Wednesday, August 1, 2012

نامه‌ی اسماعیل شاهرودی به همسرش- مینا




مینای عزیز

امشب مردی در کناره‌‏ای از اتاق من گوشه گرفته است. او فواصل‏‌فواصل از من دور است. او خوب می‏‌خورد و خوب‌تر می‏‌خوابد؛ ولی بیداری بی‌‏وقت من، خواب او را درهم شکست. وقتی که‏ بیدار شد گفت: «آ...خ...» و در ادامه‏‌اش «ساعت چنده،آقا؟» را بر زبان کشید. به او گفتم: «سه و بیست و پنج دقیقه!»
این ساعت برای من که باید «خوب شام بخور[م‏]و خوب بخواب[م‏]» بیداری‌‏اش زود نیست، زودتر است، از زودتر هم زودتر!
او را آشفته کرده‌‏ام. می‌‏دانم که فردا شب دیگر به سراغ من نخواهد آمد؛ زیرا می‏‌خواهد به امر بعد از شام بخوابد و به حکم آفتاب برخیزد! اگر خواستی او را بشناسی تا وسط‌های «تخم‌‏شراب» مرا بخوان! - ولی او، اوی من تا جایی که «تا کار درس را سنگ کندم ار جلوی پای زندگی»ست!
حرف زندگی را گفتم. جابه‌جا زندگی‏ست. زندگی در من هم پناهی داشته است. اگر باورت‏ باشد در کتابی که به«آستانه‌ی دیدار»ت دادم هم، اولین خروش آن پناه، شعری در این‌‏باره بود. و این اولین حرفی بود که اول‏‌بار از زنجیره‌‏ی کلام شعرم به تو پیوند گرفت.
فکرم می‏‌گوید آن را نقل کن، برای پیامش نقل کن!- و اینک نقل آن:

گرداب‏ها!
زندگی دریاست‏
این دریاها را
من بس دیده‌‏ام،-
و چشمهایی که
دریا بوده‏‌اند 
             با رنگ‏‌هاشان‏
                            با موج‏‌هاشان‏ 
                                           با گرداب‏‌هاشان!
گذشته وداعی بود.
گذشته‏‌ها را من‏ 
به دریا ریختم
دریاها
  (رنگین
          ‏ رنگین)
                    رفتند،
 موج‏‌ها
        (سنگین‏
                 سنگین)
                        خفتند، 
گرداب‏ها...»

درست بود. یادت را از غبار بگیر! حرف «تناولی» را پیش رویت خواهی یافت که برایت گفت: «هنرمند اشتباه نمی‏‌کند!» حرف او با سنگ دیگران برابر نمی‌‏نشیند؛- که برابر،هم ننشست!
- چه کسی می‌‏توانست در آن زمان‏‌هایی که ما از هم پر بودیم و زندگی‌‏هایمان را به هم سپرده‏ بودیم، فکر«گرداب‏ها...»را بکند؟
- من!
یاد پیامبران را برای مؤمنین بگذار؛ به گردابی بیندیش که اینک، لحظات این‏‌گونه، برای من‏ آن را ساخته‌‏اند!
من در برابر پرسشی که قلم یک روزنامه‌‏نگار، روزی آن را به دست روزگار سپرد، گفته بودم: هرگز موضوعیت یک شعر من قبل از خودش پیش نمی‌‏آید، که بعد، من سازگار آن شوم. شعر من‏ پابه‌‏پای وجود من پیشامد می‏‌کند!» و چه درست پیشامد می‌‏کند و چه درست پیشامد کرد: «گرداب‏ها...»
یادی از«نهنگ سفید»به ذهنم می‌‏رسد.این یاد را برای تو می‌‏گذارم تا کاپیتان آهاب را دیده‏ باشی...آخر او هم سماجت غلبه بر گرداب کاراکتر ماجرای ساخته پای نهنگ‌‏زده‏‌اش را داشت؛ تا در آخر:
«...دریاها[یش‏]
(رنگین‏
         رنگین)
                  رفتند،
[و]موج‌‏ها[ی آن‏] 
                  (سنگین‏ 
                           سنگین) خفتند»!
- برای کاپیتان آهاب و برای آن‏که سخت‌‏سری ِ کاپیتان به دنبالش بود...
-«گرداب‏ها...»! ولی گرداب‏‌های من در پایان شعری بدین نام پیامی شد که چه زود به نما نشست!
در برابر صفحه‌‏ای که شعر«گرداب‏ها...»ی مرا به آخر برده است «در چشم‌‏های...را می‌‏بینی. آن‏ را باز هم ببین، باز هم! -(من تا ماندگاران، آن را و هم آنچه را که «م و می درسا»ی من به تو و «آستانه دیدار...» تو داده است و این تا ماندگارانش را، تو خودت خواسته بودی که گفتی: -در آن‏ عصر، عصر آن روز، عصر ما و همدلی‏‌های ما- :«فقط به آستانه‌‏ی دیدار من؟» و من ادامه‏‌اش را به جوهر گرفتم که:«...دیدار همیشه!...»ت!و این را فقط خلوت من و تو شنید و بعد دیگران دیدند و باشد که دیگر ترا آن را ببینند!) -که این‏چنین به آغاز درآمده است:
«چیزی به من بگو،
 دستی به من بده،
 راهی به من ببخش
‏ و آفتاب کن
             ‏ که می‌‏خواهم
..........
شب را زبونتر از همیشه ببینم...»

به قولی:«فاجعه اتفاق افتاده است»! شب نیرومندتر از زبونی همیشه‌ی خود بود. اینک بیداری‏ در«گرداب‏ها...»«تلاش» مرا می‏‌خواند؛ تلاشی که به صدارت آن نوشته‌‏ام: «اندیشه‌‏ای از پنجمین‏ سنفونی بتهوون». چگونه است که در این زمان «چکش طلایی...» در کوهستان آواز می‌‏دهد؟ آیا کوهستان مرا شهر گرفته است؟ بگذریم...شب از دیشب به پایان خود دورتر مانده است. -بخواب‏ «دروازه‌‏بان شهر!» «و خوب بخواب»! صبر یکی از پیامبران زیادتر از همه بود!

خواستار سلامت تو و دوستداران همیشگی‌‏ات هستم
اسماعیل شاهرودی
۱۳۵۰/۷/۱۷


از مجله چیستا
اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۰ - شماره ۱۷۸ و ۱۷۹