند و سگ را به خاک سپرد. و خودش به سوگواری سگ، روی قبر الماسی چارزانو نشست.

توی مال چو افتاد که دزدی پسرک به سگش زده و سگش مرده. و شاکی خندان توی مال می‌گشت و هر جا مجلسی می‌دید و می‌نشست و چگونگی دزدیده شدن زنگوله را می‌گفت. و خود را مردی خداشناس و خداترس و مؤمن می‌نمود.

و سرشکستگی بود که نصیب پدر پسرک می‌شد. پسرک، دیگر با کسی حرف نمی‌زد. حرف هیچ‌کس را نمی‌شنید، مثل کر. کسی را نمی‌دید، مثل کور. همه‌ی آدم‌های مال را یکی می‌دید. پدرش را همان‌طور می‌دید که شاکی را، یا ماری که الماسی را کشته بود. با بچه‌های مال بازی نمی‌کرد. توی رودخانه شنا نمی‌کرد. دنبال ماهیگیری نمی‌رفت. با سنگ دنبال گنجشک‌ها نمی‌افتاد. گوسفندان را به کوه نمی‌برد. سر بزها را نمی‌گرفت تا مادرش بدوشدشان. می‌رفت روی قبر سگ می‌نشست و با خاکش بازی می‌کرد. اگر به زور غذایش نمی‌دادند، نمی‌خورد. گیوه پایش نمی‌کرد. در سایه‌ی درختان با بی‌خیالی به پرواز گنجشک‌ها نگاه می‌کرد. به سگ‌ها نگاه می‌کرد و ویرش می‌گرفت که قبر الماسی را بشکافد. ملای مال را آوردند و برایش دعا کردند و به زور آب دعا بخوردش دادند. دیگر حرف شاکی خریدار نداشت. مال گیج شده بود. نمی‌دانست پسرک به چه چیزی فکر می‌کند. گاه‌گاهی توی صلات ظهر لامپا را می‌گرفت توی دست ومی‌رفت سراغ کنده. سنگ می‌انداخت تویش و پاک می‌شکافتش و بعد انگار صدای الماسی را می‌شنید. و دستهایش را طوری نگه می‌داشت که انگار چیزی توی بغلش جا گرفته است. با همان حالت می‌آمد کنار کپر. تیغ می‌آورد و با همان خیال، تیغ فضا را می‌شکافت. و بعد یک‌مرتبه، دستهایش را باز می‌کرد. و چند لحظه‌ای همان‌طور به تیغ نگاه می‌کرد. یک‌شب از توی خواب پرید و راه افتاد به طرف قبر الماسی، با داس توی دستش. سر شب مال سنگینش بود و انگار در انبانه‌ی تاریکی را توی مال باز کرده‌اند. تاریکی سیال بود و انبوه ستاره توی آسمان و بوی وحشی پونه و آب رودخانه.

پسرک آمد روی قبر نشست، نگاهش می‌خواست قبر را بشکافد و برود پهلوی الماسی بخوابد. نمی‌دانست الماسی زنده است یا مرده. فقط می‌دانست که با دست خودش الماسی را توی گودال چال کرده است. داس رفت توی سینه‌ی خاک و پسرک پشت سر هم خاک را شکافت و عرق پیشانی‌اش را خیساند. استخوان‌های سگ توی گور افتاده بود و مور بود که می‌خوردش و بوی گوشت مانده‌ی سگ را، پسرک، استشمام نمی‌کرد. پسرک می‌دید که الماسی خوابیده است و ویرش گرفت که همان‌جا بخوابد و دراز کشید و خودش را به خواب زد. آفتاب که مال را بیدار کرد، ساحل رودخانه را بو گرفته بود، بوی لاشه‌ی سگ. مال ریخت روی قبر سگ و دیدند که پسرک خوابیده بغل استخوان‌ها و چه خواب راحتی. با داد و قال، پسرک را بیدار کردند و آنها که رفته بودند بیدارش کنند، پونه جلوی بینی‌شان گرفته بودند. وقتی که پسرک بیدار شد، خمیازه‌ای کشید و خاک‌آلود آمد بیرون. آدم‌ها روی گوشت و استخوان را با خاک پوشیدند و به مال برگشتند. 

صلات ظهر- پسرک داس را نشاند توی مغزش و دوید افتاد توی رودخانه و جیغ مال رودخانه را لرزاند.


دانلود داستان نی لبک

علی مراد فدایی نیا 

مسجدسلیمان- خرداد۴۴


۱ - مال- ده

۲- آگو- بر وزن باهو- به معنی نذری

از مجله تماشا
سال ششم- شماره
۲۵۶- سال ۲۵۳۵ شاهنشاهی (۱۳۵۵ شمسی)

بازسپاری از آوازهای رهایی