نه خواب بودم ، نه بیدار
از تو بالاخونه چشمم افتاد به صحرا:
یه چراغبادی داشت میسوخت، پهلوش یه پسربچه وایساده
بود،
به سایهش نگاه میکرد، سایهش تا اون سر صحرا رفته
بود:
هیچکس نیس بگه، هیچکی
چرا وقتی تو اطاق پنجدری، پهلوی چراغ آویزهدار وایمیسادم، سایهم رو نقشای
گلیم که میافتاد، باقیش میرفت رو دیوار، یا تو طاقچه آینهداره، خیلیام که دراز میشد،
رو تیرای سقف.
پس چرا حالا رو آسمون نمیافته؟
آسمون سنگه ؟
ستارهها چراغن؟ مث اون چراغا که به نخ بادبادک
میبسیم؟
کی روشن میکنه، کی خاموش میکنه ؟
خدا راسه؟
میگن میون ستارهها خالیه، هرچی بریم به هیچ جا
نمیرسیم
اگر هرچی بریم بازم هست، پس کجا نیس؟
سایهه رفته باشه تو خالیای آسمون، تنهائی نمیترسه
؟
آخرش رو چی میافته ؟
چقدر تو مهتابا دنبالش میدویدم: رو سنگفرشا، لای
اون علفا
که جنگل عروسکا بود،
یا درخت نارونه
بعضی وقتا یه شکل دیگه میشد، مث نقشای سر حموما
میخواستم جا بزارمش فرار کنم، پابهپام میومد
میرفتم تو سایه دیوار، دیگه پیداش نبود، بیشتر
ترس ورم میداشت
حالا کجاس؟
میشه رفته باشه اونجا که یه وقت بوده؟
پسربچه راه افتاد، رفت، رفت ته افق گم شد، رفت دنبال
سایهش.
____
نه خواب بودم، نه بیدار:
مث اینکه تو صحرا بودم، یه چیزی تو افق دیدم، رفتم
جلو: یه تابوت شد.
سایه پسربچه تمومش تو تابوت بود.
صدای گریهشو شنیدم، برگشتم: اون سر صحرا چراغبادی
داشت میسوخت، پهلوش یه گهواره رو خاکا افتاده بود.
سهراب سپهری
آپادانا - شماره ۲
تیرماه ۱۳۳۵
آپادانا - شماره ۲
تیرماه ۱۳۳۵