۱
كاروان را آوردند
بدون حرف
زنگي كه خواب شترها را بيدار ميكرد
در فصل آفتاب خواب ما سنگين بود
۲
كاروان را كه آوردند
جادهاي را ديديم
و كسي آنرا برايمان هموار كرد
باراني كه در ناودانها ريخت
هر صبح، هر شب
بر پشتبامهای سفالي باريد
هر جنبندهاي را پرواز داد
و ما اين چنين در خواب
از خويش خارج ميشديم
چفتها را ميگشوديم
و بر پنجرههاي گشوده در ميدان سلام ميكرديم
۳
كاروان را كه بردند
زمين خدا وسيع بود
در گذشتههائي كه ديگر نبود رانديم
بر تاريخ نشستيم، تقويم را ورق زديم
و بر خاكستر استخوان خويش گريستيم
۴
روزي كه موهاي خجستهاش سفيد شد
در فصل آفتاب خواب ما سنگين بود
محمدرضا فشاهي
از مجله آرش
اردیبهشت و خرداد ۱۳۴۷