شعر شاید خیانتی به تأثرات شما باشد که میخواهید متأثر باشید، میخواهید عاشق باشید و میخواهید حدس شما درست باشد. شعر را از آن جهت خائن میدانم که میخواهد در رؤیای شما، در روز شما، در عشق شما دخالت کند. من نمیدانم دخالت چه مفهومی دارد. اکنون دخالتهای زمان ما را در جلد دخالتهای مشروع و رویههای قانونی نام نهادهاند و جلد کردهاند. بهنظرم شاید هیچ هنر دیگری در تأثر شما قضاوت را دخیل نداند. شعر شما را اگر متأثر کرد شما را قاضی میکند. من شعرهایی را که شما را قاضی نمیکند، شعر نمیدانم. من ستایش یک گل را وقتی شعر میدانم که شاعر، خودش را و بدبینی خودش را نبیند و تنها به فکر آن گل باشد، و خود را دخالت ندهد، شما را دخالت دهد. شعر ستایش روزهای شما نیست. اگر شعر شما را به قضاوت نیاورد شعر نیست. من میدانم که الزام همهی ما قبول روزها و این شبهاست ولی عشق این تنهاترین، این برهنهترین حدیث آدمی، قبول نیست. این دفاع است. ما باید عشق را قبول کنیم و دفاع کنیم ولی تنها مدافع شما در قبول نکردنها شعر است. من تنها میمانم اگر آدم هستم ولی شعر وجود دارد. شعر وزنها نیست، قافیهها نیست، گلیست در یخ، تمام یک آهنگ است که مسیرش را در باران گم کرده است. میگویند شاعر ضعیفترین آدمهاست. من میگویم ما همه ضعیف هستیم، و ما همه شاعر هستیم. اگر شما قول بدهید و اگر ما قول بدهیم که تمام قصه را ناتمام بگوییم، که ما شطی را میشناسم که امتدادش درختان را غم میداند و غمگین نیست، آنوقت من دلم را برای شما ذخیره میکنم، برای شما فاش میکنم، که تمام این باران حدیث عشق من است، و شعر است که باید این عشق را بگوید، این پیغام را به شما برساند. من پیام نمیگویم، من فقط میگویم پیغام. ولی ما وقت زیادی برای عاشق شدن نداریم، برای زنده ماندن نداریم. نمیگویم هوا ابر است. ولی روزهای ما سخت دخالت میکنند که ما را از مسیر این تعجبها، این بارانها و این خندهها و این درختها و این ابرهای خالی باز کنند، ما را رها کنند. ما در چه چیز رها میشویم، مطمئن باشیم در عطرها نه، ما به سکونها میرویم، ما را در سکونها رها میکنند. ما دفاع میخواهیم. شعر تمام دفاع، تمام نتوانستنها را معنی میدهد. من دلم میخواهد که شما شاعر را، در آخرین تقسیمبندیهای اداری و آخرین تقسیمبندیهای آماری یاد کنید. ولی شما نمیتوانید فریاد بزنید، ولی شاعر میتواند فریاد بزند، ولی من نمیتوانم فریاد بزنم، صدا کنم، عاشق باشم و مرگ را فقط بهخاطر عطر گلهای یاسش در روز عزاداری بپذیرم. شما چه میگویید که از مرگ میترسید، شما که قبول کردهاید که شمارهای هستید، شما که قبول کردهاید هستید، هستید، هستید؟
ولی من اگر شاعر باشم، ولی من اگر انسان باشم به شما میخواهم بگویم نه، به ما یاد نمیدهند، ما شماره نیستیم، مارک هستیم، ما عشق هستیم، ما سایه هستیم و ما از قبل، امتداد مسیر درختان و حرکت باد را میدانیم. شما هنوز هم میتوانید آرزو کنید، عاشق باشید و گل را در راهروی خانهی خود آب دهید که همسایه خبر ندارد. تمام این آدمها پندار دارند که مهمان هستند، مهمان کجا، نمیدانند. ولی میزبان آنها مهربان است، لبخند دارد و غذایی گرم به آنها تعارف میکند.
اگر شعر این روزها و این تاریخها قبول شما در ترجیح دادنها نباشد شعر است. من به تنهایی میتوانم سوگند خود را برای روزی آماده کنم که شهر خالی باشد و من شهادت خود را در تنهایی بدانم.
شعر شهادت من نیست، شعر شهادت شماست که در شهر نیستید و گرم هستید و پایکوبی میکنید و مرا صدا نمیکنید. ولی من تنها، ولی شعر به فکر شماست که پایکوبی شما دخالت در عمرتان است که مرگ است. من بازگشت نمیخواهم، من تمام هستم اگر شما مخاطب من نباشید، اگر شما نباشید و اگر شما هم مخاطب نداشته باشید. ولی من تمام آرزوی خود را در این میدانم که شعر به شما فرصت ندهد که تمام بدبختی خود را در نبودن یک سوپ گرم خلاصه کنید. که خود را در یک روز خلاصه کنید که پالتویی بارانی داشتید و باران نبود. ما تمام راه را به شما عرضه میکنیم که میوههاش ترش هستند، این که میوهها ترش نیستند کلام کودکیست که نمیداند شیرینی چیست، فقط میگوید ترش هستند. شعر، قبول نیست، قافیه نیست. شعر دخالت در عدم امکانات است، در عدم آنهایی که اتفاق نمیافتد. در عدم آنهایی که رخ نمیدهد. و آنچیز که رخ میدهد خوشبختی است، لبخندست، عشق است.
اگر عدمها اتفاق نیفتد شعر نیست. ما آن روز را میخواهیم، آن روزی که دیگر شعر نباشد، آن روزی که شعر نباشد، آدم به جای آدم بگوید تو، نگوید شما، ولی قبول کنیم، ولی راضی باشیم که اکنون شعر به جای شما، بگوید تو، شعر همیشه به جای شما باشد، جانشین باشد. ما روزی را آرزو میکنیم که شعر جانشین نباشد، شعر آرزو نباشد، شعر واقعیت باشد، روز باشد، شما باشد، حتی اگر شما دیگر شما نباشید، تو باشید.
از مجله گوهران- شماره شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶
۱۹ اسفند ۱۳۴۹