مینای عزیز
امشب مردی در کنارهای از اتاق من گوشه گرفته است. او فواصلفواصل از من دور است. او
خوب میخورد و خوبتر میخوابد؛ ولی بیداری بیوقت من، خواب او را درهم شکست. وقتی که
بیدار شد گفت: «آ...خ...» و در ادامهاش «ساعت چنده،آقا؟» را بر زبان کشید. به او گفتم: «سه و
بیست و پنج دقیقه!»
این ساعت برای من که باید «خوب شام بخور[م]و خوب بخواب[م]» بیداریاش زود نیست،
زودتر است، از زودتر هم زودتر!
او را آشفته کردهام. میدانم که فردا شب دیگر به سراغ من نخواهد آمد؛ زیرا میخواهد به امر
بعد از شام بخوابد و به حکم آفتاب برخیزد! اگر خواستی او را بشناسی تا وسطهای «تخمشراب»
مرا بخوان! - ولی او، اوی من تا جایی که «تا کار درس را سنگ کندم ار جلوی پای زندگی»ست!
حرف زندگی را گفتم. جابهجا زندگیست. زندگی در من هم پناهی داشته است. اگر باورت
باشد در کتابی که به«آستانهی دیدار»ت دادم هم، اولین خروش آن پناه، شعری در اینباره بود. و
این اولین حرفی بود که اولبار از زنجیرهی کلام شعرم به تو پیوند گرفت.
فکرم میگوید آن را نقل کن، برای پیامش نقل کن!- و اینک نقل آن:
گردابها!
زندگی دریاست
این دریاها را
من بس دیدهام،-
و چشمهایی که
دریا بودهاند
با رنگهاشان
با موجهاشان
با گردابهاشان!
گذشته وداعی بود.
گذشتهها را من
به دریا ریختم
دریاها
(رنگین
رنگین)
رفتند،
موجها
(سنگین
سنگین)
خفتند،
گردابها...»
درست بود. یادت را از غبار بگیر! حرف «تناولی» را پیش رویت خواهی یافت که برایت گفت:
«هنرمند اشتباه نمیکند!» حرف او با سنگ دیگران برابر نمینشیند؛- که برابر،هم ننشست!
- چه کسی میتوانست در آن زمانهایی که ما از هم پر بودیم و زندگیهایمان را به هم سپرده
بودیم، فکر«گردابها...»را بکند؟
- من!
یاد پیامبران را برای مؤمنین بگذار؛ به گردابی بیندیش که اینک، لحظات اینگونه، برای من
آن را ساختهاند!
من در برابر پرسشی که قلم یک روزنامهنگار، روزی آن را به دست روزگار سپرد، گفته بودم:
هرگز موضوعیت یک شعر من قبل از خودش پیش نمیآید، که بعد، من سازگار آن شوم. شعر من
پابهپای وجود من پیشامد میکند!» و چه درست پیشامد میکند و چه درست پیشامد کرد:
«گردابها...»
یادی از«نهنگ سفید»به ذهنم میرسد.این یاد را برای تو میگذارم تا کاپیتان آهاب را دیده
باشی...آخر او هم سماجت غلبه بر گرداب کاراکتر ماجرای ساخته پای نهنگزدهاش را داشت؛ تا
در آخر:
«...دریاها[یش]
(رنگین
رنگین)
رفتند،
[و]موجها[ی آن]
(سنگین
سنگین)
خفتند»!
- برای کاپیتان آهاب و برای آنکه سختسری ِ کاپیتان به دنبالش بود...
-«گردابها...»! ولی گردابهای من در پایان شعری بدین نام پیامی شد که چه زود به نما
نشست!
در برابر صفحهای که شعر«گردابها...»ی مرا به آخر برده است «در چشمهای...را میبینی. آن
را باز هم ببین، باز هم! -(من تا ماندگاران، آن را و هم آنچه را که «م و می درسا»ی من به تو و
«آستانه دیدار...» تو داده است و این تا ماندگارانش را، تو خودت خواسته بودی که گفتی: -در آن
عصر، عصر آن روز، عصر ما و همدلیهای ما- :«فقط به آستانهی دیدار من؟» و من ادامهاش را
به جوهر گرفتم که:«...دیدار همیشه!...»ت!و این را فقط خلوت من و تو شنید و بعد دیگران دیدند
و باشد که دیگر ترا آن را ببینند!) -که اینچنین به آغاز درآمده است:
«چیزی به من بگو،
دستی به من بده،
راهی به من ببخش
و آفتاب کن
که میخواهم
..........
شب را زبونتر از همیشه ببینم...»
به قولی:«فاجعه اتفاق افتاده است»! شب نیرومندتر از زبونی همیشهی خود بود. اینک بیداری
در«گردابها...»«تلاش» مرا میخواند؛ تلاشی که به صدارت آن نوشتهام: «اندیشهای از پنجمین
سنفونی بتهوون». چگونه است که در این زمان «چکش طلایی...» در کوهستان آواز میدهد؟ آیا
کوهستان مرا شهر گرفته است؟ بگذریم...شب از دیشب به پایان خود دورتر مانده است. -بخواب
«دروازهبان شهر!» «و خوب بخواب»! صبر یکی از پیامبران زیادتر از همه بود!
خواستار سلامت تو و دوستداران همیشگیات هستم
اسماعیل شاهرودی
۱۳۵۰/۷/۱۷
از مجله چیستا
اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۰ - شماره ۱۷۸ و ۱۷۹