Friday, April 10, 2020

خروج بابک


بعد از این چون نه سال برآمد، بابک خروج کرد از آذربایگان. این‌ها قصد کردند که بدو بپیوندند. شنیدند که لشگری به راه ایشان فرستاده‌اند، بترسیدند و از راه بازگشتند و بپراگندند.
دیگر، پس در سال دویست و دوازده، در ایام مأمون، خرّمدینان خروج کردند از ناحیت سپاهان و ترمدین و کاپله و کره و باطنیان با ایشان پیوستند و فسادها کردند، و به آذربایگان شدند و به بابک پیوستند. و مأمون، محمد بن حمید طایی را به جنگ بابک فرستاد، تا با خرّمدینان جنگ کند؛ و فرموده بود تا اول با زریق بن علی بن صدقه حرب کند، که او عاصی شده بود و در کوهستان عراق ولایت می‌کرد و کاروان‌ها می‌زد. برفت و هیچ از خزانه‌ی مأمون نخواست، و به مال خویش لشکر را روان کرد، به جنگ زریق شد، و زریق را بگرفت، و قوم او را هلاک کرد و پراکنده کرد. مأمون قزوین و مراغه و بیشتر از آذربایگان او را داد.
و پس، به جنگ بابک رفت. و میان او و بابک شش ماه جنگ‌های عظیم رفت، به آخر در آن جنگ کشته شد، و بر ایشان ظفر نیافت. و کار بابک بالا گرفت، و خرّمدینانِ سپاهان را به سپاهان فرستاد. و مأمون از کشتن محمد بن حمید سخت دلتنگ شد، در حال، عبدالله طاهر را، که والی خراسان بود، به جنگ بابک نامزد کرد، و همه‌ی ولایت کوهستان و آذربایگان، آنچه گشاده بود بدو داد. عبدالله برخاست و به آذربایگان شد. بابک با او بس نیامد؛ در دژی گریخت محکم و جمع خرّمدینان بپراکندند.
دیگر، چون سال دویست و هجده درآمد، دیگرباره خرمدینان پارس و سپاهان و جمله‌ی کوهستان و آذربایگان خروج کردند، بدان‌که مأمون به روم شده بود؛ و همه به یک شب وعده نهاده بودند، و به همه‌ی شهرها و ولایت‌ها، به تدبیر بابک، راست آن شب، خروج کردند؛ و عاملان شهرها را بکشتند، و از مسلمانان بسیار بکشتند، و خانه‌ها غارت کردند، و فرزندان مسلمانان را به بردگی ببردند و در پارس مسلمانان جمع شدند. و بر ایشان ظفر یافتند و بسیار بکشتند و اسیر گرفتند. اما در سپاهان خرّمدینان جمع شدند، به دار و ترمدین؛ و سر ایشان مردی بود علی بن مزدک، از در شهر بیست هزار مرد عرض کرد و با برادر به کره شد، و ابودُلف غایب بود، و برادرش معقل به کره بود، با پانصد سوار، مقاومت نتوانست کرد، بگریخت و به بغداد شد. 
و علی بن مزدک کره بگرفت و غارت کرد، و هر که یافت از مسلمانان بکشت. و زنان و فرزندان عجلیان را برده کرد و ببرد. و از آن‌جا به آذربایگان شد تا به بابک بپیوندد. و از همه جانبی خرّمدینان روی به بابک نهادند. اول، ده هزار بودند بیست هزار و پنج هزار شدند، و میان کوهستان و آذربایگان، به شهری که آن را شارستانه خوانند، گرد آمدند، و بابک به ایشان پیوست.  
معتصم، اسحاق را با چهل هزار سوار به کارزار ایشان فرستاد؛ و اسحاق ناگاه بر سر ایشان شد. و جنگ درپیوست؛ و آخر، ایشان را بشکست شکستنی سخت. بابک بگریخت؛ و لشکر اسحاق شمشیر درنهادند و می‌کشتند. بیرون از زینهاری، آن‌چه در این یک جنگ کشته آمد از خرّمدینان، بشمردند: صد هزار مرد درآمد. و جمعی که قصد سپاهان کرده بودند، مقدار ده هزار مرد برآمد، با برادر علی بن مزدک. سرای‌های رئیسان شهر بر خویشتن بخشید؛ و زن و فرزند با خویشتن آورده بود. امیر اصفهان، علی بن عیسی، غایب بود. قاضی و رئیسان و مردم شهر و اعیان به جنگ ایشان شدند، و از سه جانب ایشان درآمدند، و ایشان را بشکستند، و زنان و فرزندان ایشان را برده کردند و به شهر آوردند و به بندگی می‌داشتند، هر چه بالغ بودند از پسران گردن بزدند و به چاه‌ها انداختند.
بعد از این به شش سال، معتصم به شغل خرّمدینان پرداخت و افشین را نامزد کرد به کارزار بابک. افشین لشکرها برداشت و روی به بابک نهاد. و هر کجا خرّمدینی و باطنی‌یی بود به مدد بابک شدند؛ و در جمله، دو سال جنگ می‌کردند، و چند کارزارهای سخت میان افشین و بابک برفت، و از هر دو جانب بی‌حد و اندازه مردم کشته شد. و عاقبت افشین حیلتی بکرد: لشکر خویش را بیشتر پراکنده کرد، چنان که در شب تاریک خیمه‌ها برکندند و به دو فرسنگ پس‌تر شدند و می‌بودند. پس افشین کس به بابک فرستاد که: «مردی خردمند و پخته را به من فرست تا با او سخنی چند بگویم، که مصلحت ما هر دو اندر آن است.»
بابک مردی را بدو فرستاد. افشین او را گفت: بابک را بگوی: هر کاری را عاقبتی باشد. این سر آدمی گَندنا نیست که بار دیگر بروید. مردمان من بیشتر کشته شدند و از ده یکی نمانده است. دانم که از جانب تو همچنین باشد. بیا تا صلحی بکنیم. تو بدین ولایت که داری قناعت کن و به صلاح بنشین، تا من بازگردم و از جهت تو از امیرالمؤمنین فرمان ولایتی بستانم و بفرستم؛ و اگر فرمان نبری بیا تا به یکبارگی دستی بزنیم، تا دولت کرا یاری کند.» رسول از پیش افشین بیرون آمد. از هر جانبی نگاه می‌کرد: تا حدّ لشکر بدید و آن چه دید، همه سبکبار، گویی بر جناح هزیمت‌ اندی.
چون پیش بابک رسید، پیغام گفت و اندکی لشکر بازنمود؛ و جاسوسان همین خبر آوردند. بر آن اتفاق افتاد که بعد از سه روز، جنگ بزرگ بکنند. پس افشین کس بدان لشکرها فرستاد که: «باید که روز مصاف، در شب بیایید، و بر دست راست و چپ مسافت یک فرسنگ و نیم‌فرسنگ کوه‌ها و دره‌ها بود، از پس کوه‌ها و دره‌ها روان و پنهان شوید. چون من به هزیمت بروم و از لشکرها بگذرم مسافتی دور، و ایشان بعضی در قفای من ایستند و بعضی به غارت لشکرگاه مشغول شوند، شما از پس کوه‌ها بیرون تازید و راه دره بر ایشان بگیرید، تا بازِ دره نتوانند شد، و من رجعت کنم.»
پس روز مصاف، بابک لشکر از تنگ بیرون آورد، زیادت از صد هزار سوار و پیاده بود. لشکر افشین به چشم ایشان حقیر آمد، از آن‌چه دیده بودند از لشکرها، لشکر زیادی ندیدند، پس جنگ درپیوستند. و از هر دو جانب جنگی سخت بکردند و بسیار کس کشته آمد؛ و به‌وقت زوال، افشین به هزیمت رفت؛ و از لشکرگاه که از یک فرسنگ بگذشت علمدار را گفت: «علم بدار و بایست.» لشکر هر چه می‌رسیدند می‌ایستادند. و بابک گفته بود: «به غارت مشغول مشوید، تا به یکبارگی دل از افشین و لشکرش فارغ کنیم.» هر چه سوار بود با بابک در قفای افشین می‌شدند؛ و پیاده در لشکرگاه افتادند و به غارت مشغول شدند. بیست هزار سوار، خویشتن از پس کوه‌ها، از چپ و راست، بیرون او کندند و همه‌ی صحرا پیاده‌ی خرّمدین دیدند. راه دره بر ایشان بگرفتند، و پس شمشیر درنهادند؛ و افشین با بیست هزار سوار رجعت کرد. بابک را و لشکرش را درمیان گرفتند. و هر چند کوشید بابک، راه گریز نیافت. افشین دررسید، او را بگرفت؛ و تا نماز دیگر می‌تاختند و می‌کشتند و زیادت از هشتاد هزار مردم خرّمدین کشته آمد. و غلامی را با ده هزار سوار و پیاده زیر دژ بابک بگذاشت و خود با اسیران و بابک به بغداد شد، و به علامتی بابک را در بغداد بردند. 
چون چشم معتصم بر بابک افتاد، گفت: «ای سگ، چرا در جهان فتنه انگیختی و چرا چندین هزار مسلمان بکشتی؟» هیچ جواب نداد. فرمود تا هر چهار دست و پایش ببریدند.
چون یک دست بریدند، دست دیگر در خون زد و در روی مالید و همه روی را از خون سرخ کرد. معتصم گفت: «ای سگ، باز این چه علم است؟» گفت: «در این حکمتی است.» گفتند: «آخر بگوی، چه حکمت است؟» گفت: «شما هر دو دست و پای من بخواهید بریدن، و گونه‌ی مردم از خون سرخ باشد، و چون خون از تن برود، روی زرد شود. هر که را دست‌ها و پای‌ها ببرند خون در تن وی بنماند. من روی خویش به خون سرخ کردم تا چون خون از تنم بیرون شود، نگویند که از بیم و ترس رویش زرد شد.» پس فرمود تا پوست از گاوی با شاخ‌هایش باز کردند، و همچنان تازه بیاوردند، و بابک را در میان آن پوست گرفتند، چنان که هر دو شاخ بر دو بناگوش آمد، و بدوختند و پوست خشک شد. پس همچنان زنده بر دارش نشاندند، تا به سختی بمرد.

از سیاست‌نامه
خواجه نظام‌الملک طوسی


خروج بابک