Tuesday, November 30, 2010

تقويم





 
 
 
 
 
 


۱

كاروان را آوردند

بدون حرف

زنگي كه خواب شترها را بيدار مي‌كرد

در فصل آفتاب خواب ما سنگين بود

 

۲

 

كاروان را كه آوردند

جاده‌اي را ديديم

و كسي آن‌را برايمان هموار كرد

باراني كه در ناودانها ريخت

هر صبح، هر شب

بر پشت‌بام‌های سفالي باريد

هر جنبنده‌اي را پرواز داد

و ما اين چنين در خواب

از خويش خارج مي‌شديم

چفت‌ها را مي‌گشوديم

و بر پنجره‌هاي گشوده در ميدان سلام مي‌كرديم

 

۳ 

 

كاروان را كه بردند

زمين خدا وسيع بود

در گذشته‌هائي كه ديگر نبود رانديم

بر تاريخ نشستيم،  تقويم را ورق زديم

و بر خاكستر استخوان خويش گريستيم

 

۴

 

روزي كه موهاي خجسته‌اش سفيد شد

در فصل آفتاب خواب ما سنگين بود

 

 

محمدرضا فشاهي

از مجله آرش

اردیبهشت و خرداد  ۱۳۴۷