Monday, November 21, 2011

چشمه‌ی سنگی


از احمدرضا، گمان می‌کنم، نمی‌شود حرفی نزد. حرفی هم نمی‌شود زد اگر گمان نکنم که او شاعری است اهل حرف. که او به‌هرحال از همین قبیله است. از قبیله‌ی حرف. در شعرش، و در آنچه می‌نویسد.

چرا از میان همه‌ی اهلیت‌های او دارم این‌جا تکیه به حرف می‌کنم؟ چون که در این روزها، آنچه در شعر غائب است حرف است. و این، کمبود کمی نیست.

معذالک فکر اینکه با چه زبانی از او حرف بزنم زبان مرا می‌بندد. چرا که او خود زبانی دارد که بند نمی‌آید. در دهان او کسی هست که مدام از «نگفته» می‌گوید، و این نگفته، گفتنِ عریان چیزهایی که می‌بیند نیست، بلکه عریان کردن آن چیزهایی است که در چیزها پنهان مانده‌اند. که خود را به چشم او می‌کشند و در چشم او پوشیده می‌مانند.

در همین عریانی است که خواننده‌های او، او را دشواری ساده، یا ساده‌ای دشوار می‌بینند، شاعری که خود را در تاریکی شفاف می‌خواهد. گاه در مرز«محسوس» با «نامحسوس» مدارا می‌کند، و گاه به کلی از محسوس می‌گذرد (می‌گریزد) و معاشر ِنامحسوس می‌ماند. در مرز دیده و نادیده، از رئل تا سوررئل.
او در همين مرز، و تا همين‌جا، خود را «اهل قبيله» مي‌كند. چرا كه، معذالك، آنچه او از جهان روبرو نقل مي‌كند هميشه چيزي در پشت رو دارد. اين است كه گفتم از قبيله‌ي حرف است. چون اگر بخواهيم عزيمت حرف را از پشت واقعيت آغاز كنيم، پشت، خود واقعيت تازه‌اي‌ست. در واقع اگر ابعاد خيالمان را يكسره از ماوراء بسازيم واقعيت، ديگر آن چيزي نيست كه تابه‌حال واقعيت بود. اشياء دريچه بر واقعيت‌هايي باز مي‌كنند كه «ظاهر» ندارند، و جلوه ندارند. و واقعيت‌هايي نامرئي هستند. يعني اينكه اسپاسمان پشت شيئي بيشتر اوقات زهداني براي شيئي نامرئي است.

به‌اين‌ترتيب مفهومي به نام واقعيت يكسره زير سؤال مي‌رود، يعني پيش از اينكه بر سر رفتار با واقعيت بحث كنيم بايد تكليف‌مان را با خود مفهوم واقعيت روشن كنيم كه آيا ظاهر فيزيكي آن كافي است؟

و با واقعيت‌هايي كه ظاهر(تجلي ِفيزيكي) ندارند مي‌توانيم يك ظاهر اخلاقي و يا رواني برايشان قائل شويم (البته اگر قرار باشد واقعيت لزوماً حضور فيزيكي در قطعه داشته باشد، امر محسوس،).

شعر احمدي تا همين‌جا با حجم‌گرايان سال‌هاي چهل رقابت مي‌كرد و از آن پس، در قلمرو زبان و رابطه‌ها و اداره‌ي صفحه‌ي سفيد، هر يك به راه خود مي‌رفت. اين است كه امروز وقتي به «روزنامه‌ي شيشه‌اي» و به «وقت خوب مصائب» برمي‌گردم فكر مي‌كنم كه دفترهاي قديم احمدرضا خوانشي جديد مي‌طلبند.

انتخاب او انتخاب نوشتن بود. نويسش بود، در شعر. او شعر مي‌نويسد. و يا شعر را مي‌نويسد. مي‌خواهد جاري باشد، نه معماري. و جاري است. مي‌جوشد، مثل چشمه كه از سنگ. و مثل چشمه‌اي كه از سنگ، هميشه همان چهره، هميشه همان طليعه، مدام جاري.

شعر، قطعه شعر، معماري مي‌خواهد. و بايد همچو معماري به هستي ِخود نگاه كند. بناهاي تاريخي هم به‌دليل معماري‌شان پايداري مي‌كنند. و مي‌مانند. و به ماندگاري ِخود در طول زمان نگاه مي‌كنند. شعر بايد به زمان نگاه كند، چيزي كه امروز در ساختن شعر بسياري فراموشش مي‌كنند.* و واژه‌ها جادويشان را از همين نگاه مي‌گيرند.

واژه‌ها جادويي ندارند اگر ما بهشان ندهيم. كيمياي احمدرضا را واژه‌هاي او به او مي‌دهند. قدر اين جادو را مي‌داند كه زيردست و پايشان نمي‌ريزد. نريخته است. نديده‌ام كه بريزد. او هيچ‌وقت نويسش خود را به زبان محاوره نخواهد داد. فخر كوچه در اين است كه به ساحت سالن برسد. و يا نزديك شود. هميشه اين‌طور بوده است.

در عوض زبان محاوره است كه در دهان او كيميا مي‌گيرد: هوش ِمطايبه، هوش ِطنز.

طنز در روحيه‌اش يك قلمرو روزمره مي‌گيرد و شوخي در زبان او هوشمند مي‌شود. در شوخي‌هاي او بازي اخلاق، ملايمت و عفاف هست. شيوه‌ي خودش را دارد: يا از حرف‌هاي كوچك ما حماقت‌هاي بزرگ برمي‌دارد. و يا در حس‌هاي بزرگ ما كمي از حماقت‌هاي كوچك مي‌گذارد.

گفتم: احمدرضا، چه اسم خوبي رو دخترت گذاشتي، ماهور!

گفت: آره رويا، لابد اگه پسر مي‌شد مي‌ذاشتم راست‌پنج‌گاه.


يداله رويايي

۶ خرداد ۸۶

از مجله گوهران، شماره شانزدهم- تابستان ۱۳۸۶