Friday, November 2, 2012

هفت شعر از بهرام اردبیلی


برانداختن درخت در جنگل طلاجو


آن که می‌سوخت آبگیر مهیا
آن که سبزی‌ش شعله گرفته بود تازه و تر
با صخره حسی کشیده می‌شد از سکوی پیدایی ِ نور
از آن که زبانه‌ی نم در تن چوب ماجرایی بود
از آن که پیکرش را به تبر می‌زدم از مچهاش
جرقه نبود      تراشه‌ی چوب ِ تری بود که
هر چه تبر می‌زدم به مچهاش 
                       سفیدتر می‌زد
از بلندی‌هاش
           هوای خود را به سقوط
                                   چه سهل می‌کرد
و تن از من به رفتارِ سنگِ مرده می‌مانست
در بلندترین حلقه‌ی آتش 
نم که پشنگ می‌زد
                تیغه بر مچش می‌پیچید
تا من از استواری‌اش دانستم
خواهد افتاد  گرفتار
به مرگی از مرگهای هزاران سنگ
افتاده به ساحلِ ناگوارِ آب و تلاطم
پس شعله پشنگ می‌زند از نم
و خرچنگها که طلسمشان دَوَرانِ سرگیجه‌ست
بر منفذهای آبله‌گونِ  سنگهای مرده- افتاده به ساحلِ آب و تلاطم

*

مرا می‌بایدم جدا افتاد
با برگهای سبزِ به هم مانند
تراشه‌هایی که بایدم شعله زند به خاکستری سبک از گُر گرفتنم

عین نیمرخ  افتاده باشد
برگی از درخت
و نیمرخی که به معراج می‌رود
                        به رخساره‌ی باد
که مجال افتادنش در طلسم سنگ سیاه
                                        چه سهل می‌افتد
زبانه به گودیِ آبله‌ها جا نمی‌شود از تقصیر
و درین دیدن  از همه دیدنی‌ها
سنگِ مرده- افتاده
شعله‌یی کشیده بر تراشه‌ی بران

*
و آن که شنیده می‌شود از نیمرخش
دانه دانه آبله می‌گیرد
آن که خطی دیگر بر خاک می‌افتد
با لهجه‌ی آسوده‌ی افتادن
وسینه‌ی بازِ آسمان
که معنا ندارد در آبگیری تنگ.

                                            تابستان ۵۳

«دو شعر از نمایش آسان» 

۱
تو تاخت می‌زدی ای کودک
بوییده می‌شدی به کنار
به راهِ مرغزارِ گاوانِ قهوه‌یی
به سان همان علف
به سان همان صحرای بازگردنده

مثل این است که بالای شبی
             این چنین داشته باشی به کنار
             و زردِ گلوبندِ تو را نداشته باشی

نادانی و بانوی بلندی که مرا دوست می‌داشت
و همیشه در آمدشُدِ شب
می‌نشست و سایه‌های مرا می‌جست
و من با سن کوتاهم از او شرم عشق میاموختم

و آنچه آسان است
رسیدن شب بود به خانه‌ی ما
کشیده می‌شدم آن گاه
               بانو دل رمیده‌یی داشت.

۲ 
آه ای نشستنِ زیبا
مرالان برای هَراسیدن  سبزی ِ آب را می‌جویند
تو کیستی که وثاقِِ مرا یشمِ سرآسیمه کرده‌ای

هراس در گفتگوی ما روزانه‌ست
وقتی که تو می‌مرگی یا
من برآبم همین.

                                               گوآ، ۱۳۴۹ 

چار شعر با سه نقطه 

...

سر بر در شبی به همین رنگ
نظاره می‌کُنم بدر بی‌بدنت را ماه
که می‌گردی به غفلت مردگان

چرا گریه مرا در نمی‌بَرَد
به من بگو تویی که مردمکی
برای پرهیز از عشق
رنگهای همنشینِ لبانت
در افسونِ آخرین اجاق می‌سوزد
من که کوره‌یی سرد برزَبَر دارم
دشت را می‌خواهم
تفته در آهوی نافه‌ی تو
که بستنِ دهانِ گُلی در مُشت
گفتگوی بی‌هوده‌ست

عشق جذر و مدی ندارد
نه سمندری در آب
نه ماهیان در آتشِ شن
تو را می‌خواهم و
لبخند تو را در قدیم خُتَن
مکانِ مرغی چون ابراهیم را
که خاموشی از آن سنگِ رایگان است
تا پگاه
مشت بسته بر سینه بکوبد
و عکس هفت هیولای بی‌بدن
در چشمه بیفتد از سر تقصیر.

...

پسِ مرگِ ما چونست
که حسی تباه می‌بابد
این دلِ رؤیا به رسمِ جامه‌دران!

نیلوفری برهنه و سست است
این درِ وامانده بر فتوح
این مرغزارِ منادی‌های خزان
که مرا و تو را صید می‌کند
هیچ نمانده به بیشه‌ی تَر دامن
هیچ نَجُنبَد جلالِ دریایی‌ش
مگر سامانی از گل سرخِ زمین
آتشِ ارکانِ غولها
که با خصمِ دُهل
چه کلاهی    چه برجِ شمشیری؟

...

از آن راهِ نامیده به سرگردانی
زمانی بادِ بهشت می‌گذرد
وز پی ما جانِ عریانِ گلهای یخ
با رویش نارنجی
که آن جا در سایه‌گیر تپه‌ی جانورانِ حفره‌یی
سرخ می‌زنند و مخملِ یکدست
و پیش روی دخترکان
گمان نمی‌کنم آن لب و بستن

در آن دامنه او خیمه زده
او که خیلِ آزادی مهلکی را پُشته می‌کند
و خارِ جانش به هرزه‌ی باد می‌خُلد

همگان پراکنده‌اند
خیلی‌ش در ابدیتی وحشی
در سر آشیان‌ها و حفره‌ی گامِ جانوران
دسته یی‌ش
پُشته به دوشِ دخترِ نارنجی 
او که پیاده وجین می‌کند
پیاده فرو می‌رود در مخمل سرخ

دراز زمانی از گذشتنِ باد می‌گذرد
همگان فراهم آماده‌اند
و گاهواره‌ی شیپوی غروب
در پشتِ منظمِ دخترک می‌جنبد.

...

آهِخته بر جوانی یک پیکر
از بیمناکِ عمر
تمثالِ این همه مرغ

موج مخوف با سایه‌یی از پَرپَر
یگانه رشادتش می‌شکند
و تنی چند شمردنی
آیین دفن آنها را
در خامه‌ی شاعران می‌نشانند
موج به اعماق می‌کشد
میان پشیمانش را
و کاتب از ظفر می‌ماند.

                           مشهد، زمستان۱۳۵۱



از مجله تماشا
سال پنجم
شماره ۲۰۵- ۱۲ فروردین۱۳۵۴