شعر تجربی شعر دبستانی نیست. تنها شعری است که به ثبات و ثبوت نرسیده، یعنی در حد «چالش» است، بحث میطلبد. این چالش به سه زمینه برخواهد گشت: «شعر فارسی»، «ترجمه»، آنجا که ترجمهی شعر، پیش از آن که به اصل راجع باشد، میتواند در حد «شعر فارسی» روی پای خود بایستد. و «انتخاب»، آنجا که شعر ترجمه لزوماً در حد شعر فارسی مطرح نیست، اما معیارهای انتخاب چیزی به عنوان شعر، احتمالاً، تا حدی و بهنحوی، از معیارهای آشنا و پذیرفتهی شعر فارسی به دور میایستد.
ضابطهیی لازم است به عنوان نقطهی آغاز. این ضابطهی بنیادی، پیش از آن که چیزی باشد «جامع» و «صحیح» اگر بتوان گفت (چرا که «جامعیت»، اینجا، بیشتر مفهومی ذهنی و تعریفیست تا واقعی و علمی، و «صحت» سخت اعتباری و نسبیست)، باید چیزی صریح و با تعیین باشد، حتی اگر، به نحوی، «جزمی» به نظر آید. اینگونه، صفحهی حاضر، در نامهای ایرانی، تنها از کسانی خواهد داشت که هنوز کار شخصی خود را به شکل کتاب منتشر نکردهاند.
Yannis Ritsos
گرداندهی طاهر علفی
ضابطهیی لازم است به عنوان نقطهی آغاز. این ضابطهی بنیادی، پیش از آن که چیزی باشد «جامع» و «صحیح» اگر بتوان گفت (چرا که «جامعیت»، اینجا، بیشتر مفهومی ذهنی و تعریفیست تا واقعی و علمی، و «صحت» سخت اعتباری و نسبیست)، باید چیزی صریح و با تعیین باشد، حتی اگر، به نحوی، «جزمی» به نظر آید. اینگونه، صفحهی حاضر، در نامهای ایرانی، تنها از کسانی خواهد داشت که هنوز کار شخصی خود را به شکل کتاب منتشر نکردهاند.
Yannis Ritsos
گرداندهی طاهر علفی
«با آهنگ باران» کتابیست که قبلاً از ریتسوس به فارسی درآمده است و حاوی معرفی مفصل اوست و شعرهای قدیمیتر و بلندش. شعرهای حاضر از کارهای جدیدتر اوست، گزیدههاییست از سه دفتر «شهادتها» یا «گواهیها»، و دوسه شعر آخر از کارهای بعدتر است. به این ترتیب نموداریست از طرز کار شاعر میان سالهای (بنا به تاریخ چاپ کتابها) ۱۹۶۳ تا ۱۹۷۰. ریتسوس، گذشته از این که شاید مهمترین شاعر زندهی یونانیست، امروزه یکی از چشمگیرترین شاعران اروپایی بهشمار میآید.
ظهر
رخت کندند و پریدند توی دریا؛ سهی بعد ازظهر؛
آب خنک، بیهیچ مانعی، سینه باز کرد.
ساحل، تا جایی که چشم کار میکرد، سوسو میزد،
مرده، متروک، چول. خانههای دور، بسته بود.
دنیا سوسوزنان بخار برمیداشت. یک گاری اسبی
ته خیابان از دیدگاه بیرون میرفت.
روی شیروانی پستخانه
پرچمی نیمافراشته بود. که مرده بود؟
گرما
صخرهها، گرگر ظهر؛ موجهای بزرگ-
دریا بیاعتنا، خطرناک، زورمند. در خیابان بالا
قاطرچیها گلبانگ میزنند، گاریهاشان پُرهندوانه.
بعد، یک کارد، چاک نرم، باد،
گوشت سرخ و تخمههای سیاه.
صبح
کرکرهها را گشود. شمدها را
فراز آستانه آویخت.
روز را دید.
یک پرنده یکراست توی چشمش نگریست.
«تنهام»، زیر لب چنین گفت.
«زندهام»، توی اتاق آمد.
آینه هم پنجرهییست.
اگر از آن بپرم در آغوش خودم میافتم.
مراتب احساس
خورشید فرونشست، صورتی، نارنجی.
دریا، تیره، سبز نیلی.
دورادور، قایقی-
یک علامت جنبان سیاه.
یکی پا شد و فریاد زد:
«یک قایق، یک قایق.»
دیگران، در قهوهخانه
صندلیها را ترک گفتند
نگاه کردند.
بهراستی قایقی آنجا بود.
اما آن که فریاد کشیده بود،
حال چنان که گویی قصوری کردهست،
زیر نگاههای سخت دیگران،
چشم پایین انداخت و زیر لب گفت:
«به شما دروغ گفتم.»
آمدند
آمدند. به خرابهها نظر میکردند،
بهزمین پارههای پیرامون،
انگار که چیزی به چشم میسنجیدند،
بهزبان
نور میچشیدند و هوا.
آن را دوست داشتند.
بیگمان میخواستند چیزی از ما بربایند.
پیرهنهامان را دکمه انداختیم،
هر چند گرم بود،
و به کفشهای خود چشم دوختیم.
پس یکی از ما با انگشت
بهچیزی در دوردست اشاره کرد.
دیگران برگشتند.
همین که برگشتند، او
با احتیاط دولا شد،
مشتی خاک برگرفت،
در جیبش پنهان کرد
و بیاعتنا دور شد.
غریبهها که روی برگرداندند
پیش پا سوراخی گود یافتند،
حرکت کردند، نگاهی انداختند به ساعتهاشان
و گذاشتند رفتند.
در گودال: شمشیری، گلدانی، استخوان سفیدی.
کمابیش ساحری
از دور شعلهی چراغ نفتی را پایین میکشد،
صندلیها را جابهجا میکند
بی که دستشان بزند.
خسته میشود.
کلاهش را برمیدارد و خود را باد میزند.
بعد، با حرکتی کشیده و ممتد، سه ورق بازی
از بغل گوشهاش میکشد بیرون.
یک ستارهی سبز مسکن را
توی لیوانی آب
با یک قاشق نقره
هم میزند که حل شود.
آب و قاشق را مینوشد.
پشتنما میشود.
ماهی زرینی در سینهی او
شناکنان دیده میشود.
بعد، کوفته، میلمد روی راحتی
و چشم میبندد. میگوید:
«در سر پرندهیی دارم،
نمیتوانم درش کنم.»
سایهیی دو بال عظیم
پر میکند اتاق را.
خوابگرد و دیگری
تمام شب خوابش نبرد.
گامهای آن خوابگرد را دنبال میکرد،
بالا سر خود، روی پشت بام.
هر گام در تهی جای او طنینی بیپایان داشت،
سنگین و خفه.
کنار پنجره ایستاد،
منتظر که بگیردش اگر افتاد.
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد، چه؟
سایهی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟
او؟ دستهای او؟
صدای خفهیی روی سنگفرش شنیده شد.
سپیدهدم.
پنجرهها باز شدند.
همسایهها دویدند.
خوابگرد از پلکان نجات پایین میدوید
به دیدن آن که از پنجره پرت شده بود.
سرشب
گلها را آب داد. به آب گوش داد:
که میچکید از ایوان.
الوارها خیس میخورد و میپوسد.
فردا که ایوان آوار شود،
او، آن بالا، میان هوا خواهد ماند،
آرام، زیبا، در بغل
دو گلدان گندهی شمعدانی و با لبخندش.
لنگر
گفت: «لنگر» - نه بهمعنای فروبستن،
نه وابسته به بستر دریا - نه چنین چیزی.
لنگر را به اتاق خود آورد، مثل یک چلچراغ
آویخت به سقف. اکنون، آرمیده، شبهنگام،
به این لنگر مینگریست در میانهی سقف،
میدانست زنجیر آن، عمودی،
تا آن سوی سقف میرود،
بسته، بالا سر او، در اوج، بر گسترهیی آرام،
به زورقی بزرگ، تاریک، با چراغهایی خاموش.
بر عرشهی این زورق، نوازندهیی فقیر
سازش را از جلد در آورد و
بنای نواختن گذاشت:
حین آن که او، با تبسمی توجهآمیز، گوش میداد:
به آهنگی پالودهی آب و ماه.
در محلههای غریبه
دورتا دورنگاه میکند. نمیداند کجاست.
غروبی با شکوه، دور.
نردههای باغ را باز میشناسد،
گوی دستگیرهی در را، پنجرهها را، درخت سرو را.
اما او؟ دریاچهیی آرام، آن بالا،
منعکس شده در یک ابر-
دریاچهیی گلی با لبههای طلایی. آن بالا،
او کفشهاش را جا گذاشته، رختهاش را.
حالا این جور برهنه، چگونه بیاستد وسط جاده،
اینجور برهنه، چگونه بیاید توی خانهی بیگانه؟
افول نرگس
کاغذ دیواری، اینجا آنجا، طبله کرده بود.
جورابها و پیراهن او روی صندلی.
زیر بستر، همان سایه، همیشه ناشناس.
جلوی آینه ایستاد. دقیق شد.
گفت: «محال است، محال.» از روی میز
برگ کاهوی بزرگی برداشت،
به دهان برد و بنا بهجویدن کرد،
ایستاده دم آینه، لخت،
با کوششی که بهخود حال طبیعی بدهد
یا اداش را دربیاورد.
راه نجات
شبها؛ توفانهای بزرگ. زن تنها میشنود
موجها از پلهها بالا میآیند. میترسد
برسند به بالاخانه، چراغ را بکشند،
کبریتها را بخیسانند، راه بیابند به رختخواب. بعد،
چراغ در دریا چون سر مردی مغروق خواهد بود
با تنها یک اندیشهی زرد. همین او را حفظ میکند.
میشنود موجها از نو کناره میگیرند. روی میز،
چراغ را میبیند - حباب آن
یکهوا کدر شده از نمک.
سومی
سهتاشان نشسته بودند کنار پنجره چشم به دریا.
یکی از دریا میگفت. دومی میشنید. سومی
نه میگفت نه میشنید؛ در دریا عمیق شده بود؛
شناور بود.
پشت جامهای پنجره، حرکاتش آهسته بود، آشکار
در آب رقیق آبی کمرنگ.
داشت پی کشتی مغروقی کاوش میکرد.
زنگ مرده را برای هشدار نواخت؛
حبابهای ظریف
فراز آمد و با صدای نرمی ترکید - ناگهان،
«غرق شد.» یکی چنین پرسید؛
دیگری گفت: «غرق شد؟»
سومی، درمانده، به آنها نگریست از ته دریا،
جوری که به مغروقان مینگرند.
راه نجات
شبها؛ توفانهای بزرگ. زن تنها میشنود
موجها از پلهها بالا میآیند. میترسد
برسند به بالاخانه، چراغ را بکشند،
کبریتها را بخیسانند، راه بیابند به رختخواب. بعد،
چراغ در دریا چون سر مردی مغروق خواهد بود
با تنها یک اندیشهی زرد. همین او را حفظ میکند.
میشنود موجها از نو کناره میگیرند. روی میز،
چراغ را میبیند - حباب آن
یکهوا کدر شده از نمک.
سومی
سهتاشان نشسته بودند کنار پنجره چشم به دریا.
یکی از دریا میگفت. دومی میشنید. سومی
نه میگفت نه میشنید؛ در دریا عمیق شده بود؛
شناور بود.
پشت جامهای پنجره، حرکاتش آهسته بود، آشکار
در آب رقیق آبی کمرنگ.
داشت پی کشتی مغروقی کاوش میکرد.
زنگ مرده را برای هشدار نواخت؛
حبابهای ظریف
فراز آمد و با صدای نرمی ترکید - ناگهان،
«غرق شد.» یکی چنین پرسید؛
دیگری گفت: «غرق شد؟»
سومی، درمانده، به آنها نگریست از ته دریا،
جوری که به مغروقان مینگرند.
برگردانده طاهر علفی
از مجله تماشا
سال چهارم- شماره ۱۹۵- ۲۱ دی ۱۳۵۳