مینای عزیز
دیشب را درست نخوابیدم. همهاش راه برای پیش پایم میجستم. کشور من، مردمانش، خاطرههایم، غمها و شادیهای آن همه معبرم شدند؛ سرانجام به انتها رسیدم،-رسیدم که باید بروم. مدارکم را برای ترجمه جستوجو کردم. در آن توها ناگهان عزیزترینی به دستم رسید. نامهای از تو بود، نامهای بیزمان و پر از همهی زمانها! آیا تو روزگاری اینچنین برای من نوشته بودی؟ نقلش، با خطوطی که یک کم بدان خط میماند، تنها اینبار برای تو و نگهداریاش همیشه برای من خواهد ماند!-و این نقل آن است:«...عزیزم. من تصمیم گرفتم به خانه برگردم تا شاید به درس فرزاد برسم و کمی کارهای خودم را انجام دهم. با مادر و بابا تلفنی صحبت کردم، به تو خیلی سلام رساندند. فردا صبح برمیگردم و ظهر منتظرت هستم. قربانت. میبوسمت! مینای تو.عزیزم شام خوب بخور و خوب بخواب!»
نوشتم که نامهی تو بیزمان بود-نه! پر از زمان بود! برای من همیشگیست. تنها آنچه از تو
در دست این زمانم مانده است چنین کلام نازنینی است که هم تو و هم من آن را فراموش کرده
بودیم!
عزیزم، ضرب المثلها را فقط آن کسی که اول گفت شاید درست گفته بود. من هرگز باور ندارم که«کسی نیامد و کسی نرفت»! اما من رفتنی هستم و تو ماندنی. بمان، تا ابد بمان! در خود، در من و در کلام من،- تا آنجا که میماند؛ تو میمانی و کلام من میماند!
زمانی که من در فراغت ابراز این حرفها، برای تو،هستم، ساعتم نشانهی چهار و بیست و سه دقیقهی بعد از نیمهشب را دارد. در این هنگام که همه جز ساعتها و من و کسانی از وظیفهداران بیداریم، به این بیداریها هرگز شک نمیبرم.
عزیزم، دوری از من را پیش رویت نهادهای.- من پذیرای آن هستم! بابت آنچه را که هیجان افتراق تو از من، در این اواخر، برایت پیش آورد، تا حد روشنایی خورشیدها میگویم؛ بهمعنای دوست داشتن بیندیش، مرا خواهی بخشید. اینک برترین کتیبهی عالم را، که در دست فرمانبردار قلبم است، از تو به یادگار دارم. امانتیهایت را هم به کومهام برگرداندم.همدلیهایمان را به یاد داشته باش! دوریت را آن کس که«از تمام وسعت رنج»آمده است- تا ورای تمامیت این وسعت میپذیرد. مردی که صدایش در کوهستان میپیچد، بازگشت صوتش را خواهد شنید. خواستار سلامت تو و دوستداران همیشگیات، هستم.
عزیزم، ضرب المثلها را فقط آن کسی که اول گفت شاید درست گفته بود. من هرگز باور ندارم که«کسی نیامد و کسی نرفت»! اما من رفتنی هستم و تو ماندنی. بمان، تا ابد بمان! در خود، در من و در کلام من،- تا آنجا که میماند؛ تو میمانی و کلام من میماند!
زمانی که من در فراغت ابراز این حرفها، برای تو،هستم، ساعتم نشانهی چهار و بیست و سه دقیقهی بعد از نیمهشب را دارد. در این هنگام که همه جز ساعتها و من و کسانی از وظیفهداران بیداریم، به این بیداریها هرگز شک نمیبرم.
عزیزم، دوری از من را پیش رویت نهادهای.- من پذیرای آن هستم! بابت آنچه را که هیجان افتراق تو از من، در این اواخر، برایت پیش آورد، تا حد روشنایی خورشیدها میگویم؛ بهمعنای دوست داشتن بیندیش، مرا خواهی بخشید. اینک برترین کتیبهی عالم را، که در دست فرمانبردار قلبم است، از تو به یادگار دارم. امانتیهایت را هم به کومهام برگرداندم.همدلیهایمان را به یاد داشته باش! دوریت را آن کس که«از تمام وسعت رنج»آمده است- تا ورای تمامیت این وسعت میپذیرد. مردی که صدایش در کوهستان میپیچد، بازگشت صوتش را خواهد شنید. خواستار سلامت تو و دوستداران همیشگیات، هستم.
اسماعیل شاهرودی
۱۳۵۰/۷/۱۵
از مجله چیستا
اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۰ - شماره ۱۷۸ و ۱۷۹