سیروس رادمنش را، پیش از این شناخته ایم، او شاعری است که در تمامی لحظه ها، با شعر سروکار دارد زیرا راه خود را-سرودن شعر ناب – بازیافته است. این سخن را جدی بگیریم که چنان شاعری، که در شعر زندگی می کند، هنگامی که از زیست روزانه بازگشت و بر خویشتن خم شد، چراغ هر احساس و عاطفه ای بر درون او پرتو می افکند و نیروئی سهمناک ذهن او را- از پای هر بوته ای - به ژرفای اساطیر وامی کشد و با این پیوند نزدیک و دور، نزدیک به یک بوته و دور، به اعماق اساطیر، شاعر پیوسته در فاصله اسطوره و امروز، و شیء و شیئی که در تخیل و اندیشه شاعر زندگانی باستانی یافته است، در هجرت و بازگشتن است و به همان نسبت می تواند هر لحظه ارمغانی بیاورد از چیزی که پیش از هجرت، شیء ساده بوده، و در ژرفاها مظهری میستیک (اساطیری یا افسانه ای) یافته است. این شیء باستانی شده(یا هر گونه دیداری، حادثه ای، خاطره یا برخورد دیگری) همبال با شاعر، به امروز و اینجا بازمی گردد. در این روال سرایش شاعر بر خطی مستقیم حرکت نمی کند، و از این رخداد بیرونی یا درونی مشخص، مدد نمی جوید. او در همان حال از کنار خط راست روی به هر گوشه می آورد تا گلی بچیند و واقعه ای تازه بیافریند و به تماشا بگذارد. به این چند سطر نگاه کنید:
دیگر بار
از اقلیم بی علف،
ستارگان بی ساحل را
من
به خانه می برم
با دستی به گریه و
دلی به سان آب
آیا شاعر را با سفر تند و تیز خود، به دوردست ها برده، که اینک در بازگشت شرح آن سفر را می دهد؟ پاسخ این است که: هر چیز: یک سنگ، یک درخت، یا جنگل یا کویری سوت و لوت. اما نکته مهم اینجاست، که شعر(برخلاف نظر بعضی منتقدین)، بی عاطفه و احساس نیست. دیدید که شعر چگونه از اقلیم بی علف، ستاره ی بی دریا و دستی با گریه، سخن می آورد، و چه اندوه سنگینی بر دوش واژه های اوست. و باز ببینید چه غربت سنگینی را روایت می کند:
غربت دریای مرا
تنها
سپیده ی منتظری می داند و
درختی بی آواز
که حق را
لب خاموش
شیواتر می گوید.
در چنین شعرهائی از همه شاعران«گروه ناب»- باز هم برخلاف نظر بعض مکتب سازان- همه چیز زنده و تپنده و آشناست، آشنای چشم ها و اندیشه های دقیق، گفتم شاعر، بر یک خط مستقیم حرکت نمی کند، او از خط مستقیم، با آنکه پیوندش را از آن نمی گسلد و خود هزاران خط دیگر برای کشف و یافت، می یابد و تا بن آنها می رود و باز می آید. مفهوم این سخن این است که اگر، گاهی خواننده ای ظاهراً بین دو بخش، دوپاره و حتی دو سطر، پیوستگی و ربطی یک جانبه و مکرر نمی بیند، به همان دلیل است که گفتم شاعر قدرتش در تمامی صرف یک جریان مشخصی نیست. مثلاٌ یک شاعر با چنان شگردی، هرگز به وصف ماه، نمی پردازد، چون ماه خودش وجود دارد و زیبائیش در وصف نمی گنجد شاعر امروز اما، ماه را همزمان با شیء، رخداد عاطفه،... یا عنصر دیگر سربار هجرت خود می کند. ازین روست که می خوانیم شاعر: زمانه را به گردش پائیزی علف- دریا به دریا- می برد. تا این ستاره- جز زلف کبود آب - رخساری نمی بیند- زمانه، پائیز، علف، دریا، و آب، گرچه به ظاهر با هم پیوندی ندارند، اما در متن زنده ی ذهن شاعر، و در سفرهای او با هم دوست می شوند، تا شاعر، اعتراض خود را بکند.
با این حساب، شعر ناب، شعری است که همیشه با زندگی درآمیخته و تپش از هستی می گیرد( نه تنها کلام و معماری کلام).
در این مورد، سخن بسیار دارم، که امیدوارم بتوانم در نوشته ای دیگر و فرصتی بهتر از عهده ی بازگوئی آن برایم.
منوچهر آتشی
از قفا
می میرد از
حجم خود
ستاره
تا طلسم شب باف آب را
تبلور سنگ
مکرر می کند
تا حیلتی
ستاره را
سنگ می کند
■ ■
خوابیده در زبان آتش
غفلت آفتابی
فراموش از ساق علف
می گذرد
بی شاهد و
بی زمزمه
■ ■
از قفای دیدگان بی سرود
بترسید اکنون
که آفتاب و
ستاره اش
معنای بی گذشتی دارند.
ماه
با پریان
به گفت و گوی راز
تا تپش های ایستاده ی دریا
سینه می کشد
ماه
تا عریانی ی گل
شب که از ستاره ی نوزاد
چون
شکوه کند.
بر آبها که بخسبم
نمانده در بن
ترانه ی لبی
مگر
گواه فرشتگان
از طارمی ی بی منظر.
■ ■
بر آبها که بخسبم
مرا
از گفت و گوی دریا
نیش کژدمی
ماهواره می کند آخر.
به آشوب
به آشوب سبز پیشانی ی آبی
همواره ی رفتن و
سینه به دیار علف
سایاندن
به آشوب
از نیاز دلپذیر تب
ای
همراهی ی مانده در کبود
ای
گیسوان پیچانده به خواب
با پریان به گفت و گوئی و
هراس دلپذیر ستاره را
گردن می نهی
با دردی از
اشارتی
■ ■
از اشارتی
گلوی رسوا
غافل نیست
جانا! زخمی بزن.
از کبودای عشق
برهنه از کبودای عشقم
که از تفکر آب
زخمی همیشه جاری
مرا
تطهیر می کند
تا آبی تر از دریای پسین گاهان
نماز خویش را
پایان برم
■ ■
برهنه از کبودای عشقم و
سینه گاه آسوده ی ترا
ای سپیده ی ساکت!
همواره دورتر می بینم.
شامگاه بی غزل
زخمی تر از حریق خشک
زبانه می زند
شامگاه بی غزل را
دل
■ ■
آواز درنایی
مگر از غفلت شب
سود برد
که من
دیری ست در صدا چکیده ام
از هفت دریای دل و
رودی
ندیده ام.
از اقلیم بی علف
دیگر بار
از اقلیم بی علف
ستارگان بی ساحل را
من
بخانه می برم
با دستی به گریه و
دلی
بسان آب
■ ■
غربت دریای مرا
تنها
سپیده ی منتظر می داند و
درخت بی آواز
که«حق» را
لب خاموش
شیواتر می گوید.
دیوانه تر
از آسمان منی
تا که شانه هات
غربت ایام را
شماره می کند
■ ■
زمانه را
به گردش پائیزی ی علف
دریا به دریا
می برم
تا این ستاره
جز زلف کبود آب
رخساری نمی بیند
■ ■
از آسمان منی
که از خواب های من
دیوانه تر می چرخی و
شکوه ای نمی کنی.
از این زمین
ببینید، اکنون
گونه های گود ماه و
فرشته را
هوس کشته ی گربه ی یک چشم...
از این زمین
رخصت تبسمی کافی بود
تنها
فرصت تبسمی...
■ ■
ببینید،
اکنون، ببینید!
عاشقان پریشان را
زلف گشوده بر
ساحل باد
در خواب های بی سپیده ی دل
برای مجید فروتن
از ارتفاع لاشه ام
چرخ کرکسان پیر
لذت بنفش این انجام را
همواره
دلپذیرتر می کند
که در خواب های بی سپیده ی دل
آویزه ی ترانه ای
ستون از خون می کشد و
نمی داند
ستاره ی عاقبتم
دیرگاهی از خاطر رازهایم
گذشته است
■ ■
اکنون از خفته ترین دریاها
صدای «سنتا» را
می شنوم.
*: مجید فروتن می گوید: سنتا، سنتای لاژورد موج های به گشت...
تا به عاشقانه ات
برای هرمز علی پور
راهی تا به عاشقانه ی کالت
گیسو کشانده تا ترتیب آب
تاریک خوانی ی خواب هایم را
به لبی
از بن
به سینه می کشد
راهی که آب های آشنایم را
از عصب های رو به سکوت
همواره
رم می دهد
■ ■
رخی از دلشکستگی ی ماه ندارم، اما
تا به عاشقانه ات
جز خواب
ماه است که می خرامد بی خویش.
از مجله تماشا- سال هشتم
شماره 384-15 مهر 1357