Saturday, November 24, 2012

حلول آلبرتو کایرو در فرناندو په‌سوا



چهار شاعر به یک قلم یا یک شاعر در چهار شماره
گردانده‌ی  طاهر علفی
             
                                                  
بزرگترین شاعر پرتغال پس ازکاموئنس1 (قرن شانزدهم) فرناندو په‌سوآ2 ست، زاده‌ی ۱۸۸۸، سیزدهم ژوئن، در لیسبون، که در سی‌ام نوامبر ۱۹۳۵ در همانجا مُرد. زندگیش از آن نوعی بود که معمولاً بی‌حادثه می‌نامند. در اوایل کودکی پدرش را از دست داد و مادرش به‌زودی از نو ازدواج کرد، و او در دوربان3- که ناپدری‌اش آنجا کنسول بود- تعلیماتی انگلیسی گرفت. در ۱۹۰۵ رفت که در لیسبون زندگی کند و از آن به بعد تا روز مرگش تقریباً از آنجا تکان نخورد. شغلی، نه با رتبه‌ی خیلی بالا، در یک تجارتخانه به او مجال و آزادی داد تا زندگیش را وقف شعر کند. او در زندگی ادبی پرتغال نقشی فعال گرفت: به‌نمونه، روح پر جنب‌وجوش نشریه‌ای پیشگام «ارفئو»4 همو بود؛ نشریه‌یی که طوفانی برپا کرد و هر چند دو شماره بیشتر درنیامد، در ضوابط پیشین تغییری پاینده پدید آورد. او هرگز ازدواج نکرد. و روابط عاشقانه‌اش چنین برمی‌آید که بسیار محدود بوده باشد و بی‌نتیجه و غمگین. او با «هرکس» آشنایی نداشت، اما به سختی می‌توان حکم کرد که دوستان نزدیکی داشته و به هر حال نمایان‌ترین این کسان ماریو دوساکارنیرو5 بود، شاعری بسیار باقریحه که در ۱۹۱۶ به‌سن بیست‌وشش در پاریس خودکشی کرد، چند شعری از په‌سوآ در نشریه‌ی فوق‌الذکر و مجله‌های کوچک دیگر منتشر شد؛ اما- گذشته از شعرهایی که به انگلیسی نوشت و مثل شعرهای فرانسوی الیوت، واقعاً چنگی به‌دل نمی‌زنند- تنها مجموعه‌ی شعر او که در دوران زندگیش چاپ شد «پیام» بود. با این همه، کار او، نه تنها از لحاظ کمیت، که از لحاظ اصالت و خلوص از طرفی، و تنوع از طرف دیگر، در حد بالایی بود.
آنچه په‌سوآ را یکی از «مفتاح»های ادبیات امروزین می‌گرداند این است که او «چندشخصیتی»یی پیشه کرد (چیزی که وسوسه وغنی‌کننده‌ی پاری از بهترین نویسندگان عصر ما بوده‌ست) گستاخانه‌تر از هر کس دیگری، و روشن‌ترین مثال استفاده از «سیماچه»6 است. په‌سوآ به چهار اسم شعر نوشت، یکی از آن خودش و سه‌تای دیگر- شاید بهتر باشد بگوییم- اسامی «هزوارشی»،  نه نام‌های «مستعار». او چهار شاعر بود، هر کدام مستقل برای خود و پاک سوای دیگران: فرناندو په‌سوآ، آلبرتو کایرو7، ریکاردو ریس8، و آلوارو  د  کامپوس9. نامه‌یی داریم از په‌سوآ، به تاریخ سیزدهم ژانویه‌ی ۱۹۳۵، که شرح می‌دهد چگونه آن اسامی هزوارشی پدید آمد. حتی در کودکی، او گفتگوهای درازی داشت با افرادی خیالی که نه تنها صداشان را می‌شنید بل که خودشان را می‌دید و نامشان را می‌برد. در ۱۹۱۲ کوشید شعرهایی بنویسد از نوع شعرهای طبیعت‌پرستی، و توفیق نیافت، اما یک «تکچهره‌ی گنگ» در ضمیر خود نگاه داشت از مردی که اراده کرده بود به نوشتن آن‌گونه شعرها: «بدون اطلاع من، ریکاردو ریس زاده شده بود.» یکسال‌ونیم تا دوسال بعد، به‌عنوان شوخی‌یی با ساکارنیرو، می‌کوشید دست به ابداع نوع پیچیده‌یی زند از شاعر روستایی. بعد:
«یک روز که آخرش از کار دست کشیده بودم- هشتم مارس ۱۹۱۴ بود- رفتم طرف یک میزتحریر پایه بلند و، یک صفحه کاغذ برداشتم، شروع کردم به نوشتن، البته سرپا، مثل همیشه یعنی هروقت که بتوانم چیز بنویسم. و سی وخرده‌یی شعر نوشتم، پشت سرهم، در یک‌جور شور و وجدی که ماهیتش را نمی‌توانم تصریح کنم. این در زندگیم روز پرظفری بود، و هرگز نخواهم توانست دوباره چنین روزی داشته باشم. با عنوان «گله‌پا» شروع کردم. و آنچه نتیجه شد ظهور کسی بود در درونم، که ناگهان اسمش را گذاشتم آلبرتو کایرو. می‌بخشی اگر نامعقول می‌گویم: مرشدم در من ظهور کرده بود. این حس فوری‌یی بود که داشتم.»
همین که سی وخرده‌یی از شعرهای کایرو نوشته بود،
«بی‌درنگ کاغذ دیگری برداشتم و، همانطور پشت هم، شش تا شعر نوشتم که شدند «Chuva Obliqua»ی فرناندو په‌سوآ. بی‌درنگ و به‌طور کامل. این بازگشت  فرناندو په‌سوآ آلبرتو کایرو بود به خود فرناندو په‌سوآی تنها. یا بهتر، این واکنش فرناندو په‌سوآ بود در قبال بی‌خویشی خودش به‌صورت آلبرتو کایرو.»
پس زود رفت تا- «غریزی و نیم خودآگاه» - همگنانی برای کایرو کشف کند:
«ریکاردو ریس پنهان را از طبیعت‌پرستی دروغی‌اش بیرون کشیدم، نامش را کشف کردم، و او را با آنچه خودش بود تطبیق دادم. چرا که در این مرحله او را دیگر «می‌دیدم». و ناگهان، از مبدأیی متضاد با مبدأ ریکاردو ریس، فرد تازه‌یی گستاخانه از درون من برخاست. در یک نشست پشت تایپ، بدون قطع یا تصحیح، «چکامه‌ی پیروزی» پدید آمد از آلوارو  د  کامپوس.» 
بعد کوشید همه را در قالبهای واقعی بگنجاند. و مشخصاتی از هر نظر برای هر کدام بجوید و
« ضمن تمام این کارها چنین به‌نظرم می‌آمد که من، خالق این همه، ناچیزترین بودم. انگار تمام این چیزها آزادانه و مستقل بر من روی داده بود. و انگار هنوز هم به‌همان گونه روی می‌دهد.»... 
ظهور این شخصیتها آزادش گذاشت تا شیوه‌هایی بپرورد سخت گونه‌گون و متضاد. آزادش گذاشت تا در لیسبون ماندگار شود - زمانی که کایرو، به زعم او، در کشوری ژرف می‌زیست و کامپوس سفرش را می‌کرد. بالاتر از همه، آزادش گذاشت که، صادقانه، در چهار مذهب مختلف کاوش کند. آنچه به‌عنوان کایرو، ریس و کامپوس نوشت، بنا به توضیحش در نامه‌ی دیگری به تاریخ نوزدهم ژانویه‌ی ۱۹۳۵،
«به گونه‌یی نمایشی نوشته شده‌ست، اما (به‌معنای جدی کلمه) صادقانه‌ست، مثل آنچه لیرشاه می‌گوید، که شخص شکسپیر نیست، اما آفریده‌ی اوست... در هر یک از آنها من دریافت ژرفی از زندگی گنجانده‌ام که در هر سه متفاوت است اما در همه‌شان هشداری شدید می‌دهد به اهمیتی رازآمیز زندگی.»
درباره‌ی کایرو، مثلاً، ضمن یادداشت‌هایی که به انگلیسی نوشته شده‌ست، چنین می‌گوید:
«حتی در عصر ما...کایرو... تازگی محضی می‌دمد... در جهانی غوطه‌ور در انواع درونگرایی، او «طبیعت محض» را دوباره بازمی‌گرداند... دور از این که موعظه‌هایی در سنگها ببیند، حتی به خود اجازه نمی‌دهد یک سنگ را تصور کند که یک موعظه است. تنها موعظه‌یی که یک سنگ به زعم او دربردارد این است که موجودیت دارد... خارج از عاطفه - یا بل غیاب عاطفه - است که او شعر می‌سازد.»
مذهب خود په‌سوآ چیزی بود به دور از شرک و بت‌پرستی کایرو. او یک «مسیحی عرفانگرای... مؤمن به سنت رمزی مسیحیت» بود. و مذهب چیزی بود که بیش از هر چه برای او اهمیت داشت، در حد کاوشی پی والاترین معنای زندگی.
چنان که اشاره شد، همان‌گونه که راه و رسم زندگانی و اندیشه‌ی این چهارتن از هم سواست، شعرهاشان هم به شیوه سخت متفاوت است. کایرو شعر آزاد می‌نویسد، بی‌وزن و قافیه. همچنین است کمابیش تمام شعرهای کامپوس، هر چند از لحاظ لحن سخت متفاوت است. ریس با وزن می‌نویسد اما بی‌قافیه. شعر خود په‌سوآ، سوای چند شعر اولیه، با وزن و قافیه‌ی کامل است. کایرو را از جهتی با دوانیه روسو سنجیده‌اند. می‌دانیم که روسو را تجسم اسطوره‌ی معصومیت شمرده‌اند در قالب یک نقاش. کایرو، برای په‌سوآ و یحتمل برای ما، شاعر این «نوع» تواند بود. جاناثان گریفن (که این خطوط اقتباسی‌ست از نوشته‌های او)، از طرفی شباهتی با معنا می‌یابد میان آلبرتو کایرو و فرانسیس پونژ: آقای پونژ به تازگی گفت که هر نوع حیوان ارزش خود را به سادگی با موجودیت خویش و قابلیتش به تولیدمثل ثابت می‌کند، و این چیزی‌ست که او «Le Sacre» (مقدس یا خجسته) می‌خواند. این هر دو دارای یک فلسفه - مذهب واحدند که په‌سوآ آن را «برونگرایی محض» می‌خواند (یا عینیت محض). اما راههای دو شاعر برای عرضه‌ی آن پاک متفاوت است. پونژ سرراست است و متحققانه؛ اما کایرو به ما نمی‌گوید چه نوع درخت یا گلی‌ست که از آن سخن می‌گوید؛ نامگذاری نمی‌کند، به‌ندرت دست به شرح و توصیف می‌زند. و با این همه یکی از شعرهای او به این سطر می‌انجامد: «و، راستی، تنها شاعر طبیعت بودم.»
در وردزورث10 هم مضایقه‌یی هست از جزئیات‌پردازی صریح و دلیلش می‌تواند این باشد که شاعر بزرگ و راستین طبیعت باید یک «خردمند» باشد، یک «حکیم» که کار ذاتی او نه توصیف بل که بازنمایدن طبیعت است که در حکم دری به‌معنای زندگی. شیوه‌ی کایرو «ضد شعر»ی‌ست ناخودنمایانه (و این در ۱۹۱۴ست). شعرهای او گفتار «مرشد»ی‌ست به مریدان، همچنان که بر دامنه‌ی تپه‌ها می‌گردد و گوسفندها را گردهم می‌آرد. بنابر یاددشت‌های از په‌سوآ، تعلیمات کایرو یک دم بر او «سرچشمه‌ی تسلا» نمود برای آنها که در زندگی امروزین حس تبعیدشدگی می‌کنند. چنین مردمی نیاز دارند به لمحه‌یی از «آرامش و عظمت باستان» تا خود را از چنگ یأس برهانند. نویسندگان باستان تجربه‌یی از ناگواری‌های ما نداشتند، به‌طوری که خواندنشان به بدی چیزها می‌افزاید، «چنان که انگار کودکی کنار من بازی می‌کرد و سادگی بسیار ساده‌اش به ناخوشی رشد یافته‌ام دامن می‌زد». «گله‌پا»ی کایرو «تمامی سادگی و عظمتی را که باستانیان داشتند» دربردارد، اما، از آنجا که به واکنش بر ضد شرایط امروزین نوشته شده‌ست، «چیزی را به عنوان حسن به ما ارائه می‌کند که در دیگران صرفاً خنکی به‌حساب می‌آمد». شاید در مورد او هم چنین به حساب آید. اما وقتی اکتاویو پاز می‌گوید کایرو «آن چیزی‌ست که هیچ شاعر امروزینی نمی‌تواند باشد: مردی آشتی‌کرده با طبیعت»، انگار دیگر زیاده دور می‌رود: گری شنایدر11، شاعر آمریکایی، مثلاً، به‌صورت خوبی عملاً نشان می‌دهد که چگونه می‌توان شاعری امروزین بود آشتی‌کرده با طبیعت. از طرفی، موج - نه خیلی هم - نوخواسته‌یی، در اروپا و آمریکا، از جوانانی که می‌خواهند از «سیستم» شسته شوند و «آرامش و عظمت» را - شاید - از طریق «ذن» می‌جویند، به تعلیمات کایرو، که عزم و آهنگ آنها را حدود نیم‌قرن پیش بازگو کرده‌ست، چشمگیری تازه‌یی می‌بخشد.
 

1- Camoens
2- Fernando  Pessoa
3-Durban 
4- Orpheu
5- Mar lo de sa-Carneiro
6- «ماسک» را معمولاً نقاب ترجمه می‌کنند و این درست نیست، «نقاب» تنها چهره را پنهان می‌کند، در صورتی که «ماسک» (که در این کاربرد، اصطلاح بسیار شناخته‌یی ست در ادبیات اروپا و آمریکا) چهره را به چهره‌یی «دیگر» درمی‌آورد» اصطلاح «سیماچه» سنتی‌ست و از «نمایش در ایران» آقای بهرام بیضایی می‌آید.
7- Alberto Caeiro
8- Ricardo Reis
9- Alvaro de Campos
10- Wordsworth
11- Gary Snyder

اگر، بعد مردنم

اگر، بعد مردنم، بخواهند سرگذشت مرا بنویسند،
ساده‌تر از این چیزی نیست.
من فقط دو تاریخ دارم - تاریخ تولدم - و تاریخ مردنم.
ببین این یک چیز و آن یکی، تمام روزها مال منند.

وصف من آسان است.
دیوانه‌وار زندگی کردم.
عشق ورزیدم به چیزها بدون هیچ احساسات.
هرگز آرزویی نداشتم که نتوانم برآورم،
چون هرگز کورکورانه پیش نرفتم.
شنیدن حتی، برای من، هرگز بیش از چیزی
                               ملازم دیدن نبود.
فهمیدم که چیزها واقعی‌ست و همه باهم متفاوت؛
با چشمهام فهمیدم، نه هرگز با فکر.
با فکر، می‌رسیدیم به یکسانی همه.

روزی خوابم گرفت مثل یک بچه.
چشمهام را بستم و خوابیدم.
و، راستی، تنها شاعر طبیعت بودم.


شعرهائی از «گله‌پا»

۱
من اهمیتی نمی‌دهم به‌قافیه.
به‌ندرت دو درخت یکجور می‌یابی و
ایستاده بغل به بغل.
می‌اندیشم و می‌نویسم، درست همان جور که گلها
رنگی دارند،
اما گویایی من کمال کمتری دارد،
چون که من فاقد آن سادگی خدایی‌ام
که هیچ نباشم به جز خود بیرونی‌م.
نگاه می‌کنم، و تماشا برم میانگزد،
همان‌جور که هر کجا زمین شیبدار شود
آب راه می‌افتد، 
و همان‌قدر طبیعی شعرم می‌گیرد
که باد.

۲

چه دوست داشتم زندگیم یک گاری بود
که صبحهای زود میان راهها
جیرجیرش بلند می‌شد و بعد برمی‌گشت
بهجایی که از آن آمده بود،
از همان راهها و بیش و کم در هوای گرگ و میش.

آن وقت احتیاجی نداشتم به امید- فقط احتیاج 
                                   داشتم به چرخ...
پیری‌ام به‌معنی موی سفید و چین و چروک نمی‌بود...
از حیز اتفاع هم که میفتادم، چرخ‌هام را می کندند،
و دراز میفتادم، دمرو و شکسته، توی یک راهاب.


۳

حبابهای صابون که همین کودک
از توی نیی، برای سرگرمی،
فوت می‌کند بیرون،
خود به‌خود، به شفافی، فلسفه‌یی هستند.
درخشان، بی‌مصرف و فانی مثل طبیعت،
چشم‌نواز مثل چیزها،
همه آنچه‌اند که هستند
به گونه‌یی هوایی و دقیقاً کروی
و هیچ‌کس، حتی کودکی که می‌پراندشان
مدعی نیست که بیش از آنچه‌اند که می‌نمایند. 

آن میان برخی‌ست که به زحمت در هوای روشن به
                                             چشم می‌آید. 
چون نسیمی گذرانند اینها که بهزحمت تکانکی
                                   می‌دهد به گلها،
گذرش را فقط از آن می‌یابم
که چیزی در ما تند می‌شود
و می‌پذیرد همه چیز را
با یک بینش روشنتر.
۴

اگر گاهی می‌گویم که گلها لبخند می‌زنند،
اگر اصلاً می‌گویم که رودخانه می‌خواند،
از روی خیالپروری‌م نیست که لبخندی در گلهاست
یا آوازی در رودخانه‌ها که روانند...
از این روست که از این راه
به کت دروغ بارگان فرو کنم
که گلها و رودخانه‌ها حقیقتاً، و راستی، وجود دارند.

چون می‌خواهم آنچه می‌نویسم بخوانند،
خودم را گاهی قربانی احساسهای احمقانه‌شان می‌کنم...

می‌دانم اشتباه می‌کنم، اما عذری دارم:
من جداً فقط اینم: دیلماج طبیعت،
چون کسانی هستند که زبان او را نمی‌دانند،
چون چیزی که نیست زبان است.

۵

برایم آنقدر طبیعی‌ست فکر نکردن
که گاهی پیش خودم بنا می‌کنم به خندیدن
به چه؟ کاملاً حتم ندارم،
اما بی‌ربط نیست به این فکر
که مردم فکر می‌کنند...

دیوارم چه فکر خواهد کرد
درباره‌ی سایه‌ام؟
این چیزی‌ست که گاهی به حیرتم می‌اندازد-
تا وقتی متوجه می‌شوم
که در حال حیرتم،
و بعد حس اذیت و ناراحتی‌ست که می‌کنم،
چنان که انگار خواب رفته باشد پام. 

این چه فکر خواهد کرد
درباره‌ی آن؟
هیچ چیز هیچ فکر نمی‌کند.
هیچ‌وقت زمین می‌داند که سنگها دارد و گیاهها؟
اگر می‌داند، بداند.
مرا چه به‌این؟
اگر آن‌جور فکر می‌کردم به چیزها
می‌ماندم از تماشای درختها و گیاهها
و زمین را دیگر نمی‌دیدم،
آنچه را فقط می‌دیدم که مایه‌ی فکرم بود.
کارم پاک کساد می‌شد.
پس، با فکر نکردن، زمین و آسمان مال منست.

از شعرهای پراکنده

شب است: شبی سخت تاریک.
در خانه‌یی با کلی راه فاصله
پنجره‌یی روشن می‌درخشد.
می‌بینم و حس بشری می‌کنم از سر تا پا.
عجیب است که چگونه زندگی کسی که آنجاست
- نمی‌دانم کی -
تنها با آن روشنایی ِ از دور دیده مرا سوی خود
                                             می‌کشد.
زندگیش واقعی‌ست بدون شک:
صورتی دارد، حرکاتی، خانواده‌یی، حرفه‌یی.
اما حال تمام آنچه مرا به‌خود می‌دارد روشنایی
                                     پنجره‌ی اوست.
هرچند روشنایی به‌این خاطر آنجاست
که او روشنش کرده،
روشنایی برای من واقعیت بی‌واسطه‌ی فوری‌ست.
من هیچ‌وقت ورای واقعیت فوری نمی‌روم.
ورای واقعیت فوری چیزی نیست.
اگر، از فاصله‌یی که ایستاده‌ام، آن روشنایی را
                                      می‌بینم و بس،
آن روشنایی برای من تمام چیزی‌ست که آنجاست.
مرد و خانواده‌اش واقعی‌اند ولی در آن جانب پنجره،
من در این جانب پنجره‌ام، با کلی راه فاصله.
حال روشنایی خاموش می‌شود.
به من چه که مرد ادامه می‌دهد به زندگی!

برگردانده طاهر علفی
از مجله تماشا
سال چهارم- شماره ۱۹۵- ۲۱ دی ۱۳۵۳