تلخم) تو فکر میکنی «مثل همیشه») و گرفتهام. نه جدایی من از یک خاک معلوم. نه جدایی من از تو. و نه جدا و گره خورده. و پر از یأس. غم سنگین سمجی تمام ذهنم و حتی حس میکنم خون و استخوانم را اشغال کرده است. و عمیقاً نمیدانم چه غمی. اما حس میکنم؛ غم جدایی. غم دوری. نه جدایی من از یک خاک معلوم. نه جدایی من از تو. و نه جدایی تن از تن. جدایی انسان از انسان. دوری انسان از خودش. دوری دو انسان که در پشت میز کافهیی نشستهاند و فقط بهاندازهی دو فنجان قهوه و یک زیرسیگاری از هم فاصله دارند. دوری دو انسان که دست در بازوی هم کردهاند و از پیادهرو میگذرند. و دوری من و تو با همهی یادهای تپندهی نزدیک. و بازهم با اینهمه نمیدانم چه غمی. غم یک غبن. غبنی چارهناپذیر. غم خطاکاری ذهنی. غم خطازدگی.
تصورات ما دربارهی دنیای خارج از چارچوب بومی خودمان غالباً خطاست. خطا
بوده است. از این بابت احمقها و رندان، کوردلان یا سیاستگران، زیرکانه و مکارانه
ما را به "کلیبافی" مبتلا کردهاند. غرب! غرب! غرب! و با این تکرار ما
را به ذهنیتی علیل و تنگنظرانه دچار کردهاند. هر دید کلی خطاست. ما خیال کردهایم
«غرب» یعنی آمریکا. و اینطور نیست. و خیال کردهایم «آمریکا» یعنی همان غرب
دمدار و سمدار و سیاه و سفید و ابلق که در ذهن خود ساخته و پرداخته داریم. و
تصور وجود موجودیتی بسیار همانند خودمان را در ورای این کلمه هرگز بهخاطر راه
ندادهایم. و چنین نیست. تمام یادداشتها، سفرنامهها، گزارشها، خبرها تمام حرفهای
خصوصی و عمومی دربارهی این غرب یکسره برای فریب من و تو بوده است. فریب آگاهانه و
فریب جاهلانه. فریب که بترسیم. که پس بزنیم و درمانده شویم. دیگر هرگز باور نکن که
«غرب» یعنی «آمریکا». غرب، غرب است. آمریکا هم آمریکاست. و تازه آمریکا را هم بهما
بد شناساندهاند هم خودیها آن را بد شناساندهاند، و هم خود آمریکاییها. موجودات
آمریکایی ایران را هم، اصلاً روا نیست، که بهحکم روش استدلال بومی خودمان «مشت
نمونهی خروار» به عنوان مردم آمریکا درنظر بگیری و قضاوت کنی، درست به همان
اندازه که این بهمن فرسی را نباید به عنوان مردم ایران در نظر گرفت. کوتهنظری و
کجخیالیست اگر تصور کنی حالا من میخواهم آمریکا را خوب بشناسانم. من چنین
رسالتی برای شناساندن هیچ کشوری احساس نمیکنم. آمریکا خودش وسیله و آدم فراوانی
برای این کار در اختیار دارد. وسایلی از قبیل «کی» و «پاتاکوس». من فقط حس میکنم
و می بینم که کلک خوردهام. چیزی در ذهن داشتهام که حالا پیش چشم ندارم. چیزی پیش
چشم وجود دارد که ابعادش با ابعاد آن موجود ذهنی من ابداً ـــ یا اکثراً ـــ تطبیق
ندارد. این که من اینک در برابر چشم دارم و ناگزیر آن را با موجودی ذهنی خودم میسنجم،
ارتباط محکمی با آن«اتازونی» یا حتی «عصر طلایی» ندارد. البته چشم من نه چشم
«ارنبورگ» است و نه چشم «چارلی». من با یک چشم آزاد دنیا را نگاه میکنم. نه با
چشمی جانبدار. این است که میتوانم زندگی و انسان را بدون عینک پیشداوری ببینم. من
مردم را میبینم و تعجب میکنم. مردم
عیناً مانند مردم. خبث و رضا و نارضایی و صفایش عیناً همان. حکایت توده تقریباً
در همه زمین یکسان است. و پریشان میشوم، آشفته میشوم، دیوانه میشوم که چگونه
سیاست، انسان امروز را کوتهبین میکند.