از مجموعه شعرفکر
یدالله رویایی
گفت: اگر نبود هم او بود. تن بود اگر نبود، تن بس بود.
گفتم: از روح حرف میزنی؟
گفت: نه از تن.
گفتم: مگر از آنچه نیست نمیگفتی؟ تن گفتی که هست...
گفت: تن با نوشتن است که هست، و نوش، از جان رها که میشود به سراغ تن میآید. پس چون نوشتن همواره هست، تن هست. و روح اگر نبود هم، تن بود.
- شاید درست میگوئی، اما یک اشتباه کوچک داری، گفتم، نوش تو در نوشتن روح
است، و واو نوش مال خودش نیست. این دو وقتی که با هماند در واو با هماند. واوی
که مثل جغد است، واوی که در خودش نشسته فکر میکند. تو هم اگر بهخود بپیچی یک واو
میشوی کمکم در روح مینشینی. حتی تن تو وقتی معنائی میگیرد که شکل «و» میشود.
گفت: من اتفاقاً وقتی که مینویسم، بهشکل «و» میشوم. و تن در واژه نوشتن
حضوری واوی دارد.
- من میگویم واو نوشتن. و او تن تو نیست، گفتم، واوی به عاریه از روح است، و
روح اگر نبود تن هم نبود و ناگزیر نوشتن هم نبود.
گفت: پس تو داری قبول میکنی که تن همان «تن» چسبیده به واژه نوشتن است.
گفتم: تو قصد داری حرف مرا به دور کشانی و باطلش کنی. اما من اینجا تمام میکنم
این بحث را و از تو میپرسم: آیا در عصرهای دور، وقتی هنوز نوشتن نبود، تن هم
نبود؟
گفت: چرا بود.
گفتم: پس تن به نوش نیست که چسبیده است. روح است که واو خویش را از راه
نوش به تن داده است. و پیش از آن، در عصر قبل از کتابت، او مستقیم واو خودش را تن
میکرد. یا تن وقتی که مثل جغد تفکر، بهشکل «و» درمیآمد در وسط روح مینشست.
گفت: تو داری از عصر قبل از کتابت حرف میزنی. در آن زمان هنوز واوی نبود که
شکل آن معلوم شود، انگار میخواهی سردرگمم کنی؟
گفتم: هرگز، اما واو در آن زمان بالقوه در مصوت «او» در عالم صدا باقی بود.
منظورم اتفاقاً اینست که تو را بههمین نتیجه برسانم. یعنی که تن وقتی که بر تفکر
خم میشد و شکل جغد میگرفت از حالت تجسد میرفت و تنها صدا میشد که در مصوت «او»
در وسط روح زندگی میکرد.
گفت: پس تن صدا است.
گفتم: نه حالا، در عصر سپیدی کاغذ.
گفت: پس در عصر قبل از کتابت، انسان رهاتر بود.
- و تن صداتر بود، گفتم، عصر خداهای آزاد.
گفت: خداها همیشه آزاد بودند.
گفتم: اتفاقاً اولین زندانی صفحه سفید خدا بود، وقتی که اولینبار اولین کلمه
صفحه سفید را کمی سیاه کرد.
گفت: آخ!
گفتم: چرا؟ دلت برای خدا میسوزد؟
گفت: نه، دلم برای نویسندهها میسوزد.
گفتم: چرا؟
گفت: برای اینکه اولین روز زندانی شدن خدا اولین لحظهی نویسنده شد.
- یعنی میگوئی نویسندهها خداها را زندانی کردند؟ گفتم.
گفت: نه، اتفاقاً وقتی نویسنده پیدا شد قبلاً حبس خدا مقدر شده بود. منتها این
نویسندهها، وقتی که تازه اولین کلمه صفحه سفید را کمی سیاه کرده بود، آنقدر از
درد خدا بر صفحه سفید شروع به نوشتن کردند که خودشان هم زندانی صفحه سفید شدند.
گفتم: و از همانجا تن اسیر شد؟
- و سپیدی نجات پیدا کرد. گفت.
گفتم: نه، صفحههای سفید، در عصر ماقبل کتابت منتظر شبها میشدند و ناراحتیای
نداشتند.
- ولی روزها ناراحت بودند، گفت.
گفتم: یعنی میگوئی الان، روزها تنها اسیر کاغذ سپیدند؟
گفت: نه، همیشه نه، وقتی نوشتن از آن میگذرد. چون، آنکس که مینویسد نیم تن
خود را زیر نگاه نیمی دیگر بر صفحه میگذارد.
گفتم: با این حساب نوشتن، پیش تو یعنی تنیدن؟
گفت: آفرین!
گفتم: اگر ننویسیم اصلاً؟
گفت: آنکس که در برابر یک صفحه سفید به وسوسه نمیرود. آنکس رها است، تنش
صدا است.
- تو باز یک اشتباه کوچک داری گفتم، آنکه نمینویسد آنرا که مینویسد میخواند،
و یا برایش میخوانند، و وقتی که میخواند خواننده نیز میتند. خواننده با تنی که
روی صفحه کاغذ مانده است میتند، و آن نیمهتن که گفتی اینگونه روی صفحه کاغذ یک
تن کامل میگردد.
گفت: آیا آن نیمههای تن که خارج از صفحه ماندهاند، نیمتن خواننده، و آن
نیمهی رهای نویسنده، در خارج از سپیدی کاغذ بهم نمیتنند، تا یک تن کامل شوند.
گفتم: چرا، در گفتگو، اگر بهم برسند تن میشوند، تنِ گفتن میشوند.
گفت: آفرین! داری به حرف اول من میرسی.
گفتم: اما تنها تنی که کامل بر صفحه مانده است آن خداست وقتی که اولین کلمه
اولین صفحه سفید را کمی سیاه کرد.
گفت: آری، آری، این حرف از حرف من چیزی نمیکاهد. انسان کامل اوست، ما جمله
نیمهایم. او در میان نیمههای اسیر ما است، ما در دنیای قاموسهای قطور او. و شروع کرد به رقصیدن و
خواندن:
من تن
تو تن
من و تو تن تن
چو با تن تو میتنم
تن تن تن تن
گفتم: داری برایش شعر میگوئی؟
- این شعر نیست، گفت، این کشف حس منطق است.
گفتم: منطق که حس ندارد جانم، آنان که حس، بیمنطق از کنامش میآید!
گفت: گفتی کنام؟ تو جائی برای استراحت حس میشناسی؟
- آری، گفتم، اما برای استراحت منطق نه!
گفت: من در این قضیه با تو همراهم، لکن، در شعر من- که شور من بود- میخواستم
بگویم، که آنچه از قلمرو حس میآید میتواند در مورد خدا بیپای چوبین باشد. اما
باپائی از حلاوت خون و گوشت. منظور من از کشف حس منطق اینست که، تنها اینجا فقط
تو میتوانی منطق از حس بازی، حالیکه این دو هر جای دیگر از هم بیزارند.
گفتم: من هیچوقت در جستجوی ساختن منطق نیستم، نه از جهان حس، نه از اصول عقل.
زیرا که من نمیخواهم با خویش منطقی باشم. زیرا منطق تمرین ضعفهای آدمها است.
کاری نمیکند و این میان فقط کلمهها را مستعمل میکند.
گفت: آخ!
گفتم: چرا؟ دلت برای کلمهها میسوزد؟
گفت: نه، دلم برای ما میسوزد، که گفتگویمان کلماتی را مستعمل کرد، و بحث داشت
هدر میرفت.
گفتم: اما من، من از کنار حس همیشه گذر کردم. و تو، تو گاه بروز از بازی کردی.
- منظور تو اگر بازی با کلمه است، گفت، میپرسم آیا در ابتدا، وقتی که بود،
بازیچه بود؟
گفتم: نه، اما، وقتی که صفحه سفید را کمی سیاه کرد، شد.
گفت: اما اگر نمیکرد، تن باز بیتوسل میماند.
گفتم: بگو «اگر نمیشد»
- نه! پس حرفهایمان همه یادت رفت، گفت، وقتی که تن توسل خود را بر صفحه سفید
پیدا کرد، دیگر خدا برای تن بازی نبود، بلکه خدا جائی برای آرمیدن خود انتخاب کرد.
گفتم: پس، تن گور خدا است؟
گفت: پس، بهتر است اگر بگوئی آرامگاه.
گفتم، اگر که تن خود آرام بگیرد؟
گفت: آرامگاهش خاک است.
گفتم: خاک خدا را نمیپذیرد.
گفت: آری، همین است که هر انسان، وقتی که میمیرد، یک خدا تا قیامت سرگردان میشود.
تهران- ۱۴ اسفند ۱۳۵۰
یدالله رویایی
از مجموعه: شعر فکر
بازسپاری از: وبلاگ آوازهای رهایی