رم به تهران، ۱۲ دسامبر ۱۹۶۳
سهراب جان سلام،
چهطوری؟ نامهات حالا رسید. من هم فوراً جواب میدهم. در این باران وحشتناک که با هزار دست و هزار چشم بهپنجره میچسبد، هیچچیز لذتبخشتر از یک فنجان چای و صحبت با تو نیست. هرچند هر یک از ما جایی قلابسنگ شدهایم، ولی برقراری روابط لااقل میتواند تا اندازهای جبران این دوریها باشد. در دنیایی که آخرین مدلاش داد وناله دربارهی «نبود روابط» و «عدم امکان حرف زدن» است، صلاح نیست جانورانی مثل من و توـــ که اگر حرفی هم نداشته باشیم مقداری فحش و مقداری اعتراض در چنته داریم ـــ ساکت بمانیم. دنیا از «نبود امکان رابطه» داد میزند، چرا که حرفی ندارد. مسلم است، وقتی هر ارزشی را از انسان گرفتی و بهجای آن چیزی که بیارزد ندادی، حرفی برای گفتن نمیماند. زمانی، گلی چون نرگس، وجودی بود، داستانی داشت، روحی در آن زندگی میکرد، عشق بود، زندگی بود. امروزه همان گل ـــ و هر چیز دیگر چون او ـــ مقداری کربن است، اتم است، مولکول! برای مقداری کربن و هر کوفت و زهرمار دیگر چه میخواهی بسازی؟ به او میخواهی چه بگویی؟ زمانی ایکارو به طرف خورشید رفت و همچنین کیکاووس خودمان مورد قهر خدایی قرار گرفت، پرهایش سوخت… بسیار خوب. امروزه گاگارین به آسمان صعود کرد، پرش نسوخت و یا پر نداشت تا بسوزد. سُر و مر و گنده برگشت. ولی حرف من این است که گاگارین بدبخت در آن بالا آنچه بهفکرش رسیده بود، این بود که «حزب به من فکر میکند»! هنوز زمانی هم نگذشته است تا افسانهای برای او ساخته شود. پس علی میماند و حوضاش. عجب! چه میگویم؟! معلوم است که دلام پُر بود. بس کنم.
با تو کاری داشتم. این بود که از آقای هوسپیان خواهش کردم که آدرس مرا به تو بدهد. حالا از آن کار و بهناچار آن خواهش برای انجام آن صرفنظر کردم ولی در عوض این نفع عایدم شد که نامهی تو رسید و باب گفتوگو باز شد. این فکر تو که: «شاید تو نمیخواستی…» غلط است. از من خبری نشد چرا که با توجه به خلق و خوی تو فکر میکردم، زبان … گیر کرده و به نامهام جواب نخواهی داد. خوشحالام که فکرم غلط بود.
راجع به … و حلقآویز کردن تابلوی من نوشته بودی. هیچ جای تعجب نیست. آدمیزادهیی چون او که موسیقی را از گوشهی چشم میشنود، لابد باید تابلو را از پشت گوش ببیند. هیچ بدم نمیآید که این حرفم را به او بگویی. و گذشته از این، معلوم میشود که تابلو ارزش یک میخ اضافی را نیز ندارد. آخر چه میخواهی؟ قاب نقره که نیست. یک متر پارچه است و … مثقال رنگ!
متشکرم که با کوشش تو جسد تابلو از دار مجازات پایین آورده شد. باز هم بگو برای دوستانت کاری انجام نمیدهی.
نمیدانم راجع به تصمیمت دربارهی مسافرت به اروپا چه بگویم. اگر بهعنوان گردش است مانعی ندارد ولی اگر میخواهی چه در اینجا، چه رم، چه پاریس و چه هر جای دیگری زندگی کنی توصیه نمیکنم. تمام اروپا یک شهر شده است و بوی گند آن خفهکننده است. سگ صاحباش را نمیشناسد. لابد میگویی: پس چرا تو در آنجا زندگی میکنی؟ اگر این پولی را که من در اینجا به دست میآورم، میتوانستم در ایران کسب کنم، همانجا میماندم. دیگر اروپا آن چشمهی زلال برای تشنگان نیست و هر روز بدتر میشود. طوفان لازم است که هوا را خنک کند. از شدت خشکی قابل تنفس نیست. به خودت بستگی دارد. آنچه گفتم نظر شخص خودم بود. در ایران اوضاع از چه قرار است؟ آیا کار میفروشی؟ بچههایی که میشناسم در چه حالاند؟ مخصوصاً تیمور و تینا، سلام فراوان من برای هر دو نفر و محسن.
نامهام را ختم میکنم چرا که تو حالا شروع به جرقاب شدن میکنی که بعله: دیشب نخوابیدی، که حالات خوب نیست، که داری غروب میکنی.
بسیار خوشحال خواهم شد که روابط مرتب با هم داشته باشیم. حرف بزنیم. آنچه داریم بیرون بریزیم. شاید در این خشکی بیحد زیاد بیفایده نباشد.
سلام فراوان من برای تو، مادر و برادرت. منتظر خبری و اثری.
قربان تو
بهمن محصص
از کتاب جای پای دوست (نامههای دوستان سهراب سپهری)/ نشر ذهنآویز -۱۳۸۷
بهکوشش پریدخت سپهری