مدتی این (که به هیچوجه مثنوی نیست) تأخیر شد. و شاید
«شایدها» در ضمیر تو رویید که سبب چه و چه بود. غافل که سبب من بودم. «من»!
خواستم که نخواهم حرفهای با خودم را با تو بگویم. تو مگر
که یا چه هستی؟ چه قدر بینا، شنوا، دریابنده، یا دستکم مشتاق این حرفها هستی؟
در این غیبت کوتاه فقط تنی از ارامنه دشنامم داد تا به یادم
آورد که هستم و رنج میدهم. ممنونم. و چند تنی
دیگر که روزانه ناگزیر از تماشای ایشانم به «چه شد؟» یا «تمام
شد؟» از این غایب یادی کردند. از اینها هم ممنونم.
راستی «تو» هم از خودت پرسیدی که «چه شد؟» کاش کج سرشتی تو
را آسوده میگذارد و از خود من میپرسیدی.
باری، بازهم ادامه میدهم. و اینبار کلاف سخن در سرزمینی
باز میشود (شاید هم سردرگمتر میشود) که تو آن را بهنام «ینگه دنیا» شناختهای.
از این بهبعد حرف من روال و سیاق مرتبی ندارد. گاه بالای
هر تکه تاریخی نوشتهام، گاه عنوانی و گاه فقط یک نام. شده که روزها گذشته است و
من قلمی نزدهام. ولی انبان یاد پر است
و ای بسا اینک که حرفهای نوشته را باز مینویسم و به چشمان تو میسایم، حرفهای
نانوشته را نیز ناخنکی بزنم و سوهانی برای روح تو از آن بتراشم. و این والاترین
نشان سپاس و ارادت من است به تو، که بههر تقدیر، جز سوهان روح من نیستی. همین و
بس.
۲۸ ژانویه
دارد حوصلهام از این یادداشـتنویسی سر میرود. اصلاً
معتقد نیستم که نویسنده باید هر روز چیزی بنویسد. هر
وقت هم که یاوههای قلمزنان جـاپا قـرض کرده و کاسـب
شده را در این زمینه میخوانم، آتشی میشوم. کسـی
که هر روز بتواند بنویسد باید مقدار زیادی بیکار، مـقـدار
زیادتری سرش خالی از فکر، و مقدار زیادترتری اهل حساب
و بازار و ریاضیات باشد. یعنی نه ادبیات. من نیستم. غالباً از
کار یا فکر یا هزار و یک عارضهی عصبی چنان زده و مچاله و
لهیدهام که واقعاً نمیدانم رمق قلمزدن را از کجا باید بیاورم.
البته بگذریم که هرچه تاکنون از این قلم سرزده یکـسره در
هـمـین وضع و حال درب و داغون سر زده. و نیز بـگـذریم از
پرنویسان سیر و گرسنه، بیکارهو نیمهکارهی وطنی. ایضاً
بگذریم از پارهیی قلمزنان حرفهیی داخله و خارجه. خلاصه
پرنویسی ملاک نیست. کمنویسی هـم نیست.
آشفتهحالی یا آسودهاحوالی نویسنده هم باز ملاک نیست.
خلاصه اصلاً نمیخواهم نویسنده تلـقی بشوم بهحساب
یک رشته یادداشت، و میتوان نویسنده بود صرفاً بهحساب
یک رشته یادداشت. اما، ولی، بله.
از مجله نگین
دی۱۳۴۶، شماره ۳۲