پناه آورده بود به سایهی ظهر. حال که آمده بود اَنگ جا خوش کرده بود روی شیشهی در.
و اینطور که بیخیال نشسته بود به شیشه، با چار دستِ قرینهی هم و دو تا لنگِ واز. یکپا برای خودش بودا بود، گرمِ مکاشفه، و دنیا به چیزش نبود.
نزدیکش که شدم دیدم دستهاش که بندِ شیشه بود عینِ خاجِ ورق سه پَر داشت؛ هی بادکشش میکرد هی میکشید روی شیشه، جوری که سخت بخارد و ذله باشی از خاریدن.
کفِ دست که من بو نکرده بودم. هر کسی هم اگر جای من میبود سر در نمیبُرد از ته و توی کارش.
وقتی ناامید شد دست کشید. افتاد باز پیِ سیرِ عوالمِ سلوکش انگار، با شکم نُه بندی و پوزِ پهن و دو شاخکِ شقورقِ رو بههوا، با آن دو تا لنگِ لاغرِ رنگِ لَحمیِ کُرکدارِ سوهاندار.
یکهو تکانکی به خودش داد و درجا، گذاشت به رقص- چه رقصی!- که انصاف دهید روی شیشهی به آن صاف و صوفی کار نسبتاً محالیست.
بنده همینطور نگاش میکردم، لام تا کام، که رسم است دستمال بهسر بیدرد نمیبندند.
آخرش حوصلهام که سرآمد از اینهمه ورجهورجه، رفتم که در را باز کنم. گفتم بفرمائید تو! واقعاً قباحت میبره این عشوهها.
مگر بهخرجش رفت؟ هی همینطور حالا ورجه میرفت، شلنگتخته میَنداخت، زبونبسته.
گفتم که بفرمائید تو- بسکه حوصلهام سرآمده بود.
و در را باز کردم که او، چشمت روز بد نبینه، همینطور رقصکنان و چرخزنان کله کرد رو بهزمین. مثل طیارهئی سقوط کرد و با ملاجش رفت مستقیم روی سنگفرشِ حیاط. دور از جانِ تاپاله.
گفتم بفرمائید! صاف و پوستکنده، بدون مایهمالی گفتم. عیناً همینطور که با حضرتِ مستطابِ عالی گفتم.
و اینطور که بیخیال نشسته بود به شیشه، با چار دستِ قرینهی هم و دو تا لنگِ واز. یکپا برای خودش بودا بود، گرمِ مکاشفه، و دنیا به چیزش نبود.
نزدیکش که شدم دیدم دستهاش که بندِ شیشه بود عینِ خاجِ ورق سه پَر داشت؛ هی بادکشش میکرد هی میکشید روی شیشه، جوری که سخت بخارد و ذله باشی از خاریدن.
کفِ دست که من بو نکرده بودم. هر کسی هم اگر جای من میبود سر در نمیبُرد از ته و توی کارش.
وقتی ناامید شد دست کشید. افتاد باز پیِ سیرِ عوالمِ سلوکش انگار، با شکم نُه بندی و پوزِ پهن و دو شاخکِ شقورقِ رو بههوا، با آن دو تا لنگِ لاغرِ رنگِ لَحمیِ کُرکدارِ سوهاندار.
یکهو تکانکی به خودش داد و درجا، گذاشت به رقص- چه رقصی!- که انصاف دهید روی شیشهی به آن صاف و صوفی کار نسبتاً محالیست.
بنده همینطور نگاش میکردم، لام تا کام، که رسم است دستمال بهسر بیدرد نمیبندند.
آخرش حوصلهام که سرآمد از اینهمه ورجهورجه، رفتم که در را باز کنم. گفتم بفرمائید تو! واقعاً قباحت میبره این عشوهها.
مگر بهخرجش رفت؟ هی همینطور حالا ورجه میرفت، شلنگتخته میَنداخت، زبونبسته.
گفتم که بفرمائید تو- بسکه حوصلهام سرآمده بود.
و در را باز کردم که او، چشمت روز بد نبینه، همینطور رقصکنان و چرخزنان کله کرد رو بهزمین. مثل طیارهئی سقوط کرد و با ملاجش رفت مستقیم روی سنگفرشِ حیاط. دور از جانِ تاپاله.
گفتم بفرمائید! صاف و پوستکنده، بدون مایهمالی گفتم. عیناً همینطور که با حضرتِ مستطابِ عالی گفتم.
از بخش معرفت فیزیائی/ سقوط آزاد
گواهی عاشق اگر بپذیرند
قاسم هاشمینژاد