بعد از این چون نه سال برآمد، بابک خروج کرد از آذربایگان. اینها قصد کردند که بدو بپیوندند. شنیدند که لشگری به راه ایشان فرستادهاند، بترسیدند و از راه بازگشتند و بپراگندند.
دیگر، پس در سال دویست و دوازده، در ایام مأمون، خرّمدینان خروج کردند از ناحیت سپاهان و ترمدین و کاپله و کره و باطنیان با ایشان پیوستند و فسادها کردند، و به آذربایگان شدند و به بابک پیوستند. و مأمون، محمد بن حمید طایی را به جنگ بابک فرستاد، تا با خرّمدینان جنگ کند؛ و فرموده بود تا اول با زریق بن علی بن صدقه حرب کند، که او عاصی شده بود و در کوهستان عراق ولایت میکرد و کاروانها میزد. برفت و هیچ از خزانهی مأمون نخواست، و به مال خویش لشکر را روان کرد، به جنگ زریق شد، و زریق را بگرفت، و قوم او را هلاک کرد و پراکنده کرد. مأمون قزوین و مراغه و بیشتر از آذربایگان او را داد.
و پس، به جنگ بابک رفت. و میان او و بابک شش ماه جنگهای عظیم رفت، به آخر در آن جنگ کشته شد، و بر ایشان ظفر نیافت. و کار بابک بالا گرفت، و خرّمدینانِ سپاهان را به سپاهان فرستاد. و مأمون از کشتن محمد بن حمید سخت دلتنگ شد، در حال، عبدالله طاهر را، که والی خراسان بود، به جنگ بابک نامزد کرد، و همهی ولایت کوهستان و آذربایگان، آنچه گشاده بود بدو داد. عبدالله برخاست و به آذربایگان شد. بابک با او بس نیامد؛ در دژی گریخت محکم و جمع خرّمدینان بپراکندند.
دیگر، چون سال دویست و هجده درآمد، دیگرباره خرمدینان پارس و سپاهان و جملهی کوهستان و آذربایگان خروج کردند، بدانکه مأمون به روم شده بود؛ و همه به یک شب وعده نهاده بودند، و به همهی شهرها و ولایتها، به تدبیر بابک، راست آن شب، خروج کردند؛ و عاملان شهرها را بکشتند، و از مسلمانان بسیار بکشتند، و خانهها غارت کردند، و فرزندان مسلمانان را به بردگی ببردند و در پارس مسلمانان جمع شدند. و بر ایشان ظفر یافتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. اما در سپاهان خرّمدینان جمع شدند، به دار و ترمدین؛ و سر ایشان مردی بود علی بن مزدک، از در شهر بیست هزار مرد عرض کرد و با برادر به کره شد، و ابودُلف غایب بود، و برادرش معقل به کره بود، با پانصد سوار، مقاومت نتوانست کرد، بگریخت و به بغداد شد.
و علی بن مزدک کره بگرفت و غارت کرد، و هر که یافت از مسلمانان بکشت. و زنان و فرزندان عجلیان را برده کرد و ببرد. و از آنجا به آذربایگان شد تا به بابک بپیوندد. و از همه جانبی خرّمدینان روی به بابک نهادند. اول، ده هزار بودند بیست هزار و پنج هزار شدند، و میان کوهستان و آذربایگان، به شهری که آن را شارستانه خوانند، گرد آمدند، و بابک به ایشان پیوست.
معتصم، اسحاق را با چهل هزار سوار به کارزار ایشان فرستاد؛ و اسحاق ناگاه بر سر ایشان شد. و جنگ درپیوست؛ و آخر، ایشان را بشکست شکستنی سخت. بابک بگریخت؛ و لشکر اسحاق شمشیر درنهادند و میکشتند. بیرون از زینهاری، آنچه در این یک جنگ کشته آمد از خرّمدینان، بشمردند: صد هزار مرد درآمد. و جمعی که قصد سپاهان کرده بودند، مقدار ده هزار مرد برآمد، با برادر علی بن مزدک. سرایهای رئیسان شهر بر خویشتن بخشید؛ و زن و فرزند با خویشتن آورده بود. امیر اصفهان، علی بن عیسی، غایب بود. قاضی و رئیسان و مردم شهر و اعیان به جنگ ایشان شدند، و از سه جانب ایشان درآمدند، و ایشان را بشکستند، و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و به شهر آوردند و به بندگی میداشتند، هر چه بالغ بودند از پسران گردن بزدند و به چاهها انداختند.
بعد از این به شش سال، معتصم به شغل خرّمدینان پرداخت و افشین را نامزد کرد به کارزار بابک. افشین لشکرها برداشت و روی به بابک نهاد. و هر کجا خرّمدینی و باطنییی بود به مدد بابک شدند؛ و در جمله، دو سال جنگ میکردند، و چند کارزارهای سخت میان افشین و بابک برفت، و از هر دو جانب بیحد و اندازه مردم کشته شد. و عاقبت افشین حیلتی بکرد: لشکر خویش را بیشتر پراکنده کرد، چنان که در شب تاریک خیمهها برکندند و به دو فرسنگ پستر شدند و میبودند. پس افشین کس به بابک فرستاد که: «مردی خردمند و پخته را به من فرست تا با او سخنی چند بگویم، که مصلحت ما هر دو اندر آن است.»
بابک مردی را بدو فرستاد. افشین او را گفت: بابک را بگوی: هر کاری را عاقبتی باشد. این سر آدمی گَندنا نیست که بار دیگر بروید. مردمان من بیشتر کشته شدند و از ده یکی نمانده است. دانم که از جانب تو همچنین باشد. بیا تا صلحی بکنیم. تو بدین ولایت که داری قناعت کن و به صلاح بنشین، تا من بازگردم و از جهت تو از امیرالمؤمنین فرمان ولایتی بستانم و بفرستم؛ و اگر فرمان نبری بیا تا به یکبارگی دستی بزنیم، تا دولت کرا یاری کند.» رسول از پیش افشین بیرون آمد. از هر جانبی نگاه میکرد: تا حدّ لشکر بدید و آن چه دید، همه سبکبار، گویی بر جناح هزیمت اندی.
چون پیش بابک رسید، پیغام گفت و اندکی لشکر بازنمود؛ و جاسوسان همین خبر آوردند. بر آن اتفاق افتاد که بعد از سه روز، جنگ بزرگ بکنند. پس افشین کس بدان لشکرها فرستاد که: «باید که روز مصاف، در شب بیایید، و بر دست راست و چپ مسافت یک فرسنگ و نیمفرسنگ کوهها و درهها بود، از پس کوهها و درهها روان و پنهان شوید. چون من به هزیمت بروم و از لشکرها بگذرم مسافتی دور، و ایشان بعضی در قفای من ایستند و بعضی به غارت لشکرگاه مشغول شوند، شما از پس کوهها بیرون تازید و راه دره بر ایشان بگیرید، تا بازِ دره نتوانند شد، و من رجعت کنم.»
پس روز مصاف، بابک لشکر از تنگ بیرون آورد، زیادت از صد هزار سوار و پیاده بود. لشکر افشین به چشم ایشان حقیر آمد، از آنچه دیده بودند از لشکرها، لشکر زیادی ندیدند، پس جنگ درپیوستند. و از هر دو جانب جنگی سخت بکردند و بسیار کس کشته آمد؛ و بهوقت زوال، افشین به هزیمت رفت؛ و از لشکرگاه که از یک فرسنگ بگذشت علمدار را گفت: «علم بدار و بایست.» لشکر هر چه میرسیدند میایستادند. و بابک گفته بود: «به غارت مشغول مشوید، تا به یکبارگی دل از افشین و لشکرش فارغ کنیم.» هر چه سوار بود با بابک در قفای افشین میشدند؛ و پیاده در لشکرگاه افتادند و به غارت مشغول شدند. بیست هزار سوار، خویشتن از پس کوهها، از چپ و راست، بیرون او کندند و همهی صحرا پیادهی خرّمدین دیدند. راه دره بر ایشان بگرفتند، و پس شمشیر درنهادند؛ و افشین با بیست هزار سوار رجعت کرد. بابک را و لشکرش را درمیان گرفتند. و هر چند کوشید بابک، راه گریز نیافت. افشین دررسید، او را بگرفت؛ و تا نماز دیگر میتاختند و میکشتند و زیادت از هشتاد هزار مردم خرّمدین کشته آمد. و غلامی را با ده هزار سوار و پیاده زیر دژ بابک بگذاشت و خود با اسیران و بابک به بغداد شد، و به علامتی بابک را در بغداد بردند.
چون چشم معتصم بر بابک افتاد، گفت: «ای سگ، چرا در جهان فتنه انگیختی و چرا چندین هزار مسلمان بکشتی؟» هیچ جواب نداد. فرمود تا هر چهار دست و پایش ببریدند.
چون یک دست بریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد. معتصم گفت: «ای سگ، باز این چه علم است؟» گفت: «در این حکمتی است.» گفتند: «آخر بگوی، چه حکمت است؟» گفت: «شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن، و گونهی مردم از خون سرخ باشد، و چون خون از تن برود، روی زرد شود. هر که را دستها و پایها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد.» پس فرمود تا پوست از گاوی با شاخهایش باز کردند، و همچنان تازه بیاوردند، و بابک را در میان آن پوست گرفتند، چنان که هر دو شاخ بر دو بناگوش آمد، و بدوختند و پوست خشک شد. پس همچنان زنده بر دارش نشاندند، تا به سختی بمرد.
دیگر، پس در سال دویست و دوازده، در ایام مأمون، خرّمدینان خروج کردند از ناحیت سپاهان و ترمدین و کاپله و کره و باطنیان با ایشان پیوستند و فسادها کردند، و به آذربایگان شدند و به بابک پیوستند. و مأمون، محمد بن حمید طایی را به جنگ بابک فرستاد، تا با خرّمدینان جنگ کند؛ و فرموده بود تا اول با زریق بن علی بن صدقه حرب کند، که او عاصی شده بود و در کوهستان عراق ولایت میکرد و کاروانها میزد. برفت و هیچ از خزانهی مأمون نخواست، و به مال خویش لشکر را روان کرد، به جنگ زریق شد، و زریق را بگرفت، و قوم او را هلاک کرد و پراکنده کرد. مأمون قزوین و مراغه و بیشتر از آذربایگان او را داد.
و پس، به جنگ بابک رفت. و میان او و بابک شش ماه جنگهای عظیم رفت، به آخر در آن جنگ کشته شد، و بر ایشان ظفر نیافت. و کار بابک بالا گرفت، و خرّمدینانِ سپاهان را به سپاهان فرستاد. و مأمون از کشتن محمد بن حمید سخت دلتنگ شد، در حال، عبدالله طاهر را، که والی خراسان بود، به جنگ بابک نامزد کرد، و همهی ولایت کوهستان و آذربایگان، آنچه گشاده بود بدو داد. عبدالله برخاست و به آذربایگان شد. بابک با او بس نیامد؛ در دژی گریخت محکم و جمع خرّمدینان بپراکندند.
دیگر، چون سال دویست و هجده درآمد، دیگرباره خرمدینان پارس و سپاهان و جملهی کوهستان و آذربایگان خروج کردند، بدانکه مأمون به روم شده بود؛ و همه به یک شب وعده نهاده بودند، و به همهی شهرها و ولایتها، به تدبیر بابک، راست آن شب، خروج کردند؛ و عاملان شهرها را بکشتند، و از مسلمانان بسیار بکشتند، و خانهها غارت کردند، و فرزندان مسلمانان را به بردگی ببردند و در پارس مسلمانان جمع شدند. و بر ایشان ظفر یافتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. اما در سپاهان خرّمدینان جمع شدند، به دار و ترمدین؛ و سر ایشان مردی بود علی بن مزدک، از در شهر بیست هزار مرد عرض کرد و با برادر به کره شد، و ابودُلف غایب بود، و برادرش معقل به کره بود، با پانصد سوار، مقاومت نتوانست کرد، بگریخت و به بغداد شد.
و علی بن مزدک کره بگرفت و غارت کرد، و هر که یافت از مسلمانان بکشت. و زنان و فرزندان عجلیان را برده کرد و ببرد. و از آنجا به آذربایگان شد تا به بابک بپیوندد. و از همه جانبی خرّمدینان روی به بابک نهادند. اول، ده هزار بودند بیست هزار و پنج هزار شدند، و میان کوهستان و آذربایگان، به شهری که آن را شارستانه خوانند، گرد آمدند، و بابک به ایشان پیوست.
معتصم، اسحاق را با چهل هزار سوار به کارزار ایشان فرستاد؛ و اسحاق ناگاه بر سر ایشان شد. و جنگ درپیوست؛ و آخر، ایشان را بشکست شکستنی سخت. بابک بگریخت؛ و لشکر اسحاق شمشیر درنهادند و میکشتند. بیرون از زینهاری، آنچه در این یک جنگ کشته آمد از خرّمدینان، بشمردند: صد هزار مرد درآمد. و جمعی که قصد سپاهان کرده بودند، مقدار ده هزار مرد برآمد، با برادر علی بن مزدک. سرایهای رئیسان شهر بر خویشتن بخشید؛ و زن و فرزند با خویشتن آورده بود. امیر اصفهان، علی بن عیسی، غایب بود. قاضی و رئیسان و مردم شهر و اعیان به جنگ ایشان شدند، و از سه جانب ایشان درآمدند، و ایشان را بشکستند، و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و به شهر آوردند و به بندگی میداشتند، هر چه بالغ بودند از پسران گردن بزدند و به چاهها انداختند.
بعد از این به شش سال، معتصم به شغل خرّمدینان پرداخت و افشین را نامزد کرد به کارزار بابک. افشین لشکرها برداشت و روی به بابک نهاد. و هر کجا خرّمدینی و باطنییی بود به مدد بابک شدند؛ و در جمله، دو سال جنگ میکردند، و چند کارزارهای سخت میان افشین و بابک برفت، و از هر دو جانب بیحد و اندازه مردم کشته شد. و عاقبت افشین حیلتی بکرد: لشکر خویش را بیشتر پراکنده کرد، چنان که در شب تاریک خیمهها برکندند و به دو فرسنگ پستر شدند و میبودند. پس افشین کس به بابک فرستاد که: «مردی خردمند و پخته را به من فرست تا با او سخنی چند بگویم، که مصلحت ما هر دو اندر آن است.»
بابک مردی را بدو فرستاد. افشین او را گفت: بابک را بگوی: هر کاری را عاقبتی باشد. این سر آدمی گَندنا نیست که بار دیگر بروید. مردمان من بیشتر کشته شدند و از ده یکی نمانده است. دانم که از جانب تو همچنین باشد. بیا تا صلحی بکنیم. تو بدین ولایت که داری قناعت کن و به صلاح بنشین، تا من بازگردم و از جهت تو از امیرالمؤمنین فرمان ولایتی بستانم و بفرستم؛ و اگر فرمان نبری بیا تا به یکبارگی دستی بزنیم، تا دولت کرا یاری کند.» رسول از پیش افشین بیرون آمد. از هر جانبی نگاه میکرد: تا حدّ لشکر بدید و آن چه دید، همه سبکبار، گویی بر جناح هزیمت اندی.
چون پیش بابک رسید، پیغام گفت و اندکی لشکر بازنمود؛ و جاسوسان همین خبر آوردند. بر آن اتفاق افتاد که بعد از سه روز، جنگ بزرگ بکنند. پس افشین کس بدان لشکرها فرستاد که: «باید که روز مصاف، در شب بیایید، و بر دست راست و چپ مسافت یک فرسنگ و نیمفرسنگ کوهها و درهها بود، از پس کوهها و درهها روان و پنهان شوید. چون من به هزیمت بروم و از لشکرها بگذرم مسافتی دور، و ایشان بعضی در قفای من ایستند و بعضی به غارت لشکرگاه مشغول شوند، شما از پس کوهها بیرون تازید و راه دره بر ایشان بگیرید، تا بازِ دره نتوانند شد، و من رجعت کنم.»
پس روز مصاف، بابک لشکر از تنگ بیرون آورد، زیادت از صد هزار سوار و پیاده بود. لشکر افشین به چشم ایشان حقیر آمد، از آنچه دیده بودند از لشکرها، لشکر زیادی ندیدند، پس جنگ درپیوستند. و از هر دو جانب جنگی سخت بکردند و بسیار کس کشته آمد؛ و بهوقت زوال، افشین به هزیمت رفت؛ و از لشکرگاه که از یک فرسنگ بگذشت علمدار را گفت: «علم بدار و بایست.» لشکر هر چه میرسیدند میایستادند. و بابک گفته بود: «به غارت مشغول مشوید، تا به یکبارگی دل از افشین و لشکرش فارغ کنیم.» هر چه سوار بود با بابک در قفای افشین میشدند؛ و پیاده در لشکرگاه افتادند و به غارت مشغول شدند. بیست هزار سوار، خویشتن از پس کوهها، از چپ و راست، بیرون او کندند و همهی صحرا پیادهی خرّمدین دیدند. راه دره بر ایشان بگرفتند، و پس شمشیر درنهادند؛ و افشین با بیست هزار سوار رجعت کرد. بابک را و لشکرش را درمیان گرفتند. و هر چند کوشید بابک، راه گریز نیافت. افشین دررسید، او را بگرفت؛ و تا نماز دیگر میتاختند و میکشتند و زیادت از هشتاد هزار مردم خرّمدین کشته آمد. و غلامی را با ده هزار سوار و پیاده زیر دژ بابک بگذاشت و خود با اسیران و بابک به بغداد شد، و به علامتی بابک را در بغداد بردند.
چون چشم معتصم بر بابک افتاد، گفت: «ای سگ، چرا در جهان فتنه انگیختی و چرا چندین هزار مسلمان بکشتی؟» هیچ جواب نداد. فرمود تا هر چهار دست و پایش ببریدند.
چون یک دست بریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد. معتصم گفت: «ای سگ، باز این چه علم است؟» گفت: «در این حکمتی است.» گفتند: «آخر بگوی، چه حکمت است؟» گفت: «شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن، و گونهی مردم از خون سرخ باشد، و چون خون از تن برود، روی زرد شود. هر که را دستها و پایها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد.» پس فرمود تا پوست از گاوی با شاخهایش باز کردند، و همچنان تازه بیاوردند، و بابک را در میان آن پوست گرفتند، چنان که هر دو شاخ بر دو بناگوش آمد، و بدوختند و پوست خشک شد. پس همچنان زنده بر دارش نشاندند، تا به سختی بمرد.